ايبنا - خواندن يك صفحه ازيك كتاب را مي توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه اي ازاكسير دانايي، لحظه اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
من مبتلای این نوشتهها شدهام. همینها که آن زن مینویسد و برایم میفرستد. نمیتوانم نوشتههایش را نادیده بگیرم. چیزی نیست که بشود فراموششان کرد. رهایشان کرد و انداخت به گوشهای تا از یاد بروند. مثل این همه یادداشت و نوشته که توی اتاق میبینی. نمیشود پستچی که میآورد گرفت و انداخت به گوشهای برای از یاد بردن. همه را میدهم که بخوانی. شاید تو بفهمی که چه چیزی توی این نوشتهها هست که رهایم نمیکند. گاهی فکر میکنم که این کفارهی گناهی بزرگ است. دستخطش مرا سحر کرد. رگهای از ضجه لای خطوط هست. میترسم موقع خواندن، سرکش یک «کاف» یا دندانههای یک «سین» فرو بروند توی مردمکهایم.
همین نوشتههاست که مرا میکشاند به آن روستای لعنتی. حالا همهی مردمش را میشناسم. همهی هجده خانوارش را. سرنوشت من قاطی شده با آنها. همه چیز را مینویسد. همه جزئیات را. طوری که من انگار آنجا زندگی میکنم. دوپاره شدهام. یکی اینجا توی این اتاق. یکی آنجا. حالا میتوانم آنجا را توصیف کنم. طوری که انگار آنجا را دیده باشم با چشمهای خودم.
صفحه 49/ مجموعه داستان رنگ لثه ببر/ نوشته حمید پارسا/ انتشارات افکار/ سال 1391/ 92 صفحه/ 3000 تومان
نظر شما