سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – علی شروقی: در «بادها»، یکی از داستانهای سالهای اخیر ماریو بارگاس یوسا که ترجمهی فارسیاش هم بهقلم مهدی سرائی در نشر افق منتشر شده، داستان پیرمردی کتابخوان و عشق سینما را میخوانیم که در تجمعی در اعتراض به تعطیلی سینمایی در مادرید شرکت کرده است؛ تجمعی کمتعداد، چون در عصر دانلود و تقلیل پرده عریض به صفحات کوچک گوشیها و لپتاپها دیگر کسی سینما نمیرود و تختهشدن در سالنهای سینما برای کمتر کسی محلی از اعراب دارد. «بادها» پر است از حسرت و افسوس بر اعصار طلایی فرهنگ. در این داستان، که در قیاس با آثار بزرگ و قطور یوسا داستانی کوچک و جمعوجور است، کتابفروشیها را میبینیم که از آثار بزرگ و کلاسیک تهی شدهاند، طوری که رمانهای نویسندگانی چون تولستوی و فاکنر را جز در کتابفروشیهایی پرت و متروک نمیتوان یافت.
«بادها» جدا از کنایهی شوخطبعانهای که یوسا از این عنوان در نظر داشته و آن را با خواندن خود داستان درمییابیم، داستان بادهاییست که خبر از سپریشدن یک عصر میدهند؛ عصری که یوسا خود نیز به آن تعلق داشت. یوسا از آخرین بازماندگان نویسندگان عصر طلایی ادبیات آمریکای لاتین بود؛ نویسندگانی چون خورخه لوئیس بورخس، گابریل گارسیا مارکز، خولیو کورتاسار، کارلوس فوئنتس و دیگرانی که ادبیات آمریکای لاتین را به یکی از جریانهای قدرتمند و تأثیرگذار ادبیات جهان بدل کردند. بسیاری از نویسندگان این نسل، علاوه بر ادبیات، در سیاست و فعالیتهای اجتماعی هم دستی داشتند، تاریخ را خوب میشناختند و مهمتر از تاریخ رسمی، تاریخ غیررسمی را که در فرهنگ عامه و شفاهیات و افسانهها پنهان بود. همین تاریخ غیر رسمی درج در افسانهها و اسطورهها بود که به تخیل ادبی این نویسندگان خوراک میرساند و حقایق پنهان در پس پشت تاریخ رسمی را به زبانی ادبی برملا میکرد. یوسا و بسیاری از همنسلانش صرفاً به کار ادبیات مشغول نبودند و دغدغههای اجتماعی و سیاسی هم داشتند، اما جالب اینکه در عین داشتن چنین دغدغههایی، چنان نویسنده بودند که آنها را هم جذب تخیل و خلاقیت ادبی خود میکردند. آثارشان به همین دلیل، سیاسی بود اما سیاستزده و شعاری و یکبارمصرف نبود و بیش از هرچیز به خود ادبیات متعهد بود بیآنکه این تعهد به بریدن از واقعیت بینجامد.
بدهبستان تخیل ادبی با سیاست و تاریخ و مسائل اجتماعی در آثار یوسا و همنسلان آمریکای لاتینی او به خلق ادبیاتی انجامید که با خیال راحت و بدون واهمه از افتادن به وادی اغراق و گزافهگویی میتوان آن را «بزرگ» نامید و خالقانش را «غول»؛ صفتی که امروزه دیگر، دستکم تا اطلاع ثانوی و جز در مورد تعدادی انگشتشمار و بازمانده از نسل نویسندگان قدیمی هنوز زنده، نمیتوان با اطمینان در وصف نویسندگان جدید خرجش کرد.
مرگ یوسا یکی از آشکارترین نمادهای پایان دوران غولهاست؛ پایان عصر نویسندگانی که میشد راحت به آنها اعتماد کنیم و آثارشان را بخوانیم، بیآنکه وسط کار پشیمان شویم و احساس کنیم از جایی به بعد دارد سرمان کلاه میرود و قصه ته کشیده است.
نظر شما