سه‌شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
بهشت من اينجا

ايبنا - خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي از اكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

بهشت من اينجا

قدم كه تو زورخونه ميذاشتم [صداي زورخانه] همه به افتخارم بلند مي‌شدن و برام ضرب مي‌گرفتن [دور خود مي‌چرخد و مي‌افتد.] اون روزا شماها كجا بودين؟!... خيال كردين... ؟! [عكس را در صندوق مي‌گذارد.] من كمر هر كس رو فشار ميدادم تا عمر داشت دولا دولا راه مي‌رفت [مكث] حيف!... كه اون روزا رفت ‍]شكمش را مي‌گيرد.] اي دل‌پيچة لعنتي هم كه ول كن نيست. [آفتابه را برداشته كه بيرون برود.] حالا چطوري برم بيرون؟! [اين پا و آن پا مي‌كند كه ناگهان ـ عمو ـ كه پيرمرد هم اتاقي پيرمرد است وارد مي‌شود. آفتابه با ترس از دستش مي‌افتد و دستانش را به علامت تسليم بالا مي‌برد.]
عمو: [كه پالتو و كلاه نخي به سر دارد وارد مي‌شود] چته؟! ... بازم كه آفتابه به دستت بود پس چرا درو باز نكردي؟! [پيرمرد دستهايش را پايين مي‌آورد.] خيال كردم مردي و ازت راحت شدم.
پيرمرد: [عصباني] پيرمرد خرفت! مگه نميتوني آروم‌تر در بزني؟! بند دلم بريد!! حالا چه خري برات درو باز كرد.
عمو: [زهرخند] آخه چقدر در بزنم؟!... گفتم لابد سقط كردي و از دستت راحت شدم، منم با يه كلكي بازش كردم.
پيرمرد: هميشه خدا مثل دزدا مياي تو... من! چند سال كه باهات زندگي مي‌كنم اين عادتتِ.

صفحه 12/ بهشت من اينجا/ عبدالرضا حياتي/ موسسه انتشارات اميركبير/ سال 1390/ 23 صفحه/ 800تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها