حرفهایش مثل رود روان است. زلالیاش عینِ چشمه، شفاف. وقتی در لابلای لحظههایش نفس میکشی، فکر میکنی او، یکی مثلِ خودت است. در استشمام لحظههایش سادگی، خُنکای و طنازی کوهستان را احساس میکنی. انگار، او در شهر هست و نیست. هست، چون در شهر میزید. نیست، چون تو در بازتابِ واژه واژهی کلامش، ابتدا خودِ او را میبینی که تمام رخ، برون و درون خود را بییک واژه کم، به نقد و نمایش گذاشته است؛ بدون هیچ هراسی از زخمِ زبانی. او نه ادای مدرنیته را در میآورد، و نه پز پُست مُدرنی دارد. سازِ او، پرورده تجربههای آدمیست که دالان هزار توی زندگی را با همه سایه ـ روشنهایش کودکی، نوجوانی و جوانی کرده است و حال، در آستانه چهلسالگی، در قد و هیبتِ یک نویسنده ـ شاعر، خودش را و زمانهاش را در این گفت وگو با من، تو و او که هست و نیست به روایت نشسته است. دیگر چه بگویم؛ وقتی که هیچ کس به دلربایی او، توانا به تفسیرِ خودِ او نیست؟
اول برویم سراغِ شناسنامهات!
پنجشنبه،صبح پانزدهم شهریور 1352 در بیمارستان شیر و خورشید گنبد کاووس؛ از پدری نیشابوری و خراسانی الاصل و مادری گنبدی ولی خراسانیالاصل به دنیا آمدم. پدربزرگ مادریام هم بچه سبزوار است. بعد از یک مدّت کوتاه، در همان سال 52 رفتیم نیشابور.
از گنبد برای ما بگو.
راستش من گنبد را زیاد دیدهام. گنبدی که من دیدم مال دهه 60 بوده؛ سالهای جنگ؛ که یک مدتی گنبد بودم؛ یک ماهی تقریباً. و بعدها یکبار یا دو بار یا سه بار هم همینطور گذری رفتم گنبد. از گنبد تنها چیزی که خوب و به وضوح توی ذهنم مانده مقبره قابوس ابن وشمگیر است. ما توی گنبد به آن میگویم میلِ گنبد.
در چه محله گنبد زندگی میکردید؟
اینها خاطرات از سال 52 است و من یادم نیست.
نخواستی هم که بپرسی؟
نه، نپرسیدم راستش.
لابد برایت خیلی جالب بود آن محله؟
نه، چون آنجا زندگی نکردم و خاطره ندارم. در واقع، حس چندانی به آن ندارم.
بعد از آن، آمدید نیشابور. پدر چکاره بود؟
پدرم بنا بود و به دلایلی چون آنجا کار نبود و در خراسان و دشتِ گرگان و گنبد بیشتر کار بود با خانوادهاش یعنی مثلاً با دایی اینها رفته بودند گنبد. ولی بعد از ازدواج با مادرم، برگشتند نیشابور.
برگردیم به نیشابور. پدر همان کاری را که در گنبد انجام میداد در نیشابور هم ادامه داد؟
در نیشابور بنّا بود. چون، من تا نیشابورش را یادم است. نمیدانم توی گنبد حالا بنایی میکرد یا صیفیکاری میکرد، اینها را نمیدانم.
چه مدّت در نیشابور بودید؟
از سال 52 تا 77 که در دانشگاه تهران قبول شدم،نیشابور بودم.
به عبارتی چند سال؟
میشود 25 سال.
از نیشابور چه خاطرهای داری؟ در کدام محلهاش زندگی میکردید؟
اول دو، سه سالی در خیابان سیمتری پشت شهربانیِ آن موقع که حالا شده نیروی انتظامی، تو خانه عمویم زندگی میکردیم. حدوداً سه سال. بعد از این سه سال، پدر بزرگِ مادریام یک زمین خرید تو خط کاشمر. جادهای هست که از نیشابور میرود به کاشمر؛ ما به آن میگوییم خطِ کاشمر. من همه دوران کودکیام، نوجوانیام و در واقع جوانیام در خط کاشمر ـ نیشابور گذشت. بعد در سال 77 که در دانشگاه تهران قبول شدم، آمدم تهران. چهار سال به عنوان دانشجو بودم و از سال 81 هم در تهرانم. دانشگاهم که تمام شد کاملا مقیم تهران شدم. یعنی حدوداً چهارده، پانزده سال است که ساکن تهران هستم.
