سرویس تاریخ و سیاست خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): بابک امیرخسروی (زادۀ سوم شهریور ۱۳۰۶ در تبریز) دانشآموختۀ مهندسی راه و ساختمان از دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران و دارای مدرک دکترا در اقتصاد سیاسی از دانشگاه هومبولت برلین است. او سال ۱۳۲۴ به حزب تودۀ ایران پیوست و از کادرهای برجستۀ آن شد. امیرخسروی طی سالهای ۱۳۳۳ تا ۱۳۳۹ در دبیرخانۀ اتحادیۀ بینالمللی دانشجویان در پراگ به فعالیت پرداخت و طی این سالها به سراسر اروپا، قاطبۀ کشورهای آمریکای لاتین، آسیا و آفریقای شمالی سفر کرد. او که ۱۰ سال پیش از انقلاب به فرانسه مهاجرت کرده بود، پس از سال ۱۳۵۷ به ایران برگشت و در سازماندهی تشکیلات حزب در شهرستانها نقش برجستهای داشت.
آنچه خواندید برگرفته از کتاب «زندگینامۀ سیاسی بابک امیرخسروی» است که بهکوشش و تولید بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه به زیور طبع آراسته شده است. این کتاب در یک پیشگفتار و نُه فصل شامل عناوین دوران کودکی و شباب، مهاجرت اول، زندگی در مسکو، زندگی در برلین شرقی، کوچ به فرانسه، بازگشت به ایران پس از انقلاب بهمن، «نامه به رفقا»؛ اولین گام، تکوین و پیدایش، و فعالیت در راستای همکاری است و به فصول مختلف زندگی این فعال چپ میپردازد.
امیرخسروی در ابتدا به دلایلی که خود در پیشگفتار کتاب از آنها با عنوان ملاحظات روحی و اخلاقی یاد میکند، از بیان زندگینامۀ خویش امتناع میکرده اما در سال ۱۳۹۴ نگارش را از سر گرفت. نکتۀ دیگری که او در پیشگفتار یادآور میشود این است که: زندگینامۀ من، بیشتر سرگذشت یک کادر قدیمی حزب تودۀ ایران است، نه یکی از اعضای دستگاه رهبری آن. با آنکه من مسئولیت کموبیش مهمی در حزب داشتم، ولی هیچگاه جزء دستگاه رهبری حزب تودۀ ایران به معنای واقعی و عملی آن نبودم. زیرا دستگاه رهبری حزب در ایران (تا پیش از فاجعۀ ۲۸ مرداد)، مدتی کمیتۀ مرکزی حزب و در دورههایی نیز هیات اجرائیۀ پنجنفرۀ آن بودند.
در مهاجرت اول (پس از فاجعۀ ۲۸ مرداد)، پس از پِلِنوم وسیع چهارم (تیر ۱۳۳۶)، این نقش را اساساً هیات اجرائیۀ منتخب پلنومها بر عهده داشت. زیرا اعضای کمیتۀ مرکزی در کشورهای مختلف پراکنده بودند و گردهمایی آنها به آسانی میسر نبود. طی چند سال (از ۱۳۴۱ تا ۱۳۴۷) نیز هیأتی سهنفره، با عنوان «بوروی موقت» که منتخب پلنوم دهم (۲۹ فروردین ۱۳۴۱) کمیته بود، رهبری حزب را در دست داشت. از سال ۱۳۴۷ تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷، بار دیگر رهبری حزب را هیات اجرائیۀ منتخب پلنومهای کمیتۀ مرکزی به دست گرفت. در ایران پس از انقلاب هم، هیأت سیاسی یا هیأت دبیران، رهبری سیاسی و تشکیلاتی حزب را عهدهدار بود اما من هیچگاه عضو این ارگانها نبودهام.
امیرخسروی در قسمتی دیگر از پیشگفتار اذعان میدارد؛ خوانندگان محترم پس از آشنایی با زندگینامۀ من، درخواهند یافت که اساساً با سیستم فکری و اخلاق و رفتاری که داشتم، نمیتوانستم در رهبری حزب، بهویژه در شرایط «مهاجرت سوسیالیستی» جایی داشته باشم. از سویی، دلبسته و شیفتۀ شرکت در رهبری حزب، به هر بها نبودم و از سوی دیگر، بخشی از رهبری و نیز «از ما بهتران»، مایل به این امر نبودند.
