ايبنا - خواندن يك صفحه ازيك كتاب را مي توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه اي ازاكسير دانايي، لحظه اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و..
رحمان: دنبال کسی میگردی؟
مرد: پس این وقت شب بیکارم؟... {اشاره به سیگارها} این بساط مال تو است؟
رحمان: ها...! مال خودم است.
مرد: {جلو میرود و سیگاری برمیدارد.} یکی برداشتم.
رحمان: همهاش یک نخ!... بیشتر بردار!
مرد: که چه بشود؟
رحمان: یکی که چیزی نیست... { سیگارش را روشن میکند.}
مرد: همین یک دانه کافی است... من که سیگاری نیستم.
رحمان: خب اگر سیگاری نیستی، مجبورت که نکردهاند.
مرد: کسی جرئتش را ندارد... {کنار دیواری میایستد و ناشیانه به سیگار پک میزند.} کی باور میکرد اینطور بشود؟
رحمان:{نزدیک احد میرود.} فکر میکنی خودش است؟
احد: نمیدانم... آن فروشنده گفت میدهم به یک نفر بیاورد.
رحمان: پس شاید خودش باشد.
احد: ولی چرا به روی خودش نمیآورد؟
رحمان: حتماً شگردشان است.
احد: هر دفعه خودش تحویلم میداد، ولی اینبار گفت به خاطر بگیر بگیر، کس دیگری برایت میآورد.
صفحه 18/ نمایشنامه مروارید/ اثر عبدالحی شماسی/ انتشارات کتابهای سیمرغ (وابسته به امیرکبیر)/ سال 1390/ 58 صفحه/ 1000 تومان
نظر شما