کمی برگردیم عقبتر.بچه چندم خانواده ای؟
بچّه اوّل هستم که در 29 سالگی پدرم و 19 سالگیِ مادرم به دنیا آمدم.
جالب است! غیر از خودت چند برادر یا خواهر داری؟
ما پنج برادریم و دو خواهر.
عموماً چطور آدمی بودی؟ ظاهراً بازیگوش به نظر میآیی!
من در کودکی و نوجوانیام واقعاً بازیگوش بودم؛ بازیگوش و سر به هوا بودم. آن قدر سر به هوا و بازیگوش که همان اوّلِ راهنمایی درس خواندن را گذاشتم کنار و تا سال 70 که هجده سالم بود کلاً ترک تحصیل کرده بودم. در هجده سالگی تازه دوباره رفتم از اول راهنمایی شبانه خواندم. ولی الان دیگر نه. آن قدر که دیگر فضا عوض شده. آن موقع همه ما بچهها به طور کل بازیگوش بودیم . همه وقت ما تو کوچه و گندمزارها و باغهای اطراف میگذشت. ولی خب، حالا توی تهران با این آپارتمانها و مترو و ... دیگر آن فضا نیست و بازیگوش نیستیم .
این بازیگوشی توی خانه چه جوری بود؟ رنگاش؟ جنساش؟ چون بچه و پسر بزرگ هم بودی، برادرها و خواهرهایت از تو فرمانبرداری می کردند؟
ببینید! آن دوره این جوری نبود. دورهای که من نوجوان بودم و سالهای اواخر کودکی و اوایل نوجوانی ما، درگیر مسائلی بودیم که خیلی شاید این جور چیزها نمود این شکلی نداشت که قرار باشد کسی از من اطاعت کند. من بچه بزرگ خانه بودم و از 22 آذر 61 هم که پدرم در جبهه شهید شد اوضاع فرق کرد. به طور طبیعی عمر ما یک وقتهایش توی بازیگوشی و بیشترش توی صفِ نان و خواربار و نفت و کپسول گاز گذشت.
ولی نگفتی که برخوردت با برادرها و خواهرهایت چطور بود؟
جوری نبود که فکر کنند تحت سلطه من هستند.
حامی چی؟ حامیشان بودی؟
حامی که نمیتوانستم باشم؛ خودم نیاز به حامی داشتم با توجه به اینکه پدر نداشتم. 9 ساله بودم که پدرم را از دست دادم.
گفتید که شغل پدرتان بنایی بود. داوطلبانه رفته بود جبهه؟
داوطلبانه رفته بود. پدر من در سالهای انقلاب هم بسیار فعال بود. پس از انقلاب هم در بسیج بود.شبها نگهبانی میداد. آن وقت این جوری بود دیگر. هنوز خیلی سپاه شکل نگرفته بود. خیلی برای شهربانی جانیفتاده بود که در خدمت انقلاب باشند و تحرکاتی هم معمولاً در همین شهرها علیه انقلاب شکل می گرفت. پدرم از آن آدمها و نیروهای داوطلب بود که شبها با یک گروه دیگر میرفتند و روی دیوارها شعار مینوشتند و تبلیغ میکردند برای جمهوری اسلامی. بعدها شب ها نگهبانی میدادند توی مناطق مختلف؛ چون ضد انقلاب تحرکات خودش را داشت؛ کسانی که شاهپرست و شاه دوست بودند توی شهر ما هم بودند، مثلِ بقیه شهرها. سال 59 جنگ شروع شد و پدرم سال 61 یعنی دو سال بعد از شروع جنگ، رفت جبهه و اولین بار بعد از اعزام شهید شد.
وقتی جنگ شروع شد چند سالت بود؟
هفت ساله بودم.
آن موقع بازتاب جنگ بین بچههای محل هایتان از جمله خودِ تو چه بود؟
ببینید! چون ما در منطقه جنوب شهر بودیم توی نیشابور، منطقهای بود که به طور طبیعی آدمها از آنجا به سرعت رفتند جبهه و اولین روزها و اولین ماهها جنگ ما اولین شهدا را دادیم . ما در منطقهای بودیم که با مقوله جنگ خیلی آشنا بودیم؛ به این مفهوم که دور بودیم از جنگ، جنگ در غرب و جنوب ایران بود و ما در شمالِ شرقِ ایران بودیم، اما آدمهای ما، بچه محلهای ما، آدم بزرگهای محله ما رفته بودند جبهه و شهید شده بودند و آن خیابانها و کوچههایی که پس از آن بوجود آمد به اسم این شهدا رقم خورد. به طور کلی با قضیه جنگ خیلی ارتباط نزدیکی داشتیم.
