سه‌شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
دوشنبه‌های دوست‌داشتنی

ايبنا - خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي از اكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

روخان 

هنوز صدایش می‌آید که با چوب دستش کنار رودخانه می‌دود و داد می‌زند: «گیشه‌امُ بده! گیشه‌امُ چی کار کردی؟ مگه خودت عروس نداری که گیشه من رو بردی؟» با چوب‌دست به سینه آب می‌زند. «چرا آن‌جا نشستی؟ با تو اَم رعنا! مگه تو خونه نداری که رفتی روی رودخانه نشستی؟ بیا! بیا بریم خونه. می‌خندی؟ نخند! بیا بریم خونه!» طول رود را بالا و پایین می‌رود.
سال‌هاست که دیگر چوب‌دستش هم که بعد از مردنش کنار رودخانه افتاده بود، پیدایش نیست. رودخانه گیشه دمرده می‌غرد. آب سنگ روی سنگ می‌غلتد و به طرف پایین محله می‌رود. توی قبرستان سه تا قبر تنگ هم مانده. همه از یادشان رفته که یک روز صبح قرار بود رعنا عروس بشه و بره خونه ایاز.
تمام محله پُر شده بود از عشق و عاشقی رعنا و ایاز. شانه رنگی دادن توی تعزیه و دستمال گرفتن. قول و قرار توی عروسی و عزای سینه‌زنی ماه محرم. گم شدن توی نی‌زارها. ساعت‌ها نشست پای چشمه. قایم شدن پشت پرچین از ترس برادر. تا اینکه ایاز مادرش را فرستاد خواستگاری. سید گفت: «تا دختر بزرگ‌تر توی خانه هست رعنا را شوهر نمی‌دم.» ایاز دم همه را دیده و همه را واسطه کرده بود؛ کدخدا، دهدار و مباشر را. سید گفت: «صبر کنند تا لیلا برود.»

صفحات 61 و 62/ دوشنبه‌های دوست‌داشتنی/ فیروز زنوزی جلالی/ انتشارات خانه کتاب/ چاپ اول/ سال 1391/ 156 صفحه/ 4000 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها