دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۲:۲۰
داستان بخوانيم/ ماهی سرخ، ماهی سياه

«رودخانه‌اي كه مي‌رفتيم» نام كتابي از «رامين جهان‌پور» نويسنده‌ي كتاب‌هاي كودكان و نوجوانان است كه سال گذشته منتشر شد. او در اين كتاب، بيست‌وسه داستان كوتاه براي نوجوانان نوشته است كه بيش‌تر آن‌ها ريشه در خاطرات دوران نوجواني‌اش دارند. «ماهي سرخ، ماهي سياه» يكي از داستان‌هاي اين كتاب است كه حال و هوايي نوروزي دارد.

ايبنا نوجوان: 

ماهي سرخ
، ماهي سياه


باراني كه صبح آن روز شروع شده بود، يك ريز مي‌باريد و تمام كوچه‌ها و خيابان‌هاي محله‌ي ما را خيس و تميز كرده بود. همين كه باران بند آمد از خانه بيرون رفتم، از كوچه پس كوچه‌ها گذشتم رفتم داخل بازارچه، بازارچه شلوغ بود. آخر عصر آن روز قرار بود سال تحويل شود. مردم در جنب و جوش آخرين خريدهاي شب عيدشان بودند. صداي دست‌فروش‌ها، كاسب‌ها و بوق ماشين‌هايي كه در حال رفت و آمد بودند، فضاي بازارچه را پر كرده بود. از توي پياده‌رو جمعيت را شكافتم و همان‌طور كه از هيجان نفس نفس مي‌زدهم به سر چهار راه رسيدم. پيرمردي دو تا طشت پلاستيكي بزرگ، پر از ماهي سرخ و سياه، جلوي دستش بود و چند نفر مشتري دورش جمع شده بودند. هوا بوي باران مي‌داد. نگاهم رفت روي تنگ‌هاي شيشه‌اي كه رديف هم روي جعبه چوبي چيده شده بود. توي هر كدام از تنگ‌ها دو، سه تا ماهي كوچك قرمز به چشم مي‌خورد. بعضي از تنگ‌ها قيافه‌ي ماهي‌ها را بزرگ‌تر نشان مي‌دادند. از توي جيبم، اسكناسي را كه از مادر گرفته بودم بيرون آوردم و به سمت پيرمرد گرفتم: «آقا اين تنگ كوچيكه رو بده. همين كه توش دو تا ماهيه!» با اشاره‌ي دستم، تنگ را برداشت. يكي از ماهي‌ها سياه بود و آن يكي سرخ، كه توي آب زلال تنگ وول مي‌خوردند و ورجه وورجه مي‌كردند. يك بسته‌ي كوچك كاغذي هم داد دستم و گفت: «خوراكشونه، هر روز صبح آب تنگو عوض كن. غذاشون رو هم بهشون برسون تا زنده بمونن!» تنگ را از دست پيرمرد گرفتم. از توي شلوغي و سر و صداي جمعيت گذشتم. قدم‌هايم را تند كردم تا سر كوچه‌مان رسيدم. پدرم گفته بود: «ماهي‌ها گناه دارند. اين ماهي‌ها زود مي‌ميرند.» مادر گفته بود: «خب بايد سر سفره‌ي هفت‌سين تنگ ماهي هم باشه. ماهي قشنگي سفره عيده!» من هم خوشحال از اين كه مادر هواي مرا دارد. وقتي به خانه رسيدم، سفره‌ي هفت‌سين چيده شده بود و همه چيز سر جاي خودش بود. تنگ را گذاشتم كنار سبزه‌ها. آبجي كوچيكه هم با خوشحالي آمد نشست كنارم و زل زد به ماهي‌ها. سال تحويل شد و خانه پر از خوشحالي و بگو بخند و تبريكات عيد. هر روز صبح كه از خواب بيدار مي‌شدم، سري هم به ماهي‌ها مي‌زدم. وقتي مي‌ديدم زنده‌اند و توي تنگ وول مي‌خورند، قند توي دلم آب مي‌شد.
بعضي وقت‌ها هم نيمه شب از خواب پا مي‌شدم، به ماهي‌ها نگاه مي‌كردم و دوباره مي‌خوابيدم. مادرم هم كمك مي‌كرد تا هر يكي دو روز، آب تنگ را عوض مي‌كرديم و براشون خوراكي مي‌ريختيم. ماهي‌ها هم كه با هم دوست و جفت و جور بودند، داخل آب بازي مي‌كردند و هي بالا و پايين مي‌رفتند.
بالاخره سيزده نوروز رسيد و تعطيلات عيد تمام شد. ميهمان‌ها رفتند و ديد و بازديدها به آخر رسيد. برنامه‌هاي كودك تلويزيون هم كمتر شد و حالا مدرسه‌ها باز شده بود. اما دو تا ماهي من هنوز سر حال و خوشحال توي تنگ بودند. سفره‌ي هفت‌سين را هم جمع كرده بوديم و حالا تنگ ماهي روي طاقچه پشت پنجره بود. بابا يكهو شروع كرد به نق زدن: «بهروز اين ماهي‌ها گناه دارند. ببر بندازشون توي آب رودخونه. آخه تا كي مي‌خواي تمام هوش و حواست به ماهي‌ها باشه!» اما گوش من به حرف‌هاي بابا بدهكار نبود. مادرم هم از من طرفداري مي‌كرد و مي‌گفت: «بچه‌ام دلشو خوش كرده به اين ماهي‌ها، تو هم هي غر بزن!» پدر گفت: «هر وقت خواستم به اين بچه چيزي ياد بدم شما نمي‌ذاري. اين بچه بايد حرف گوش كنه!» چند روز گذشت. آن شب وقتي توي اتاق خوابيدم گربه‌اي بزرگ خالخالي آمد و يواشكي رفت به طرف طاقچه. از طاقچه بالا رفت. بعد با پا زد به تنگ. تنگ از روي طاقچه افتاد و شكست. ماهي‌ها افتادند پايين. گربه هم جستي زد، ماهي‌هاي را به دندان گرفت و با سرعت از اتاق رفت بيرون. هركاري مي‌كردم از خواب بيدار شوم و حساب آن گربه‌ي لعنتي را برسم، نمي‌توانستم. انگار مرا به تشكم چسبانده بودند. يك دفعه شروع كردم به گريه كردن و زار زدن. آن قدر گريه كردم و داد زدم تا سنگيني دست مادرم را روي سرم احساس كردم. «بهروز جان پاشو، بهروز چي شده؟» 
وقتي چشم‌هايم را باز كردم تمام صورتم از اشك خيس شده بود. خيلي ترسيده بودم. اتاق تاريك بود و من نفس نفس مي‌زدم. همان‌طور كه هق هق مي‌كردم با صداي خواب‌آلودي گفتم: «گربه هه... گربه هه ماهي هامو برد...» مادر دويد و كليد برق را زد. آبجي كوچيكه و بابا هم با سر و صداي من بيدار شده بودند و با تعجب نگاهم مي‌كردند. آبجي كوچيكه زود رفت تنگ ماهي را آورد و گرفت جلوي چشمم. هر دو تا ماهي زنده بودند و توي آب تنگ وول مي‌خوردند. وقتي فهميدم تمامي اين اتفاق‌ها توي خواب بوده، نفس راحتي كشيدم و دوباره به خواب رفتم. اما دلم خيلي براي ماهي‌ها سوخته بود. فرداي آن روز تصميم خودم را گرفتم. صبح زود قبل از اين‌كه به مدرسه بروم، تنگ ماهي‌ها را برداشتم، از كوچه پس كوچه‌هاي محل گذشتم. رفتم و رفتم تا رسيدم به رودخانه‌اي كه از پايين محله‌ي ما مي‌گذشت. نسيم خنك صبحگاهي مي‌وزيد و صورتم را نوازش مي‌كرد. نشستم كنار رودخانه و همان‌طور كه نگاهم به ماهي‌ها بود رو به آن‌ها گفتم: «دوست‌هاي خوب من، شما دو تا، اين چند روز تعطيلات عيد را مهمون من بوديد. اميدوارم كه بهتون خوش گذشته باشه. حالا ديگه بايد با هم خداحافظي كنيم. آخه اين طوري بهتره. بابا هم راست مي‌گفت. شما نبايد توي تنگ زندگي كنيد. رودخانه هم بزرگه، هم خيلي از دوستاتون اونجا هستند. خداحافظ.» اين‌ها را گفتم با پشت دست اشك‌هايم را پاك كردم و آب تنگ را توي رودخانه خالي كردم.