این نکته را نیز خاطرنشان کنم که عضو اصلی کمیتۀ مرکزی در دوران «مهاجرت سوسیالیستی»، نقش چشمگیر و مؤثری در زندگی و رهبری حزب نداشت. زیرا امکان گرد هم آمدنِ افرادی که در کشورهای مختلف پراکنده بودند، به آسانی میسر نبود. از سال ۱۳۳۶ تا ۱۳۵۷ در طول بیستواندی سال مهاجرت، روی هم دوازدهبار اعضای کمیتۀ مرکزی گرد هم آمدند! تقریباً هر دوسال یکبار!
روزگار خوش کودکی
امیرخسروی در فصل نخست با اشاره به خانه و خانواده مینویسد: از پدر و مادرم و آنچه از فضای خانواده به خاطرم مانده، آغاز میکنم. پدرم مردی آزادمنش و با فرزندانش بسیار شکیبا و مهربان بود و رفتاری محترمانه داشت. هیچ خاطرهای حاکی از خشونت یا تنبیه بدنی و بدرفتاری از او، چه در مورد خودم و چه با خواهرها و برادرم به یاد ندارم. با این حال نوعی فاصله و احترام و ترسی پنهانی میان ما و پدرم برقرار بود.
مادرم مثل همۀ مادرها، فرشتۀ رحمت بود و برای فرزندانش، مظهر عشق و محبت، اما علاقه و دلبستگیاش به من که آخرین فرزند و «تهتغاری» اش بودم، مقوله دیگری بود. بهگمانم، ریشۀ آنچه دوستانم پایبندی بیشائبۀ من به اخلاقیات میدانند، ریشه در همین ایام کودکی و نوجوانیام، فضای گرم و سرشار از عشق و محبت خانهمان و آرامش حاکم بر محیط زندگیام داشته باشد. بهگمانم، بعضی از خلقیات منفی من نیز حاصل همان فضا و محیط زندگی دوران کودکیام است. زودرنجی، ناشکیبایی و در نتیجه استعفا و کنارهگیری در برخی منازعات درون حزبی، از نمونههای آن است.
امیرخسروی تعطیلات تابستانی سال ۱۳۲۰ را سال وداعاش با تبریز عنوان میکند و مینویسد: این سال را پیش عمهام فخرالتاج در روستای یلیمسی (هلم سولو) در نزدیکی شهر میانه گذراندم. عمهام پس از درگذشت همسرش صارم لشکر بهبودی تا پایان عمر همچنان در همین روستا ماندگار شد. این آخرین تابستان دوران کودکی را بسیار به خوشی گذراندم.همان تابستان بود که شکار با باز را آموختم. یاد گرفتم چگونه باز را اهلی کنم و به شکار بلدرچینها و پرندهها ببرم. همانجا بود که اسبسواری آموختم و با زندگی و آداب و رسوم دهقانان و روستاییان تا حدی آشنا شدم. زندگی روزمرۀ عمهجانِ بسیار مهربانم و من نیز در سایۀ او، بسیار طبیعی و سالم بود. صبحانه با شیر تازه دوشیده از گاو و گوسفند و با عسلی که از کندوی باغ میگرفتند و با نان گرم تازه پخته شده در تنور خانه، صرف میشد. ناهار و شام نیز اگر مرغ بود یک ساعت مانده به ظهر و شب سر میبریدند و اگر گوشت قرمز بود، از گوسفندی که چند ساعت پیش ذبح شده بود، تهیه میکردند. متأسفانه با فرارسیدن سوم شهریور ۱۳۲۰ و حملۀ همزمان روس و انگلیس به ایران، زندگی فرحبخش و رویایی روستا کاملاً به هم ریخت. همهچیز دگرگون شد. صدای گوشخراش هواپیماهای جنگی بر فراز روستا و بمبارانهای گهگاه در روستاهای دوردست و شهر میانه که از بلندیها به تماشای آن میرفتیم، سکوت و آرامش روستا را به هم زد.
سفر به مسکو؛ دیدار با رهبران حزب
امیرخسروی در فصل دوم به مهاجرت اول خویش اشاره میکند و مینویسد: ابتدا از مرز بازرگان به ترکیه و سپس به وین رفتم و سوم شهریور ۱۳۳۳ (۲۵ اوت ۱۹۵۴)، برای شرکت در شورای سالیانۀ «اتحادیۀ بینالمللی دانشجویان» وین را به قصد مسکو ترک کردم. طبیعی است که از فرصت حضور در مسکو استفاده کردم و با انگیزه و توصیهای که از سوی همفکرانم در ایران داشتم، با برخی از اعضای کمیتۀ مرکزی مقیم مسکو که امکان آن را یافتم، دیدار و گفتوگو کردم.
متأسفانه بعضی از رفقای مورد نظرم، ازجمله دکتر رضا رادمنش، دبیر اول کمیتۀ مرکزی که دیدار با آنها از ایران به من توصیه شده بود، در استراحتگاه تابستانی بودند. به یاری ایرج اسکندری با رضا روستا، مسئول اتحادیههای کارگری که در دسترس بود، دو بار دیدار کردم. سپس با احسان طبری و عبدالصمد کامبخش نیز گفتوگو داشتم. روستا کاملاً نسبت به رویدادهای ایران بیگانه بود و برخوردهای سطحی او با مسائل، پرسشها و اظهارنظرهای سادهلوحانهاش مرا دچار شگفتی و یأس کرد. بهخاطر جایگاه و مقام حزبیاش و بهویژه جایگاه و مقاماش در «اتحایۀ کارگران و زحمتکشان ایران»، سادهلوحانه بر این گمان بودم که او یکی از رهبران فرهیخته و وزین حزب ماست، ولی متأسفانه در همان دو سه بار دیدار و گفتوگو با وی، متوجه شدم تا چه حد آدم بیمایه، عامی و کوتهنظری است.
تهمتزنیهای بیپایۀ رفقای شوروی در همان آغاز!
بابک امیرخسروی در فصل سوم به تهمتزنیهای بیپایۀ رفقای شوروی اشاره میکند و مینویسد: سه چهار هفتهای از اقامتام در مسکو میگذشت و سرم گرم انجام تکالیف مدرسۀ حزبی بود که با تلفن کیانوری و گفتههای کوتاهش که از عصبانیت رفقای شوروی نسبت به بعضی کارهای من خبر میداد، آرامش روحی را که تازه به دست آورده بودم، از دست دادم.
کیانوری با لحنی کمی خشمآلود گفت: «بابک باز چه کردهای که رفقای شوروی از تو شکایت کردهاند؟» پس از صحبتی کوتاه، بهنظرم برای پرهیز از گفتوگوی تلفنی، به محل اقامت من در مدرسۀ حزبی آمد و موضوع را در میان گذاشت.
رفقای شوروی بر سر سه موضوع از من شکایت کرده بودند و از بدفهمی تهمت زده بودند. به کیانوری گفته بودند: ۱- بابک کتابهای ضد شوروی آورده است. ۲- خانمی به قصد دیدار و پیوستن به بابک به سفارت شوروی در دانمارک مراجعه کرده و تقاضای ویزا داشته است. ۳- بابک پیشنهاد جواز اقامت شوروی را رد کرده است. از شنیدن شکایت ناروای رفقای شوروی و حرفهای کیانوری، سخت برآشفته شدم و به او گفتم: اگر رفقای شوروی چنین شروع بکنند با روحیۀ من سازگار نیست و ترجیح میدهم برگردم به پراگ. چند روزی هم از رفتن به کلاس خودداری کردم و از رهبری حزب خواستم تا رسیدگی نشود، از رفتن به مدرسه خودداری خواهم کرد. البته باز با نصیحت رفقا و بهخصوص صحبت مفصل و تلفنی با احسان طبری و قول اینکه هیأت اجرائیه حتماً از من دفاع خواهد کرد، رفتن به کلاس را از سر گرفتم. انصافاً نیز دفاع رهبری حزب از من تمام عیار بود.
در مجموع «زندگینامۀ سیاسی بابک امیرخسروی» بهنوعی روایتگر تاریخ حزب توده و جریانهای سیاسی مرتبط با آن در ایران است.
این کتاب» به کوشش و تولید بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه در ۵۸۴ صفحه، با شمارگان ۵۵۰ نسخه و به بهای ۶۵۵ هزار تومان به بازار کتاب آمده است.
نظر شما