هر خبري كه ميخوانيم شايد براي ما تنها يك «خبر» باشد اما چه بسا براي خبرنگار آن با خاطرهاي توأم شود كه سالها در ذهن و يادش باقي بماند؛ از اين رو شمار اين خاطرات برحسب سابقه و تجربه روزافزون است آنچنان كه ميتوان گفت: خبرنگاري كه خاطره ندارد، خبرنگار نيست؛ حتي اگر خبرنگار حوزه كم حادثهاي مثل حوزه كتاب باشد. امروز حميدرضا داداشي دبير ايبنا نوجوان از ميان انبوه اين خاطرات حرفهاي، يكي از شيرينترينهايش را به مناسبت ايام نوروز انتخاب كرده تا به ما هديه كند.-
البته جاي شكرش باقي است كه در اولي، اختلافنظر نيست، چون همه خبرنگارها، هنرپيشهها، رانندهها، پرستارها و تمام كساني كه شغل خود را دومين شغل خطرناك و پرزحمت ميدانند، كار در معدن را به عنوان خطرناكترين شغل دنيا قبول دارند؛ اما از من اگر ميشنويد، ميگويم خبرنگاري، راحتترين و كمزحمتترين شغل دنياست! دو خاطره ميآورم و قضاوت را به عهده خودتان ميگذارم.
1
خبرنگاري بود كه خود را در حوزه كتاب، فردي نخبه و كارآمد ميدانست و دايم گلايه ميكرد كه قدرش را نميدانند و رعايت سوابقش را نميكنند. اين بنده خدا يك بار خبري درباره تجديدچاپ فرهنگ معين، كار سترگ و ارزشمند استاد محمد معين تنظيم كرده بود و تا آنجا كه به ياد دارم، خبر، توليدي هم نبود و از جايي نقل ميشد. اين خبرنگار عزيز، عكس استاد دهخدا را به اين خبر ضميمه كرده بود و براي تاييد به كارتابل من فرستاد. خبر را برگرداندم و توضيح دادم كه شما چطور چهره استاد معين را نميشناسيد و عكس دهخدا را ضميمه اين خبر كردهايد؟
دقيقاً ميدانستم چه اتفاقي افتاده است. دوست خبرنگار ما در يكي از موتورهاي جستوجوي اينترنتي اسم محمد معين را جستجو كرده و عكس نخستين گزينه را به خبرش ضميمه كرده بود و نميدانست كه دكتر محمد معين، همكار دهخدا بوده و براي تدوين فرهنگ دهخدا به او كمك ميكرده است؛ بنابراين طبيعي است كه وقتي اسم دهخدا را جستوجو كني، اطلاعات مربوط به محمد معين را هم دريافت كني.
2
در طول پنج سالي كه در خبرگزاري كتاب فعاليت ميكنم، افراد مختلفي مراجعه كرده و خواستار همكاري با ايبنا بودهاند. بسياري از عزيزاني كه امروز خبرنگار ايبنا هستند به همين طريق به جمع تحريريه ما پيوستهاند؛ اما يك مورد جالب، خانمي بود كه آمد و گفت دوست دارد در سرويس ايبنا نوجوان به عنوان خبرنگار فعاليت كند. با توجه به سن اندكي كه داشت، از ايشان درباره سوابق كاريشان سوال كردم. گفت: سابقه كار خبرنگاري ندارم. پرسيدم: دوره روزنامهنگاري در جايي گذراندهايد؟ خنديد و گفت: نه. پرسيدم: چقدر كتاب ميخوانيد و چقدر با نويسندگان آشنايي داريد؟ لبخند زد و گفت: راستش زياد كتاب نميخوانم و نويسندگان را هم زياد نميشناسم! گفتم: نويسندگان كودك و نوجوان را هم؟ لبخند زد و گفت: نميشناسم!
اينبار من لبخند زدم و گفتم: با اين اوصاف ميشود بگوييد براي چي آمدهايد و عدل ميخواهيد در سرويس ايبنا نوجوان كار كنيد؟ اين بار ديگر لبخند نزد، در عوض كمي معذب شد و گفت: آخر ميدانيد... راستش به اين كار علاقهدارم...
نظر شما