چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۴۱
شاگرد قصه گویی مادر

در جهان آثار محمدرضا یوسفی؛ «مُو، شمشیر است و گنجشک پهلوان! گربه‌ وحشی به درخت چنگ انداخته است و بالا می‌رود. پروانه آهنگ می‌زند و لاک‌پشت رو سریِ ابریشمی می‌بافد!» خلاصه، مصداق این جمله‌ «سر توماس براون» : «درون ما دنیای غریبی است که ما خود نمی‌بینیم؛ آفریقا و تمام شگفتی‌هایش درونِ ماست!»

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - یعقوب حیدری: در جهان آثار محمدرضا یوسفی؛ «مُو، شمشیر است و گنجشک پهلوان! گربه‌ وحشی به درخت چنگ انداخته است و بالا می‌رود. پروانه آهنگ می‌زند و لاک‌پشت رو سریِ ابریشمی می‌بافد!» خلاصه، مصداق این جمله‌ «سر توماس براون» : «درون ما دنیای غریبی است که ما خود نمی‌بینیم؛ آفریقا و تمام شگفتی‌هایش درونِ ماست!»
از نگاهی دیگر، یوسفی مثالِ یک آهنربای قوی است؛حضورش، پرجذبه است و پشتکارش، کولاک می‌کند. نفسِ عمیقی می‌کشی. هرچه را که به هر دلیل فراموش کرده‌ای، با آرامش به زبان می‌آوری. وقتی هم که او لب باز می‌کند، چون یک جراح ماهر، معمولاً دل و روده سوژه را، هرچه که هست، بیرون می‌ریزد و به اصطلاح، کمتر گفته‌ای است که ناگفته می‌ماند.
در این گفتگو نیز، یوسفی هست و ما؛ در نیمکتی با بیش از سه دهه تجربه‌ نویسندگی او، کمی هم خُنکای برگ برگِ آثارش؛ که به بیش از 200 کتاب می‌رسد.

یک شاخه گلِ شمعدانی 
"محمدرضا یوسفی" از زبانِ محمدرضا یوسفی:
"من «محمدرضا یوسفی» در مهر 1332 در همدان به دنیا آمدم و در همان شهر به تحصیل پرداختم. سال 1352 پس از گرفتن دیپلم ادبی به تهران آمدم و در دانشگاه تهران در رشته تاریخ مشغول به تحصیل شدم. همزمان به همکاری با گروه‌های نمایشِ دانشجویی پرداختم. نحستین کتابم در 1357 با نام «سال تحویل شد» منتشر شد.
از سال 1365 به طور جدی به نویسندگی برای کودکان و نوجوانان پرداختم و تاکنون بیش از دویست کتاب که عمدتاً داستانی‌اند از من منتشر شده‌اند. من در زمینه نمایشنامه و فیلم‌نامه‌نویسی هم فعالیت‌هایی دارم، اما اگر بخواهم گریزی به زندگی کودکی و نوجوانی‌ام بزنم، باید بگویم کودکی من در میان یخ و برف و سختی‌ها و قصّه‌ها گذشت. تا آنجا که به یاد می‌آورم در آرزوی داشتن یک ماشین پلاستیکی و در شکل تکاملی آن رسیدن به یک دوچرخه سال‌ها و سال‌ها انتظار کشیدم و هرگز به آن نرسیدم. البته، بخشی از این روزگار را در رمانی نوشته‌ام که هنوز چاپ نشده است. ولی آنچه قابلِ توضیح و به یادماندنی است، سرشار از آه و یأس و امید بود. بچه‌ پنجم خانواده بودم و پدر بسیار زحمتکش ما فرصت آن را نداشت که زمانی کوتاه در کنار ما باشد. از صبح تا پاسی از شب کار می‌کرد و همیشه او را خشمگین می‌دیدیم تا شاد. روزگار با او نامهربان بود، بر مدار آرزوهایش نمی‌چرخید و چه جایی مناسب‌تر از چاردیواری خانه که او در آن فریاد بکشد! حتی در نمازخواندن هم خشمگین بود. من با کودکیِ خویش احساس می‌کردم که آقا جان ـ به پدرم چنین می‌گفتیم ـ با خدا هم دعوا دارد! اگر در حق آقا جانِ خوبم، مرد کار و زحمت و تلاش ناحقّی نکرده باشم و او را شب بنامم، بی‌راه حرفی نزده‌ام؛ چون او برای من مانند شب پر از راز و رمز و پیچیدگی بود. هیچگاه نتوانستم به دنیای ذهن او نقبی بزنم. مرا در میان خواهران و برادران، بسیار دوست داشت اما برای کار و کار و کار. انگار فرصت سخن گفتن نداشت. به همین دلیل مانند شب نامشکوف و بیگانه و راز‌آلود بود و دو برابر او، مادرم «مامان» بود که دنیایی سیال و شفاّف و پر از قصّه و مَثل و ترانه و عشق بود. همه‌چیز را از او آموختم. حافظه‌ای به وسعت دریاها داشت و هرگز پایان نمی‌یافت و نمی‌یابد. هرچه پدر کم‌حرف و درخود فرو رفته بود، او عاشق بود و به هزار زبان با ما سخن می‌گفت.
حتّی آن لحظه‌های غروب که خروارها رختِ چرکِ ما را شسته بود و دست‌هایش از ظلم اسپرون (چُوبک) و سردی آب و زمختی رخت‌ها تاول زده بود، روی ایوانِ خانه می‌نشست و قُل‌قُل قلیان می‌کشید. من گنجشک‌ها را خیلی دوست دارم؛ شاید ریشه در همین دوران کودکی دارد که کنار مامان می‌خوابیدم و به صدای قُل‌قُل قلیان او گوش می‌دادم و مهربانی خورشید چهره‌اش از قصّه‌های بسیار برای من سخن می‌گفت و گنجشک‌ها جیک‌جیک می‌کردند یا وقتی که مامان به نماز می‌ایستاد. بچه‌های طایفه به او «خاله سوتی» می‌گفتند چون هنگام نماز خواندن و به وقت تلفظ بعضی واژه‌ها سوت می‌زد و من از همین صدای سوت لذت می‌بردم و با تسبیح گِلی او بازی می‌کردم. نعمتی است کسی از کودکی، آن زمان را نمی‌تواند یک واژه را بنویسد، استادِ قصّه و داستان و هنر داشته باشد. من چنین بودم و مامان استادِ اول و آخر من بود و هست.
نوجوانی‌ام نیز در کار و زحمت و سختی گذشته است. شاگرد قصّاب بوده‌ام؛ زنجیرباف، شاگرد قهوه‌چی، چوپان، دوره‌گرد، شاگرد کفاش، شاگرد کتابفروش و دیگر شغل‌هایی که برای یک بچه‌ پایین‌شهری ممکن است باشد، اغلب همه را انجام داده‌ام تا بتوانم درسی بخوانم.
آن روزها همه آینده آدم‌ها به درس و درس خوانده گره خورده بود. فردا بدون یک مدرک، تاریک و پوچ بود. برای همین من انواع قماربازی‌ها را کرده‌ام. اگر فوتبال یاد گرفتم، برای شرط‌بندی آن بود؛ وگرنه خودش در آغاز جذابیتی برایم نداشت. البته، فقط دزدی و کارهای ناشایست دیگر را اصلاً انجام ندادم. چون حضور و روح مادرم همیشه مانند یک معلم و ناظر مهربان بالای سرم بود و در محیط پر از فساد و بزه و بدبختی زمانی که می‌زیستم، حضور مامان با آن اَخمِ‌ مهربان و صدای آرامش همیشه در برابرم بود و از او کودکانه خجالت می‌کشیدم و به سمت کارهای ناشایست نمی‌رفتم. یک بار که مرغِ مسجدِ یهودی‌ها را دزدیدم و بعد هم لُو رفتیم، با سکوت مامان آن قدر خجالت کشیدم که زار زار گریه کردم و او هیچ حرفی به من نزد؛ اما من نقره داغ شدم و دیگر به طرفِ دزدی نرفتم.
مامان از کودکی به ما آموخته بود که باید سخت جان و سخت‌کوش باشیم و خودش در این راستا استادی بود که حرف نمی‌زد و در عمل همه‌چیز را نشان می‌داد.
گفتم، نوجوانی‌ام در خطی از کار و تلاش و سختی گذشت و در جایی گفته‌ام که فرصتِ آن را نداشتم یا زمانه مهلت نداد تا به آرزوها، فرداها و آینده بیندیشم. همین‌طوری، نه قارچ‌وار، که مانند یک شاخه گُلِ شمعدانی بر جان مامان بودیم و می‌روییدیم و او چه دریایی بود!"

دوست داریم راجع به این «دریا!» بیشتر بشنویم.
من یک رمان دارم که سال‌ها پیش نوشتم و هنوز کامل نشده. هزار، هزار و خردی صفحه‌اش را نوشته‌ام اما هنوز کامل نشده. در آن رمان، شخصیّتی به نام «آرام جان» است که الگوی آن آرام جان، مادرم است. مادرِ من، پیرزنِ کوچولویی بود. حافظه‌ بسیار قدرتمندی داشت. طوری که در سنِ مثلاً‌ 70 سالگی روی تختِ بیمارستان، باز برای من قصّه‌های تازه می‌گفت. چادرِ سفیدیِ داشت که این چادر پر از گُل‌های سرخ و زردِ ریز ریز بود. هر وقت هم می‌خواست قصّه بگوید، خیلی مواقع این چادر سرش بود. روی شانه‌هایش می‌افتاد و خُنکای مخصوص داشت این چادر برای من. هنوز که هنوز است خُنکای آن چادر در حافظه من هست. ذهنیّتی پر از قصّه‌هایی که از دخترانِ قالیباف همدان شنیده بود. بعد، خودش ذهنیّت‌ِ قصّه‌سازی داشت. ذهنش پر از ضرب‌المثل و شعر بود. طوری که همه اعضای خانواده و طایفه ما، کلاً از صحبت کردنِ مادرِ من، خوش‌شان می‌آمد. برای این که صحبت‌هایش پر از شعر و ضرب‌المثل بود. ذهنش یه جوری سیال بود؛‌ به شکلی که وقتی قصه می‌گفت واقعآً من جهانِ شناورِ قصه‌های فولکلوریک را لمس می‌کردم. ویژگی‌ِ دیگر این که، برای همه خانواده و طایفه ما، این آدم محترم بود به خاطر صداقت و نجابتش. در ضمن، خیلی صریح اللهجه بود؛ ضمن اینکه، آدمِ اخلاق‌گرایی بود اما متعصب نبود و ذهنِ کلیشه‌ای نداشت. برای من عجیب بود، پیرزنی که اصلاً سواد نداشت اما نگاهِ تجربیِ روشنی به هستی، به زندگی، به انسان، به کودک و به همه چیز داشت و من واقعاً وقتی فکر می‌کنم می‌بینم به شکلِ اتفّاقی، الگوی خیلی مناسبی توی زندگی‌ام داشتم. بعد، بسیار پُرکار بود. صبح زود که نمازش را می‌خواند، شروع می‌کرد به کار کردن. ویژگیِ بارزش این بود که هیچ وقت نک و ناله نمی‌کرد؛ در صورتی که زندگی‌ِ ما بسیار سخت و پیچیده بود. وجه غالبِ شخصیتش، امید و کار بود. با آنکه دخترِ معمارِ مطرحِ شهر بود و شنیده بودم که مقبره آجریِ باباطاهر را پدربزرگِ‌ من ساخته، اما زندگیِ شخصیِ مادرِ من، نشانه زنی بود که به لحاظ طبقاتی از بالا به پایین سقوط کرده بود. در نوجوانی، عشقِ ناموفقی داشت که به دلیلِ تعصبِ پدرش، به آن عشق نرسیده بود و شاید شکست در همین عشق بود که او را به جهانِ داستان و ضرب‌المثل و شعر و خویش تعریفی کشانده بود.

برای تمامِ فصول

ـ چگونه به صورت حرفه‌ای وارد جهانِ نویسندگی شدید؟
ادبیات هیچ وقت برای من به منزله حرفه نبوده و نیست؛ عشق و علاقه‌ام بود که یک باره به گونه‌ای از زندگی آتش زدم و آمدم تا خودم را بیازمایم. در آغاز همه چیز مبهم و گنگ بود. تا آنجا که به یاد دارم پیش از من کسی حرفه‌ای نزیسته است. حرفه‌ای به این معنا که شب و روز بنویسی، نه شغل و حرفه‌ات باشد. تجربه‌ای وجود نداشت و من شب و روز می‌نوشتم. انواع بیماری را پیدا کردم. به اتکای پیشنه‌ای که در تئاتر داشتم، نمایشنامه، چندتایی نوشتم و بعد کتاب و سپس فیلمنامه؛ تا این که بتدریج دریچه‌های دیگر به رویم باز شدند و هیچ وقت سوای علایقِ دل و قلبم ننوشته‌ام. عاشق محیط و طبیعت و زندگی مردم هستم و هرچه هم دارم از همین‌هاست. در این مملکت با عشق به ادبیات و مردم می‌شود زندگی کرد، اما با حرفه‌ای نوشتن ـ به معنای خاص کلمه که شغل باشد ـ نه؛ مگر وابسته نهاد یا سازمانی بود که این با مقوله هنر در تضاد و روایتی دیگر است. وقتی به درستی دقت می‌کنم، می‌بینم من هرگز حرفه‌ای زندگی نکرده‌ام؛ چه اگر چنین بود بسیار چیزها باید می‌نوشتم که ننوشتم؛ چون اصلاً آن چیزی که بر دلم ننشیند، بر قلمم جاری نمی‌شود. البته حساب تلویزیون را ـ که به نظر من تلویزیون ما با دنیای هنر بیگانه است ـ باید از این مبحث جدا کرد.

با این حال، شما از انگشت شمار نویسندگانی هستید که ظاهراً نویسندگی تنها شغلِ آنهاست. به نظر شما در کشور ما شرایط زندگی حرفه‌ای برای نویسندگان مُحَقّق است؟
هرگز! حتی برای آنان که به این سفارش و آن سفارش هم می‌نویسند، شرایط زیست حرفه‌ای مهیا نیست چون اگر هنر و ادب به تعبیر رایج امروزین ما حرفه‌ای شود، باید آن را فراموش کرد. هنر و ادب ما هرچه دارد، از آنانی دارد که حرفه‌ای ننوشتند و نزیستند، اما اگر من کاری جز نوشتن ندارم، به معنای حرفه‌ای آن به تعبیر فوق نیست. من آن بسیار حرف‌هایی را می‌نویسم که بسیاری از نویسندگان ما در دل و در سر دارند، ولی مشغله‌‌ها، یأس‌ها، حرمان‌ها، تنهایی‌ها و ... نمی‌گذارند آن‌ها بنویسند. ای بسا که اگر بتوانند بنویسند، به یقین بهتر از من هم خواهند نوشت. مخلص کلام، هنر حرفه‌ای در نویسندگی را توصیه نمی‌کنم؛ اما هنر نوشتن را به بسیار و بسیار توصیه می‌کنم؛ حال آنکه یکی ثمره کار و زندگی‌اش آن شود که شب و روز بنویسد، و بنویسد؛ آنچه را که دلش می‌گوید.

بسیاری از کارهای شما به اسطوره و باورهای بومی می‌پردازند. ضرورت و کارکرد این داستان‌ها از دیدگاه شما چیست؟
موضوع چگونگی این باورها و اسطوره‌ها را منتقدان باید به بحث و نظر بکشند و این حقیر عرض کرده باشم که من نمی‌آیم درباره باورها و اسطوره‌های مردم بنویسم و به آن‌ها بپردازم؛ چون به ضرورت و کارکرد آن‌ها اعتقاد پیدا کرده‌ام؛ من اصلاً این طوری نویسم. هنر یک امر درونی و نیاز وجودی انسان است که در عرصه ادبیات، در کلام شکل می‌یابد. اگر این گونه به قضیه نگاه کنیم، مسأله ضرورت و کارکرد و اعتقاد و تعهد و ... دیگر واژه‌ها خود به خود به مسائل بعدی و پیرو تبدیل می‌شوند. هنرمند می‌باید آن چه را احساس می‌کند وای بسا می‌تواند آن احساس را به هر سبک هنری به دیگران انتقال دهد، آن کار را بکند. موضوع امر و اراده در هنر سفارشی پیش می‌آید و همین جاست که شما متوجه خواهید شد چه قدر سخت است یک کار سفارشی واقعی و هنرمندانه خلق کرد؛ به هنگامی که آدمی ـ هنرمند ـ می‌باید به حسِّ خودش فرمان دهد که این را بگو و آن را نگو! امّا حس و عاطفه، پرنده رامی نیست؛ می‌گریزد؛ بال و پر می‌ریزد؛ و چه بگویم که چقدر با هنرِ واقعی فاصله می‌گیرد!

«داستان‌نویس» امپراطور اثر خود است 

ـ شما به موازی داستان‌نویسی، کارهای نمایشی و فیلمنامه و پژوهشی هم انجام می‌دهید. بین داستان‌نویسی و سایر گونه‌هایی که دستی هم در آن‌ها دارید، چه وجه اشتراکی وجود دارد؟

وجه اشتراک همه‌شان قصّه است. یعنی همه، ساختار قصّه دارند و اساساً محور پایداری نخستین، ناپایداری، پایداری واپسین، محور داستان، فیلمنامه و نمایشنامه‌اند که در هر یک به ضرورت ساختار آن گونه هنری شکل می‌گیرد. درباره پژوهش هم، اغلب آثاری را دارم که محصولِ تجربه‌های فردی و میدانی‌ام هستند. بعضاً من الان ده سال است که درباره شاهنامه دارم کار می‌کنم که منجر شده به کتابِ ساختارشناسیِ داستان‌های شاهنامه که آماده چاپ است. یا در زمینه‌ فولکلور، ساختار داستان و قصّه‌گویی که در این زمینه‌ها هم کتاب و مقاله دارم وجه اشتراکِ تمامِ این‌ها مبتنی بر تجربه‌های شخصی و علایقِ فردی من است.

شما، بیشتر به آقای یوسفیِ داستان‌نویس شناخته شده‌اید. نظر خودِ شما در موردِ خودتان چیست؟
ـ من اساساً داستان‌نویسم.

چرا اساساً؟
پاسخش سخت است. شاید به دلیل اینکه من از آغازِ کودکی با ساختارِ قصّه آشنا شدم و عملاً پس از دورانِ دانشجویی در همین زمینه دارای تجربه‌های اوّلیه شدم و مضاف بر این موارد، داستان‌نویسی برای من از هرگونه‌ هنری دیگر لذت‌بخش‌تر است.

این لذّت، از چه جنسی است؟
کشفِ واژه‌ها؛ کشفِ معانیِ دیگرِ واژه‌ها، چینشِ واژه‌ها و در پایانِ این چینش آن حادثه واژگانی که اتفاق می‌افتد و حالا به آن درونمایه داستان و خودِ داستان می‌گوییم و آن اتفاقی می‌افتد در ساختار چیدن این تک‌تکِ کاشی‌هایی که سرانجام به بنای خاصی تبدیل می‌شود به اسمِ داستان.

چنین اتفاقی برای مثال در فیلمنامه‌نویسی یا نمایشنامه‌نویسی نمی‌افتد؟
به نظر من در فیلمنامه این حادثه کمتر اتفاق می‌افتد. برای اینکه فیلمنامه‌نویس و فیلمنامه‌ بخشی از یک فیلم است و نویسنده تمام حس و عاطفه خود را نمی‌تواند به فیلمنامه بدهد. چون بخشی از کار به عهده دوربین و کارگردان و عوامل دیگر است. اساساً فیلمنامه بخشی از یک فیلم است؛ هرچند به شکلِ مستقلِ خود می‌تواند یک اثرِ هنری باشد؛ اما به نظر من قابل مقایسه با جهانِ‌ داستان و داستان‌نویسی نیست. نمایشنامه هم به همین‌گونه است. به نظر من همسایگی نمایشنامه با داستان بیشتر از داستان و فیلمنامه است. چون در نمایشنامه اساس بر دیالوگ است. نمایشنامه‌نویس می‌تواند بخشی از احساس و عاطفه خود را در دیالوگ‌ها به خوبی انتقال دهد. چون در تئاتر، عنصر صحنه به آن قدرت و اعتباری که در فیلمنامه است، نیست و نمایشنامه‌نویس می‌تواند حتّی حس‌های صحنه‌سازیِ خود را در دیالوگ‌ها و توضیح صحنه جاری کند؛ امّا در فیلمنامه چنین نیست. چون اساساً انتخابِ صحنه به عوامل بسیار  متفاوتی وابسته است که اصلاً در اختیار فیلمنامه‌نویس نیست، ولی نمایشنامه‌نویس می‌داند که یک صحنه بسته دارد؛ در یک سو تماشاچی نشسته و در دیگر سو صحنه است. ولی در داستان تمام این شرایط در اختیار نویسنده است. او مبتنی بر توانمندی خویش می‌تواند هرگونه صحنه‌ای را که می‌خواهد خلق کند. شخصیت خود را در صحنه‌ مفروض به حرکت در بیاورد. در حوزه داستان، نویسنده امپراطور اثر است. ولی نمایشنامه و فیلمنامه، محدودیت‌های خاص خود را دارند.

تجربه‌های بسنده

برخی معتقدند که پرکاری بر کیفیت آثار آقای یوسفی لطمه‌ای جدی وارد کرده، خودِ شما چقدر به این معتقدید؟
ببینید! من ضمن احترامی که به نظر این دوستان قائلم، معمولاً کسانی که چنین نظری می‌دهند، به زندگی من آشنا نیستند. من به حکم شرایط زندگی‌ام، تجربه‌ بسیار گسترده‌ای در حوزه اقشار و طبقات گوناگون جامعه دارم. از کودکی حرفه‌ای نیست که آن را تجربه نکرده باشم و امروز هم از تجربه کردن دوری نمی‌کنم. در نتیجه، برای نوشتن هر داستان نیازمند تجربه‌های مطالعاتی نیستم که معمولاً زمان‌بَر است و حتماً هم به نتیجه نمی‌رسد. چون خودم تجربه‌های بسنده‌ای دارم. مضاف بر آن، ساختار ذهنیِ افراد متفاوت است. بسیاری از دوستان، طرح‌های اولیه خود را می‌آورند با تجربه‌های فردی من آن‌ها را کامل می‌کنند. نویسنده‌ای که دایره تجربه او زیاد باشد، خود به خود در طراحی و شخصیت‌پردازی و صحنه‌سازیِ داستان‌هایش آسوده‌تر حرکت می‌کند و غیر از این، عنصرِ تخیل است. زندگی من به گونه‌ای از کودکی سامان یافته که مجبور بودم پدیده‌های تلخ و شیرینِ زندگی را با تخیلِ خودم رام کنم. عنصر تخیل در زندگی من بسیار نقش بازی می‌کرد؛ پیش از اینکه نویسنده باشم. من آموختن فوتبال را قبل از آنکه آموزش ببینم، نوع بازی را در خیابان، بارها و بارها بازسازی می‌کردم. یا مثلاً در کودکی دعوا زیاد پیش می‌آمد برایم. از نگاه کردن به چشمِ حریف می‌فهمیدم که طرف واقعاً می‌خواهد دعوا کند یا پُز دعوا را گرفته است. برای مثال این پدیده، همین که آدم‌ها را نگاه کنم و بشناسم، از کودکی در من آغازِ روانشناسیِ مردم و در عرصه داستان‌نویسیِ من زمینه شخصیت‌پردازیِ هر داستان بوده و هست. احساس می‌کنم دوستانی که چنان نظری دارند، بهتر است به نقد آثار بپردازند. من تا به امروز بیشتر شعارگونه این حرف‌ها را شنیده‌ام و هیچ نقدی دال بر این قضیه ندیده‌ام.

به نظر شما یک نویسنده چطور می‌تواند به کار خودش آسیب برساند؟ نقدپذیر نبودن نویسنده بزرگترین آسیب به هر نویسنده است. باید هر نویسنده سعی کند بتواند خودش با اثر خودش بعنوان یک مخاطب برخورد کند؛ تا اینکه بتواند زمینه پذیرش نقد اثر را پذیرا باشد. در ضمن، کوشش نکند که آنچه امروز در حوزه ادبیات کودک و نوجوان بسیار رایج است از طریق رابطه و زد و بندها، اثرش را به چاپ برساند و حتی جوایزی برای اثر دست و پا کند؛ به نظر من بزرگترین آسیب به هر نویسنده‌ای، همین است.

خودِ شما چقدر از این آسیب به دور نیستید؟
من در زندگی کاری خودم صادقانه کوشیده‌ام که شخصاً اثرم را حمایت نکنم. به همین دلیل تمام جوایزی که تا به امروز به کتاب‌های من تعلق گرفته بدون استثنا در یکی از آن‌ها خودم سهیم نبودم. کسی اگر عکس‌اش را ثابت کند من همه جوایزم را به او تقدم می‌کنم.

پروانه روح

از کتاب‌هایتان ترجمه هم شده است؟
بله؛ چند تایی! مثلاً چند تا از کتاب‌های کودک از من و کتابِ «دخترِ سیاره سبز»ام به زبان انگلیسی و چینی چاپ شده‌اند.

نام چند تا از کتاب‌هایتان را که دوست دارید نوجوانان بخوانند.
آنانی که هنوز هری پاتر می‌خوانند «ستاره‌ای به نام غول» و «دره آهوان» را بخوانند. آنانی که از مرز کتاب‌های رئال گذشته و دوست دارند گونه‌های ادبی و نمادین و تحلیلی بخوانند «دختران خورشید»، «یک وجب آسمان» و «هفت دختران آرزو» را بخوانند.

بهترین اثرتان به انتخاب خودتان کدام است؟
بهترین اثر من به نظر خودم، کتاب «فرزندان خورشید» است. هنوز شخصیت‌های این قصّه مرا رها نکرده‌اند و در چند قصه دیگر خودی نشان داده‌اند و شاید روزی دوباره با فرزندان خورشید در کارهای دیگر، همه کره زمین را بگردم. چنین آرزویی را دارم!

نقطه شروع یا جرقه‌ اوّلیه این اثر در ذهنِ شما چگونه شکل گرفت؟
سال‌های سال در این تب و تاب درون بودم که چیزی بنویسم و خانه‌ام بسازم تا از دریچه آن خانه، با بچه‌های جهان حرفی بزنم. من اصلاً آدم بلند پروازی نبودم و نیستم، اما پروانه روحم، پرواز غریبی را می‌طلبید؛ با پروانه‌ای که در سینه فرزندان خورشید بال بال می‌زد، همسفر شدم. ریشه قصّه و سفر در قصّه‌هایی بوده و هست که مادرم از کودکی در گوشِ جانم زمزمه می‌کرد. با قصّه‌های او شروع کردم و به قصه‌های او رسیدم. چه سفرِ شیرینی بود!

نه! مثل اینکه لازم شد خلاصه این کتاب، فرزندان خورشید را از زبان شما بشنویم!
نوجوانی در جریان جنگ عراق علیه ایران، دربمباران دچار شوکی روانی و از شهر خودش مجبور به مهاجرت می‌شود. در شهرکی که پر از چادر است با پدربزرگش اسکان داده می‌شوند. در آنجا اساساً این نوجوان که ذهنش ضربه خورده، اغلب با گذشته خودش زندگی می‌کند و به یادِ مدرسه و کتاب‌هایی که خوانده می‌افتد و فلاش بَکی به آن دوران دارد. از مجموعه کتاب هایی که خوانده، داستانی خلق می‌شود که او سفری به دور کره زمین به شکل تخیلی انجام می‌دهد. در این سفر خیالی با بچه‌هایی که به شکلی جنگ آن‌ها را از خانه و زندگیِ خود دور ساخته و زندگیِ آن‌ها را نابود کرده از نژادهای سرخ و زرد و سفید و سیاه آشنا می‌شویم که هر یک از این نوجوانان با توصیه پدربزرگ یا معلّم یا عموی خود، هریک به شکلی به سمتِ خانه خورشید که نمادِ صلح و دوستی و آرامش است، می‌روند. راوی رمان هم با آنان همراه می‌شود. تمام بچّه‌های نژادهای گوناگون در سفری خیالی به دوره کره زمین می‌گردند و سرانجام به اروپا می‌رسند و در آنجا با «تیستو» ـ شخصیتِ رمانِ تیستو سبز انگشتی ـ آشنا می‌شوند و در پایان متوجه می‌شویم که بچه‌ها خواهانِ جهانی از صلح و دوستی‌اند. این کتاب را در بحبوحه جنگ عراق علیه ایران نوشتم که سالش دقیقاً یادم نیست.

عبور از تجربه‌ها

یک داستان‌نویس، چه جور آدمی است؟
داستان‌نویسان جور خاصی نیستند؛ آدم‌های متنوعی‌اند. نسل به نسل فرق می‌کنند. من نویسندگان پیش از انقلاب را که با نویسندگان بعد از انقلاب مقایسه می‌کنم، خیلی تفاوت دارند. بسیاری از نویسندگان قبل از انقلاب در زمینه جهان‌بینی و اندیشه و نوع فلسفه خاصِ به زندگی، بسیار جدّی بودند؛ حال آنکه بسیاری از نویسندگان بعد از انقلاب بیشتر از پی شناختِ ساز و کارهای هنری و ترفندهای روایی و اساساً به دنبال این هستند که نویسنده‌ای دارای سبکِ خاصی باشند اما جهان‌بینی و اندیشه برای برخی از آنان از درجه مهمّی برخوردار نیست.

بین نویسندگان و آدم‌های معمولی چه تفاوتی می‌بینید؟
انسان‌های معمولی همه چیز را تجربه می‌کنند و در حدِّ عالی، برایشان خاطره می‌شوند. هنرمندان بلدند آن خاطره‌ها و تجربه‌ها را تبدیل به اثرِ هنری بکنند. برای همین، توده‌های مردم، قدرتمندترین هنرمندند، امّا چون نمی‌توانند یا نمی‌خواهند با ترفندِ هنر، کارشان را در یک قالب بریزند و شاید دروغی سرهم کنند و از بس به واقعیّتِ تجربیِ خودپای بندند، حاضر نیستند آن واقعیت را با چیزی که آن را خدشه‌دار کند، آمیخته کنند. اما هنرمند به راحتی این کار را می‌کند. از تجربه می‌گذارد، آن‌ها را دگرگون می‌ سازد، سلبِ هویّت می‌کند و هویّتی دیگر به آن‌ها می‌بخشد.

خودِ شما چقدر به آنچه گفتید نزدیک هستید؟
نسلِ من، نسلِ بینابین است. از آن جهان‌بینیِ نسلِ قبل برخوردار است و تجربه‌های هنریِ نسل امروز را نیز بها می‌دهد. من احساس می‌کنم این طور‌ی‌ام.

جای پای زندگی 

جناب یوسفی! فکر می‌کنید امروزه جای چه سوژه یا سوژه‌هایی در ادبیات کودکان و نوجوانان ما و اصولاً در آثار خودِ شما، خالی است؟
جای زندگیِ واقعی بچّه‌ها در ادبیات کودک و نوجوان ما بسیار خالی است. در آثار خودِ من، زندگیِ بچه‌های مرفه، جایش خالی است. برای این که آن طیف از بچه ها را من به درستی نمی‌شناسم و هر زمان که می‌خواهم به آنان بپردازم، به گونه‌ای از ادبیاتِ فانتزی نزدیک می‌شوم.

چند پرسش متفاوت

در روز چند ساعت کتاب می‌خوانید و بیشتر چه کتاب‌هایی؟
بستگی به شرایط دارد. ممکن است یک روز تماماً بخوانم. معمولاً یک ساعت مطالعه می‌کنم و بیشتر کتاب‌های داستان و تئوریکِ حوزه هنر.

بچه‌های شما هم علاقه‌ای به داستان‌نویسی دارند؟
پسرم داستان می‌نویسد و دخترم، بیشتر شعر.

خانواد‌تان دوست داشتند شما بیشتر چکاره بودید؟ چرا؟
خانمم نمی‌دانست که یک روز نویسنده می‌شوم. در واقع او با یک نویسنده ازدواج نکرده بود، ولی بعداً مجبور شد تحمّل کند والان شغل‌ام را خیلی دوست دارد!

اگر به نخستین روزِ نویسندگی‌تان برگردید، آیا حاضرید باز همین کار را ادامه دهید؟
خُب، بله؛ صددرصد. چون، نویسندگی یک جور خودشناسی است و من از اوجِ این خودشناسی می‌گویم که حتماً این کار را می‌کردم.

بهترین تفریح؟
ابتدا، کتاب خواندن؛ بعد، فیلم دیدن؛ فیلم‌های مستند بیشتر. بعد، ورزش و این‌هاست؛ به ویژه بازی فوتبال. از تماشای فوتبال هم لذّت می‌برم.

رنگ؟
از بچّگی، رنگِ آبی را خیلی دوست داشتم و هنوز هم دارم. شاید به این دلیل که همیشه از کودکی با آسمان دیالوگ داشتم.

دعوا؟
خیلی! من از بچگی همه‌اش دعوا کردم. کودکی و نوجوانی من به دلیلِ محیط اجتماعی که در آن زندگی می‌کردم، دعوا یک بخش از زندگی بود. مثلاً می‌گفتند امروز عصر تقی ژیله با رضا زاهدی دعوا دارند و ما می‌رفتیم تماشا. خودِ من، همیشه یا پاشنه کش یا پنجه بُکس یا چاقو در جیبم بود! چون، در محیطی که زندگی می‌کردیم، جامعه امنی نبود و برای دفاعِ فردی به آن‌ها نیاز بود، امّا، هیچ وقت به استقبالِ دعوا نمی‌رفتم. در اصل، دعواهای من تدافعی بودند.

غذا؟
آبگوشت و قورمه‌سبزی. پیتزا هم دوست دارم.

واقعه مهّمِ زندگی‌تان؟
دانشجو شدنم بود که اساساً مرا به جهان هنر مرتبط کرد.

برخی آثار:
ـ آتا سای/ تهران، شباویز، 1382
ـ آخرین پروانه‌ها/ تهران، شباویز، 1385
ـ آواز/ تهران، شباویز، 1383
ـ آواز باد/ تهران، شباویز، 1381
ـ آیدا؛ دخترماه/ تهران، ویژه نشر، 1380
ـ اسب سفید/ مشهد، آستان قدس رضوی، به نشر، 1389
ـ اطلسی و نرگسی/ مشهد، به‌نشر، 1381
ـ اگر آدم‌ها پروانه بودند/ تهران، کیهان، 1382
ـ اگر بچّه رستم بودم/ تهران، امیرکبیر، کتاب‌های شکوفه، 1390
ـ امید علی خان/ تهران، زلال، 1373
ـ اناری‌ها/ تهران، فرهنگ گستر، کتاب سیب، 1384
ـ بابا برفی/ مشهد، به‌نشر، 1388
ـ بچّه‌های خاک/ تهران، افق، 1384
ـ بره حنا، سم طلا/ سازمان جنگل‌ها و مراتع کشور، 1373
ـ بزرگی / مشهد، به نشر، 1389
ـ بُوی باران/ تهران، انتشارات مدرسه، 1381
ـ پرپرو، مرغ دریا/ تهران، انتشارات مدرسه، 1373
ـ پسر فیروزه‌ای/ تهران، پیدایش، 1376
ـ تا خورشید راهی نیست/ مشهد، به‌نشر، 1379
ـ تا سارا، اسبِ بالدار/ تهران، انتشارات مدرسه، 1372
ـ خاله بالا و ننه سرما/ مشهد، به‌نشر، 1385
ـ خانه‌ای رو به آفتاب/ تهران، خانه آفتاب، 1369
ـ دختران خورشید/ تهران، پیدایش، 1377
ـ دختر سیاره سبز/ تهران، شباویز، 1381
ـ درس انار/ تهران، پیدایش، 1376
ـ دنیا مالِ من است/ تهران، کتاب‌های شکوفه، 1369
ـ سال تحویل شد/ تهران، شباهنگ (؟ 13]
ـ ستاره آرزو/ تهران، نشر قو، 1379
ـ ستاره‌ای به نام غول/ تهران، قدیانی، کتاب‌های بنفشه، 1375
ـ شازده کرگدن/ تهران، سروش، 1389
ـ شاهاز بز جادویی/ تهران، محراب قلم، 1380
ـ شهر گربه‌ها / تهران، پیک بهار، 1386
ـ قصه کوچ/ تهران، قلمرو، 1376
ـ قصّه و قصّه‌گویی/ تهران، پیک بهار، 1386
ـ قفس / تهران، کتاب‌های شکوفه، 1369
ـ کارگاه داستان/ تهران، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، 1383
ـ کلاغ‌ها/ تهران، فرهنگ‌گستر، کتاب‌ سیب، 1384
ـ گرگ‌ها گریه نمی‌کنند/ تهران، افق، 1389
ـ گواتی/ تهران، شعله اندیشه، 1382
ـ لالی/ تهران، نهاد هنر و ادبیات، 1374
ـ ماه منیر/ تهران، فرهنگخانه اسفار، 1367
ـ مسافر دریا/ تهران، انتشارات مدرسه، 1373
ـ من و ماه و ستاره/ تهران، شباویز، 1384
ـ مهمانی گرگ‌ها/ تهران، پیک بهار
ـ نامه‌هایی به آقاغوله / تهران، کتاب چرخ فلک، 1384
ـ نخودی و بی‌بی همدم/ [بی‌جا]، نماد هنر و ادبیات، 1375
ـ نمایشنامه مرغ قدقدی/ تهران، شباویز، 1381
ـ ننه انسی ستاره بود/ مشهد، به‌نشر، 1380
ـ وقت قصّه من را صدا کن/ تهران، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، 1389
ـ وقتی باران بارید/ تهران، خانه آفتاب، 1369
ـ وقتی پرنده‌ها پرواز کردند/ تهران، احیاء کتاب، 1371
ـ هزار پاها/ تهران، فرهنگ گستر، کتاب سیب، 1384
ـ هفت‌چناران/ تهران، کتاب‌های شکوفه، 1372
ـ هفت دختران آرزو/ تهران، سروش، 1375
ـ همکلاسی‌ها/ تهران، فرهنگ گستر، کتاب سیب، 1384
ـ همه جا ستاره بود/ تهران، [بی‌نام]، 1381
ـ یک وجب آسمان/ تهران، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، 1376
ـ یوسفی که می‌خواستم/ تهران، پیدایش، 1380
...

برخی جوایز:
ـ کاندیدای جایزه هانس کریستین آندرسن از ایران، سال 2000 میلادی
ـ دریافت لوح افتخار از IBBY در هلند، سال 1996 میلادی
ـ دریافت لوح افتخار از IBBY در هندوستان، سال 1998 میلادی
ـ کتابِ «درّه آهوان» کتابِ سالِ مجله سروش، سال 1374
ـ پلاک ویژه شورای کتاب کودک به عنوان نویسنده برگزیده، سال 1379
ـ دریافت سپاس‌نامه جشنواره «یکی بود، یکی نبود»، سال 1379 برای کتابِ «مثل هزار ستاره»
ـ دریافت لوح ویژه شورای کتاب کودک برای کتاب «ستاره‌ای به نام غول»، سال 1375
ـ کتابِ «افسانه بلیناس جادوگر»، کتابِ سال جمهوری اسلامی ایران، سال 1379
ـ کتابِ «دختر سیاره سبز»، نامزد جایزه «کریاما» در آمریکا
ـ کتابِ «دختری متولّد می‌شود»، اثر برگزیده کتابخانه‌ مونیخ، سال 2003

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها