دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۴ - ۱۱:۵۰
«خاکی آسمانی» به چاپ چهارم رسید

کتاب «خاکی آسمانی» روایتی مستند از زندگی و مجاهدت‌های شهید حجت‌الاسلام والمسلمین سید علی‌اکبر ابوترابی‌فرد به چاپ چهارم رسید.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا کتاب «خاکی آسمانی» روایتی مستند از زندگی شهید حجت‌الاسلام والمسلمین سید علی‌اکبر ابوترابی‌فرد تالیف نصرت‌الله محمودزاده در انتشارات پیام آزادگان به چاپ چهارم رسید.

«خاکی آسمانی» تنها شامل مفاهیم انتزاعی نمی‌شود، بلکه بر مبنای واقعیات نوشته شده است. زندگی حاج علی‌اکبر ابوترابی در این کتاب در شش بخش مختلف به تصویر کشیده شده است؛ از نقش یک چریک در برخی از مقاطع حساس تاریخ معاصر ایران، تا شخصیتی خاکی که باورپذیری آن برای بسیاری دشوار است. در بخش‌هایی دیگر، نیایش‌های او، از جمله دعای امام سجاد (ع)، به نمایش گذاشته شده و ارتباط او با آیت‌الله بهجت بررسی می‌شود.

این زندگی در ۱۹ فصل روایت شده است. از میان این فصول، ۱۶ فصل به دوران اسارتش اختصاص دارد، فصلی یک‌ساله به حوادث بعد از آزادی و دو فصل نیز به دوران پیش از انقلاب اشاره دارد. در این کتاب به‌طور عمدی از بازگویی رویدادهای دهه‌های ۶۹ تا ۷۹ خودداری شده است؛ چرا که شخصیت حاج ابوترابی در این دوران با چالش‌های خاصی روبه‌رو بوده که بیان آن‌ها در قالب یک اثر مکتوب مقدور نبود. کتاب، با دقت و از روی حقیقت تالیف شده و دو سال صرف راستی‌آزمایی اطلاعات آن شده است.

زندگی حاج علی‌اکبر ابوترابی فرد، به‌واسطه تنوع در مراحل مختلف آن، همواره پر از تحولات و تغییرات است. از دوران کودکی و نوجوانی، جایی که به‌دنبال آرزوی خلبانی بود، اما به حوزه علمیه می‌رود، از نجف تا محضر امام خمینی (ره)، جایی که پیام‌آور امام به مردم ایران می‌شود. در ایران، یکی از نیروهای کلیدی در کنار شهید اندرزگو وارد مبارزات مخفیانه علیه رژیم پهلوی می‌شود. هنوز انقلاب تمام نشده که جذب جبهه‌های جنگ می‌گردد و در دل دشمنان به اسارت درمی‌آید. در اسارت، دنیای دیگری برای خود می‌سازد.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

«آن‌قدر فکرش به ماجراهای قبل از انقلاب گرم بود که یکهو چرخ جلوی ماشین افتاد تو جوی آب. به هر جان‌کندنی ماشین را بیرون کشید و راه افتاد. پیکانش به تلق‌تلق افتاده بود. جلو یک تعمیرگاه ایستاد و دستی به آن کشید تا مناسب یک سفر هزارکیلومتری باشد. شب که به منزل رسید، باز هم مثل دو شب قبل مهمان داشت. اول دردانه شش ساله خواهرش دوید تو بغلش.

دایی جان.

جانم، آقاجون.

ابوترابی یک نگاه سیر به چهره معصوم او انداخت و پیشانی او را بوسید. از نگاهش متوجه شد که می‌خواهد یک حرف جدی گنده‌تر از سن و سالش بزند. به دیوار تکیه داد و او را روی زانو نشاند. خنده از صورت دخترک محو شد و به حرف آمد.

دیشب در عالم خواب آقاجون را در یک باغ خیلی بزرگ و سرسبز دیدم که شما هم باهاش بودی.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

تازه‌ها

پربازدیدترین