«رودخانه‌اي كه مي‌رفتيم» نوشته‌ي «رامين جهان‌پور» است. جهان‌پور متولد 1351 است و از 16 سالگي وارد حوزه‌ي داستان‌نويسي شده‌ است. او نخستين داستانش با نام «فردا به مدرسه مي‌روم» را در مجله‌ي شاهد كودكان و در سال 1366 منتشر كرد.
اين نويسنده كه فعاليت‌هاي مطبوعاتي زيادي در نشريه‌هاي مختلف داشته، نخستين كتابش براي نوجوانان را با عنوان «گردو ريزان»در سال 1388 منتشر كرد. 

«رودخانه‌اي كه مي‌رفتيم» بيست‌وسه داستان كوتاه دارد كه «پستوي بن‌بست»، «مجله‌ي ورزشي»، «سينماي بروس‌لي»، «كبابي آقاسيد»، «ماشين روياهاي ما»، «زنبورها»، «كاسبي» و «شبيه آرتيست‌ها» برخي از آن‌ها هستند كه از زبان نوجواني به نام «بهروز» روايت مي‌شوند.
نويسنده، نخستين داستان اين كتاب را زماني كه 15 سال داشته نوشته و در يكي از نشريات كودك و نوجوان آن زمان هم متتشر كرده است.
او بقيه‌ي داستان‌ها را نيز طي سال‌هاي 1366 تا 1386 نوشته است كه البته بعضي از آن‌ها به‌طور پراكنده در برخي نشريات منتشر شده‌اند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها