از همان فصل اول ما با فضای آینده و تصورات نویسنده از آینده تا حدودی آشنا میشویم و بعضا مو به تنمان سیخ میشود که: «وای بر ما که، زمین را چگونه به چند نسل بعدمان تحویل میدهیم.».
نویسنده به شخصیتها خوب پرداخته است و ما با ویژگی اخلاقی خاص هر شخصیت آشنا میشویم و آنها را به خاطر میسپاریم. شخصیتهای متفاوتی داریم؛ مثلا میلاد صادق است، کیان علمگرا است، شریف شاعری با روح لطیف است، یوسف و شهاب در یک جبهه و بر ضد کیان هستند.
در اوایل رمان شخصیتهای یوسف و شهاب متمایز نبود؛ ولی بعدها متوجه میشویم که شهاب در هیچکدام از دیالوگهایش از فعل استفاده نمیکند، مثل شهاب میآید و میرود؛ ولی در کل حضور شهاب در این رمان کمرنگ بود و از یک سوم به بعد کلا نبود و من کمکم داشتم فراموشش میکردم و در بعضیمواقع نگران میشدم که نکند ناپدید شده باشد.
اما درباره شخصیت کیان؛ به نظر من کیان بیشتر از آن چیزی است که دوستانش تصور میکنند و یا مخاطب دربارهاش میخواند. دوستانش کیان را اعصابخردکن یا به قول یوسف نفرتانگیز میدانند؛ در حالی که او فقط علمگرا است و سعی میکند به مسائل با منطق خودش و با علم روز واکنش نشان بدهد. کیان قطعا خاص است؛ اصلا قدرت علم بیشتر از این است که کیان در حد توصیف کتاب بماند.
راجعبه شریف این سؤال پیش میآید که چطور توانسته است برای هر وضعیت دوستانش شعری از پیش بسراید که به موقع گرفتاری، مرهم دردشان بشود؟ به نوعی حس کردم که او هم چیزهایی درباره آینده میداند و آدم عمیقی است و میتواند با طبیعت حرف بزند و حرفهایش را برای میلاد ترجمه کند. حتی بعضی از شعرهایش هم درباره آینده بود. این ویژگیها باعث میشدند من انتظار داشته باشم او هم چیزهایی بداند و به نوعی بتواند پیشبینی کند.
میلاد شخصیتی است که بیش از حد فکر میکند (اُوِر تینکینگ over thinking دارد). ذهن آشفتهای دارد، همه حرفها را از هر جهت تحلیل میکند، به همهچیز فکر میکند؛ حتی به فکرهای همه هم فکر میکند. این باعث میشود خواننده بیشتر با داستان همراه بشود، سرنخ بگیرد و با شخصیتها بیشتر و عمیقتر آشنا شود. در مجموع هر کسی میتواند در این رمان، شخصیت متناسب با شخصیت خودش را پیدا کند و همذاتپنداری کند.
نویسنده آینده را طوری به تصویر کشیده است که ساعتها به فکر فرو میرویم. کپسولهای اکسیژن، قرصهای گرما، شیرهای بخار و لذتهایی که ما امروزه از آنها بهرهمند هستیم ولی برای آیندگان تبدیل به یک حسرت و چه بسا ناسزا میشود؛ مثل مسئولین هندوانهخور (بعد از خواندن رمان یک هندوانه خوش از گلویم پایین نمیرود.). ولی در هر حال از حقیقت نمیشود فرار کرد. ما همان مسئولان هندوانهخوری هستیم که با آب، خودمان را میشوییم، با درختها میز و صندلی میسازیم، حیوانات را شکار میکنیم، جنگافزار میسازیم و طی جنگ محیط زیستمان را نابود میکنیم و به قول کیان، وضعیتی تأسفبرانگیز برای بچههای سال صفر به ارث میگذاریم و حسرت سیرابشدن، دیدن دریا و جنگل یا حیوانات مختلف و چشیدن طعم میوهها و غذاها را به دلشان میگذاریم.
رمان به قدری تأثیرگذار است که من همین الان هم وجود خاکخوارهای ریزی را حس میکنم که ذهن انسانها را به نفع خودشان تغییر میدهند تا به وسیله ما، زمین خالی از آب و اکسیژن شود و به سال صفرش نزدیکتر! حتی فکرش هم وحشتناک است.
لازم به اشاره است که با توجه با پیشرفت سریع علم شاید ما در آینده چیزهایی مثل کارت شناسایی، مداد و خودکار و دفتر و کتاب یا پله نداشته باشیم؛ اما در کل نویسنده به خوبی توانسته آینده را دهشتناک و تأملبرانگیز توصیف کند؛ تنها اسم «شنزار خزر» به جای «دریای خزر» رعشه به تن آدم میاندازد. فکرش را بکنید عوض اینکه بگوییم زیر درخت پارک دراز کشیدم، بگوییم زیر درخت «واقعی» پارک دراز کشیدم!
معلوم است که نویسنده مطالعات زیادی درباره روانشناسی و ذهن دارد. با شکنجههایی مثل بودن در اتاق تماما سفید و بیخبر بودن از زمان آشنا است؛ حتی این را به ما میفهماند که احساس درد نوعی نعمت است. در این کتاب به خوبی به حواس اشاره شده است و خواننده را با حواس پنجگانهاش و جنبههای ادراکیاش بیشتر آشنا میکند.
روی ذهن و کارکرد مغز هم خیلی مانور داده شده و جملات زیادی در این مورد نوشته شده است؛ ولی به نظر من خواننده نتوانسته این اطلاعات را کامل و در حد مطالعات و نوشتههای نویسنده دریافت کند. خود نویسنده هم احتمالا این موضوع را میداند؛ چون میلاد را با ما همراه میکند و میلاد هم مانند ما داد میزد که: «نمیفهمم، سر در نمیآورم، نمیدانم...». انگار که نویسنده با این روش میخواست به مخاطب بگوید که میدانم نمیفهمی، میلاد هم نمیفهمد. نگران نباش و به خواندن ادامه بده.
نویسنده جزئینگر است و بازی با کلمات و جملهها را خیلی خوب بلد است و به گونهای به جزئیات اشاره میکند که خواننده با تصورشان حس خوبی میگیرد و با لذتهای ساده زندگی بیشتر آشنا میشود و قدر لحظهها را با یادآوری حرفها و شعرهای نویسنده بیشتر میداند؛ حتی قدر آن لحظهای که آدم هیچ کار خاصی نمیکند؛ فقط یک پایش را روی پای دیگرش میاندازد و دستانش را پشت سرش قفل میکند و فکر میکند به صدای شاخههای درختان و نسیم رقصان بین برگهایشان، تماشای دریا و غیره.
نویسنده از طریق سلدا و شریف راهحلهایی برای مشکلاتی مانند ترس و استرس به ما پیشنهاد میدهد و همزمان با میلاد ذهن و روح ما هم با انجام آن راهحلها آرام میگیرد. بعضی از این جزئیات به خودی خود قابلیت تبدیلشدن به داستان و سوژه را دارند و خواننده حین خواندن رمان میتواند علاوهبر همراهشدن با داستان اصلی با هر یک از این سوژههای ریز به روش خودش داستان بسازد و لذت ببرد و هزاران حدس درباره آینده و شخصیتها بزند. برای مثال اگر در یکقدمی مرگ به انسانها ویروس تزریق شود تا آنها به جای دفن و خاکسترشدن، به درخت تبدیل شوند و به جای قبرستان، جنگل داشته باشیم فکرش را بکنید که به جای سنگ قبر، شاخههای پدربزرگ یا هر یک از عزیزان مرحومتان را لمس کنید. به نظر من این یک تعلیق قوی و لذتبخش است.
اما در کنار همه مواردی که به آن اشاره کردم، به جواب بعضی از سؤالهایم در طول این جلد از رمان نرسیدم. مثل این که خاکخوارها چهچیزی از جان علایی میخواستند و چرا با اثبات وجودشان به او راه نابودی خودشان را هموارتر کردند؟ یا چرا سلدا گفت: «قیزیل قئز تک فرزند است؟» ولی بازرس آیاتای که قیزیل قئز است خواهر دو قلو دارد و مهمترین سؤال، تپهای که مانند انسان نفس میکشد کجا رفت؟ من همین الان هم با تصور آن تپه می ترسم و میخواهم بدانم که چیست و چه میخواهد. بیجوابماندن سؤالها باعث میشود که هم کلافه بشوم هم مشتاق خواندن جلدهای بعدی باشم.
حسین قربانزاده خیاوی علاوهبر نویسندهای توانا، شاعر قهاری هم است. شعرها در میان داستان، لذتبخش بود؛ خصوصا اینکه به موضوع ربط داشت و با دانستن موضوع میتوانیم بهتر شعرها را تحلیل کنیم. بازی با کلمات در شعرها هم عالی رعایت شده بود (سی بیست من، سیبیست پنهان) سی بیست با سیبیست فرق دارد. شعرها با اینکه عالی بودند؛ ولی در فصلی که یاشیل اوغلان و قیزیل قئز و سلدا با هم علیه خاکخوارها همکاری میکنند، پشت سر هم و در میان فضای ذهنی که سلدا ایجاد کرده بود میآمدند و تحلیلشان سخت بود. نیاز به تحلیل داشتند؛ ولی چون میترسیدم رشته کلام از دستم برود سریعتر رد میکردم.
فصل آخر نفسگیر و زیباست. جمله آخرش مرا به یاد فصلهای سال انداخت «نور سبز چشمهایم را پر کرد، سرخ شد، زرد و بعد سفید». سبز مثل بهار و تابستان است، زرد و سرخ برای پاییز و سفید مثل برف زمستان. در این فصل از کتاب، تمام خوانندههایی که رمان را میخوانند با راهنمایی سلدا و به همراه قیزیل قئز و یاشیل اوغلان ذهنهایشان را یکی میکنند و با ذهن قویتری به جنگ خاکخوارها میروند.
پرده خاکستری شبیه ساختار سلولهای مغز است. سلولهای مغز یک بخش حجیم به اسم جسم سلولی دارند که شبیه لکههای زرد پرده خاکستری است و رشتههایی به نام دندریت و آکسون دارند که پیامهای عصبی بینشان هدایت میشوند و به جسم سلولی میرسد. اینها هم شبیه رشتههای سفید بین لکههای زرد است. میلاد روی این پرده تصویر و رویا میبیند؛ این همان اتفاقی است که در مغز ما هم میافتد. حتی خود مغز هم بخش خاکستری دارد که کارهایی مثل یادگیری، حافظه، عملکرد شناختی، توجه و کنترل ماهیچهها را بر عهده دارد و نوعی پرده خاکستری هم است. پشت پرده خاکستری کتابخانه قرار داشت؛ پشت مغز شلوغ هم دنیایی از کتاب، حرف، شعر و کلمه است.
و از منظر دیگر رشتههای عصبی یا همان رشتههای سفیدرنگ روی پرده خاکستری، شبیه ریشه درخت است. درخت با ریشههایش حیات دارد و انسان با رشتههای عصبی و مغز و تفکرش و پرده خاکستری با رقص رشتههای سفیدش. گوی شیشهای به نوعی شبیه زندگی و تلاش برای قرارگیری کلاه روی سر دلقک، شبیه هدف زندگی است. وقتی کلاه روی سر کس دیگری قرار میگیرد گوی شیشهای را میتکانند تا از اول شروع کنند. ما هم وقتی هدفهایمان را نمیتوانیم درست دنبال کنیم، سبک زندگیمان را میتکانیم و از نو برنامهریزی میکنیم. حتی ممکن است از شدت فکر و خیال و تصورات وحشتناک، گوی و زندگیمان را برای خاتمهدادن به افکار وحشتناک بشکنیم!
نوشتهام را با اشاره دوباره به تأثیرگذاری رمان «گریز از سال صفر» به پایان میرسانم. این داستان درباره شخصیت خودمان به ما هشدار میدهد و به ما یادآوری میکند طوری زندگی کنیم که بتوانیم به چشم کسانی مثل سلدا، بدون ترس نگاه کنیم. با نویسنده همراه میشویم و میگوییم که: ما هم میتوانیم جوانه بزنیم و سبز بشویم. میتوانیم به دنیا ثابت کنیم که ما دختران و پسران یاشیل هستیم. اینبار دنیا به دست ما نجات داده میشود.». قهرمان میتواند در مشکینشهر، در تبریز و در ایران متولد شود. به امید روزی که مردم دنیا داستان «گریز از سال صفر» را بخوانند و از سال صفر زمین را رقم نزنند!
نظر شما