سه‌شنبه ۵ دی ۱۳۹۱ - ۱۸:۰۰
آن مرد با باران می‌آید

ايبنا - خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي از اكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

زنگ خانه را که زدم

می‌پیچم توی کوچه و چشمم می‌افتد به دیوار خانه استوار رحمتی. خنده‌ام می‌گیرد. چه شهر فرنگی شده است. روی دیوار خانه‌اش، که زمانی آجری رنگ بود، با رنگ‌های مختلف، و با قلم‌مو و اسپری و زغال، شعارهای جورواجوری نوشته شده؛ کج و معوج، ریز و درشت، خوش خط و بدخط. مثل اینکه استوار هم از پاک کردن و رنگ کردنشان خسته شده، چون دیگر تلاشی برای پاک کردن شعارها نمی‌کند.
زنگ خانه را می‌زنم و سعی می‌کنم از همین جا عطر خوش غذای مامان را حس کنم و ناهار امروز را حدس بزنم. در که باز می‌شود، چشمانم از تعجب، چهار تا می‌شود. سعید پشت در ایستاده است. معلوم نیست توی خانه ما چه کار می‌کند؟ حتماً علامت سؤال را توی نگاهم دیده که با خنده می‌گوید: «حالا بیا تو!»
بهروز و مامان و بهناز هم توی حیاط‌اند. سلام می‌کنم و نگاهم می‌افتد به دسته‌های بزرگ روزنامه‌ که گوشه حیاط روی هم چیده شده‌اند و بهروز دارد مرتبشان می‌کند. مامان با نگرانی می‌گوید: «بهروز جان،‌دستم به دامنت، بابات تا غروب می‌آد ها!»

صفحه 110/ آن مرد با باران می‌آید / وجیهه علی اکبری سامانی / انتشارات سوره مهر/ چاپ اول/ سال 1391/ 200 صفحه/ 4900 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها