قربانزاده بسیار امیدوار است که این کتاب به جوایز دیگری هم برسد؛ گرچه نظر مخاطب و بهویژه مخاطب نوجوان را مهمتر میداند.
از وی درباره آنچه بر این اثر رفته و شیوه شکلگیری آن میپرسم؛ میگوید: وقتی خاطرهای میشنویم، رویدادی را میبینیم، شاهد رفتاری هستیم و شنونده گفتاری، به ظاهر اتفاقی نمیافتد؛ چرا که به این نوع شنیدنها و دیدنها عادت کردهایم. وقتی عادت کردیم دیگر خیلی چیزها نه دیده میشوند و نه توان و مجال شنیدنشان را داریم.
قربانزاده ادامه میدهد: «عادت» به نوعی، مرگ اتفاقهاست. عادت، پایان متفاوت دیدن و شنیدنهاست. برای گریز از این مرگ و پایان، باید از عادت کردن فرار کنیم. عادت دردی است که اگر گریبان کسی را بگیرد بهبودی و رهایی از آن سهل و ساده نیست.
به اعتقاد وی، یک نویسنده همیشه از عادت گریزان است. نویسنده آموخته است که به اتفاقها از زوایای مختلف نگاه کند؛ به طلوع خورشید، به آلودگی هوا، به بیماری و سلام آشناها. تمام این تکرارها با نگاهی متفاوت معنی دیگری پیدا میکنند. هیچ چیز تکراری نیست، دستکم برای هنرمندان تکراری نیست. ما همان انسان چند دقیقه پیش نیستیم. درست مثل گذر آب رودخانه است؛ آبی که گذر کرده و رفته است و چیزی که میبینیم همان آب لحظه پیش نیست. پس هر لحظه میتوان متفاوت دید و درک کرد.
این نویسنده اضافه میکند: در مسیر خوب و متفاوت دیدن، خاطره هم اهمیت دارد. همواره به اعضای کارگاه داستاننویسی میگویم «خاطره، مادر داستان است». آنها را تشویق میکنم به نوشتن اتفاقهای ریز و درشت زندگیشان بهصورت روزانه. این نوشتنهای روزانه معجزه میکند؛ خاطرهها را زنده نگه میدارد تا روزی و در جایی مناسب جوانه بزند، رشد کند و بشود یک داستان یا رمان.
وی ادامه میدهد: چند خاطره دیگر هم به این خاطرهها اضافه شد و با روزی 10 ساعت نوشتن، کار پیش رفت. تصویرها، رفتارها، اتفاقها را انگار یک یا چند بار زیسته بودم. شخصیتها عجله داشتند در کنشهایی که گاهی از دستم خارج میشدند، فعال باشند. با شخصیتها و اتفاقها بی کم و کاست زیستم. درد انگشتهای اباذر را حس کردم. با نوای قوپوز به خلسه رفتم. سوار بر هارای تاختم تا دشتهای ترکمنصحرا. دلهرهها و اضطرابها را و عشق و ترس را مزمزه کردم. به این صورت «رد انگشتهای اصلی» نوشته شد؛ رمانی که مثل سایر کتابهایم برای نوجوان است؛ نوجوانی که دنبال کشف نمادها و نشانهها باشد.
نظر شما