اما، این یک حسِ بیرونی است. منظورم آن حسِّ درونی و قلبی بود.
من در هفت سالگی تصوری از جنگ نداشتم که بتوانم بگویم...
میدیدی، اما تصور نداشتی. این دیدن چه تصورّی در تو ایجاد میکرد؟ مثلاً، دوست داشتی که تفنگ چوبی درست بکنی، و توی بچهها یک عده دشمن بشوند و یک عده دوست.
اتفاقاً این کارها را میکردیم.
یک نمونه بگو.
تفنگ چوبی درست میکردیم؛ تیر و کمان درست میکردیم؛ گروهبندی میشدیم. حتی سنگ پرت میکردیم. این بازیهای آن روزها بود. واقعاً یکی از بازیهای اصلیِ ما همین دشمن و دوست بود. مثلاً آنهایی که آن طرف خط بودند عراقی و ما که این ور خط بودیم ایرانی بودیم. این مسائل بود؛ این بازیها بود. ولی تصور اینکه واقعاً جنگ را درک کنیم برایمان وجود نداشت. حتی من وقتی 9 سالم بود و پدرم شهید شد و برای آخرین بار پدرم را بوسیدم، موقعی که گذاشتندش توی قبر، آن موقع هم نمیفهمیدم واقعاً پدرم شهید شده است. مفهوم مرگ را میفهمیدم اما خیلی آن ور قضیه را نمیفهمیدم که یک کشور به ما حمله کرده و پدرم در راه دفاع از کشورش شهید شده است.
گفتید قبلاً متوجه نبودید. وقتی پدرتان شهید شد چقدر به این درک اجتماعی رسیدید؟
ما یک مدرسه دو شیفته داشتیم. آن موقع مدارس دو شیفته بود. ظهر که من آمدم بروم خانه یکی از بچههای محلهمان مرا دید و گفت: هادی! هادی! بابات شهید شد. این جملهای بود که من شنیدم. این طور بود که من شنیدم بابام شهید شده است. رفتم سمت خانه دیدم همسایهمان به من گفت هادی برویم خانه ما ناهار پیش ما باش. من تعجب میکردم که چرا باید بروم خانه آنها، با اینکه شنیده بودم بابام شهید شده، آمدم خانه خودمان کتابهایم را بردارم و بعدازظهر بروم مدرسه، دیدم مادرم رفتارش عجیب و غریب است.
یعنی چطور رفتارش عجیب و غریب بود؟
انگار داشت چیزی را از من پنهان میکرد، در حالی که گریه میکرد. بعد عمّهام گفت رباب تا کی از اینها پنهان کنیم. اینها باید بدانند. فردا تشییع جنازه بابایشان است. و مامان به من گفت بابات شهید شده.
یعنی نه سالت بود و متوجه نبودی؟
کلاس چهارم ابتدایی بودم، ولی باز هم متوجه نبودم. بعدازظهر عمّهام یک نامه نوشت و من بردم مدرسه و گفتم آقا بابام شهید شده. فردا رفتم تشیع جنازه پدرم. بعد، پسر عمّهام یک چیزی در مورد پس فردا گفت. گفتم پس فردا من باید بروم مدرسه. گفت یعنی چه هادی؟ تو بابات شهید شده. یعنی چه پس فردا باید بروی مدرسه؟
بعد از شهیدشدن پدرت روال زندگی شما به چه شکل بود؟ به لحاظ درآمد و سرپرستیِ خانواده؟
بخش مادیاش مشکلی نداشت؛ به این مفهوم که کسانی که شهید شده بودند، حقوق کارمندی به خانوادهشان تعلق میگرفت.. هنوز هم فکر کنم این حقوق پابرجاست.
بالاخره در چه سن و سالی جای خالی پدرت را احساس کردی و اصلاً به درک بهتری از دو واژه شهید و شهادت رسیدی؟
از زمانی که سیزده سالم بود مدرسه را ترک کرده بودم و سرکار میرفتم. یعنی وارد اجتماع شده بودم. هفتهای دو روز در نیشابور دوشنبهها و پنجشنبهها تشیع جنازه شهدا بود. سه سالِ آخرِ جنگ؛ و حتّی پس از جنگ. هنوز جنازهها میآمد، من سه سال هفتهای دوبار یعنی یک چیزی حدود سیصد بار به تشیع جنازه شهدا رفتم. از دو تا شهید یک شهید داشتیم تا هفتاد و دو شهید...یعنی من سیصد بار تشیع جنازه رفتم. حالا جدا از اینکه تلویزیون فیلم نشان میداد، مردم خاطره تعریف میکردند و نشریه ها هم بودند.اما در 29 سالگی، شب عروسیام تازه فهمیدم پدرم شهید شده یعنی چه. حتّی به عنوان کسی که به من امر کند پسرم این کار را بکن، پسرم آن کار را نکن، من به آن نیاز داشتم و او نبود.
آن وقت چه احساسی داشتی؟
واقعاً خیلی وقتها حس و حالها را نمیشود توصیف کرد. آن هم الان که از آن روزی که دارم میگویم ده، یازده سال گذشته است. چون، آن موقع قرار بود صحبت کنیم من میتوانستم حس و حالم را بگویم. ولی خوب، حالا حس و حال آن موقع را ندارم . یادم است آمدم خانه به عکسِ بابام نگاه کردم و اشکم سرازیر شد. ولی واقعاً یادم نیست که به وضوح حس و حالم چه بود. اما میگویم آن حس و حال میگفت که این جای خالی وجود دارد و این جای خالی هرگز پُر نخواهد شد.
گفتی که کار میکردی. چه کارهایی؟
چون ترک تحصیل کرده بودم از سال 65 رفتم تو یک شرکت سریدوزیِ خیاطی. یعنی از اول دی 65 رفتم به شرکت پَربافت. یک شرکت خیاطی بود. تو نیشابور یک شعبه داشت که همه کارگرهایش جانباز یا خانواده شهید یا ایثارگر بودند. سه سال آنجا کار کردم. بعد، جنگ تمام شد و آن شرکت هم برچیده شد و من رفتم عکاسی. عکاسیِ شاهد که برای بنیاد شهید بود. سال 69 و 70 آنجا بودم. از سال 70 رفتم کتابفروشی. یک مدت کنار خیابان کتاب فروختم. یک روز دوستی که کتابفروشی داشت گفت میخواهی بیایی کتابفروشیِ من کار کنی؟ شبها برو مدرسه، روزها بیا کتابفروشی. شبها درس می خواندم و روزها در کتابفروشی کار می کردم. تا سال 77 که در دانشگاه قبول شدم و آمدم تهران. یعنی از 70 شروع کردم شبانه اول راهنمایی را خواندن و 76 دیپلم گرفتم.سال 77 هم در رشته زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه تهران قبول شدم.
به چه دلیل کار میکردی؟ میخواستی یک چیزی یاد بگیری؟ میخواستی اوقات فراغتات را پُرکنی؟ یا دوست داشتی کمک خرجِ خانه باشی؟
قرار نبود کمک خرج خانه باشم. بنیاد شهید حقوق میداد و حقوقی هم که من میگرفتم اصلاً نمی توانست کمک خرج باشد. چون ترک تحصیل کرده بودم، به من گفتند چرا توی جامعه وِل میگردی؟ یا باید درس بخوانی یا بروی سرکار. من درس خواندن را که کار سختتری بود رها و کار را انتخاب کردم.
ترک تحصیلت علتهای دیگری هم داشت؟
حوصله درس خواندن نداشتم.البته در محله ما خیلیها ترک تحصیل میکردند و عادی بود. توی محله ما درس خواندن عجیب و غریب بود.
علتش چه بود؟ بیسوادی یا کمسوادی پدر و مادرها؟
دقیقاً همین طور بود. آدمهایی که آنجا زندگی میکردند عموماً از روستاها آمده بودند.خانهمان آخرِ آخرِ محدوده شهری بود. آدمهایی عموماً روستایی بودند. نه به این مفهوم که چون روستایی بودند درس خواندن را درک نمی کردند. امکاناتش را نداشتند و مدرسه هم به ما خیلی دور بود.
برخورد پدر و مادرها با این قضیه چطور بود؟
برایشان خیلی درس خواندن یا نخواندن بچههایشان مهم نبود.طبقه آنجا یا کشاورز بودند یا کارگر.طبقه دیگری نداشتیم . طبقه اجتماعیِ کارمند نداشتیم. مثلاً بعدها که یک نفر راننده سرویس اداره شد برای ما خیلی آدم مهمی بود. واسه ما و واسه پدر و مادرهایمان مقوله مهمی نبود درس خواندن. کلاس سوم ابتدایی که بودیم، از سی نفر، پنج نفر درس خوان بودند و بقیه هم متوسط رو به پایین بودیم. دائم ترکه میخورد کفِ دستِمان چون مشقهایمان را ننوشته بودیم؛ جواب سؤالها را بلد نبودیم و امتحانها را بد میدادیم.
کار که میکردی، پولش را چکار میکردی؟
اوایل پسانداز میکردم؛ چندان خرج خاصی نداشتم. بعد، در بقیه موارد همهاش خرج کتاب شد.
چه کتابی؟
همه جور کتاب میخواندم.
سینما میفتی؟
هرازگاهی میرفتیم مشهد و در سینما فیلم میدیدیم. گاهی هم با دوستانم میرفتیم شهربازی و پارک ملّت.
تا مشهد چقدر راه بود؟
صد و بیست و پنج کیلومتر.
صد و بیست کیلومتر میرفتید؟
آره؛ آن موقع چیز عجیبی نبود. میرفتیم.
شب میماندید یا برمیگشتید؟
برمیگشتیم. چون، صبحِ زود میرفتیم.
ارتباط بچههای محلهتان با هم چه جور بود؟
توی محل، کتابخانه به آن مفهوم نبود. میشد گفت تنها بچهای بودم که کتاب میخواندم؛ چون در خانه ما کتاب و مجله زیاد بود. ولی تو خانه بقیه این طور نبود که کتاب و مجله باشد. از این نظر با هم مشترک نبودیم. فقط من دوچرخه داشتم آن موقع و تلویزیون هم فقط در خانه ما بود. بچهها میآمدند توی خانه ما و فیلم نگاه میکردند. یا دوچرخه مرا برمیداشتند و با هم دوچرخهبازی میکردیم. ارتباط، ارتباط فرهنگیای نبود. ارتباط ما، ارتباط بازی کرد بود.
هنوز خانه قدیمی تان هست؟
مادرم و خواهرم و برادرهایم هنوز آنجا هستند.
حالا جالب است بدانیم بچهای از آن محله و با مشخصاتی که از خودِ این بچه توصیف کردی که از مدرسه و درس گریزان بود، اولاً آن کتابها تو خانهشان چه میکرد؟ دیگر اینکه، چنین بچهای چه جور گرایش و تمایل به کتابخوانی پیدا کرد؟
در خانه ما همیشه کتاب بود. آن موقع کتابفروشی هم در نیشابور نبود؛ یکی دو تا بود که مجله میفروختند. پدرم یا خودش هرازگاهی میآمد تهران کتاب میآورد و به دوستهایش میداد یا هرازگاهی که دوستانش میآمدند تهران کتاب میخریدند و بین هم تقسیم میکردند. اینها را سالها بعد یکی از دوستانِ پدرم برایم تعریف کرد. گفت قبل از انقلاب بده بستان این جوری داشته اند و کتاب بهم می داده اند.
از کتابها هم چندتایی اگر خاطرت هست بگو.
تا آنجا که خاطرم هست مثلاً کتاب های صادق چوبک،امیر عشیری،شاپور آریاننژاد و جمالزاده را داشتیم.
پدر شما به لحاظ تحصیلات مدرسهای در چه حدّی بود؟
تا آنجا که یادم میآید پنجم ابتدایی داشت، ولی خیلی خط خوبی داشت و آدم باسوادی بود. شعر هم میگفت. حالا نه اینکه بگویم شعر به سامان و خوبی می سرود ولی شعر میگفت. آدم با معلومات و آگاهی بود. دفتر خاطرات و دفتر یادداشت داشت؛ توی دفترها شعر و متنهای ادبی نوشمی نوشت.
هنوز دفترها را داری؟
بعضیهایش را هنوز دارم. کوچک که بودیم متأسفانه نتوانستیم خیلی از آنها را حفظ کنیم و از بین رفت، ولی بعضی از دفترها مانده است.
خودت چطور سراغ کتابها رفتی؟ تشویق پدر ؟
در خانهای که هر موقع چشم باز میکنی میبینی پدرت نشسته یا دراز کشیده دارد کتاب یا مجلّه میخواند، خود به خود ترغیب میشوی به سمت کتاب. آن موقع کامپیوتر نداشتیم که بنشینیم پایش. روز میرفتیم بازیگوشی میکردیم و شب در خانه غیر از کتاب خواندن هیچ کار دیگری نمیشد انجام داد. رادیو هم گوش می دادیم. تلویزیون هم اگر یادت باشد برنامهاش محدود بود. مثلاً ساعت نه و نیم، ده تمام میشد و برفک نشان میداد. یک کانال هم بیشتر نداشتیم. ما گزینهی خوب پیش رویمان برای شبها کتاب خواندن بود.
قبلاً کم و بیش راجع به درس گریزیات گفتی. اما با توجه به این همه کتاب و مجله در خانهتان، و گرایشهای توبه خواندن مطالب غیردرسی، کنجکاو شدم بیشتر راجع به درس گریزیات بدایم.
من علاقهای به سرکلاس رفتن نداشتم. علاقهای به مشق نوشتن نداشتم. هیچوقت در دوره ابتدایی مشق ننوشتم. همیشه کتک خوردم به خاطر مشق ننوشتنم. مشقهایم را یک خط در میان مینوشتم یا نمی نوشتم. اهل اینکه بنشینم چیزی را حفظ کنم نبودم. الان هم که دارم برای پایاننامه فوقلیسانسم کار میکنم همان آدم هستم. علاقهای به درس خواندن به آن شکل و شمایل ندارم.
کتابهای غیردرسی چطور؟ چه چیزی در آنها باعث جذب تو شده بود؟
چون داستان بودند کشش داشتند.
به خاطر زبانش؟ حساش؟ و این چیزها در کتابهای درسیات نبود یا کم بود؟
من اتفاقاً این جور فکر نمیکنم.
اگر به تو میگفتند قرار است در مدرسه به تو از آن کتابها، مثلاً کتابهای داستان بدهند با رغبت میرفتی؟
میرفتم.
پس، خودِ مدرسه نبود که تو از آن فراری بودی.
در مدرسه قرار بود من تاریخ ،جغرافی و ریاضی بخوانم و باید هم میخواندم. من فقط میخواستم آن را فارسی بخوانم. این من بودم که مشکل داشتم. توی مدرسه کتاب فارسی را دوست داشتم و بقیه را دوست نداشتم.
چرا در باره کتاب فارسی این حس را نداشتی؟
مثلاً یادگرفتن ریاضی برایم سخت بود. من باید جدول ضرب را حفظ میکردم. در صورتی که داستانی را که درخانه میخواندم قرار نبود حفظش کنم؛ قرار بود از آن لذت ببرم. جدول ضرب را سختام بود حفظ کنم. برای همین از ریاضی زده شدم.سالها بعد هم این مشکل را با ریاضی داشتم و هنوز هم دارم.
اگر آن لذّت داستان را به تو میداد، میرفتی طرفش؟
صد در صد.
تا چند سالگی نیشابور بودی؟
تا بیست و پنج سالگی.
بعد چه شد که ادامه تحصیل دادی؟
سال 70 کنار خیابان کتاب میفروختم. بعد، یک دفعه به خودم گفتم که هادی خورشاهیان، تو کم و بیش ذوق شعر داری. آدم کتابخوانی هم هستی. شأنات بالاتر از این است که کنار خیابان کتاب بفروشی، نه اینکه کتابفروشی کنار خیابان بد است. به اینکه آینده فکر کردم. رفتم جایی به اسم فنی ـ حرفهای. بعد، گفتند مدرکات پنجم ابتدایی است و باید بروی آهنگری و جوشکاری. گفتم جوشکاری؟ گفتند آره. ارّه دادند دستم و گفتند آهن را ارّه کن. دو روز سر کار بودم و دیدم نه، این کار من نیست. باید کتاب بخوانم. آمدم درس خواندن را شروع کردم. جدّی هم گرفتم. کنارش کتاب هم خواندم.در کتابفروشی هم کار کردم، همانطور که قبلاً هم گفتم. بعد دانشگاه قبول شدم. لیسانسام را گرفتم. کتاب هم نوشتم و چاپ کردم. و الان من یک آدمی هستم که از نظر اجتماعی هویّت دارم. وجود خارجی دارم. آدمی نیستم که در یک خیابان فرعی توی نیشابور در حال کتابفروشی است.
با این که از درس بدت می آمد، چرا دوباره ادامه تحصیل دادی؟
چون احساس کردم تنها راه درس خواندن است...
مدرک گرفتن است!
مدرک گرفتن است! رفتم که مدرک بگیرم تا اوضاعم عوض شود.
حالا برای ما بگو این هادی خورشاهیان با این خصوصیاتی که از زبان خودش شنیدیم، چه جوری وارد عرصه ادبیات و نویسندگی شد؟
کتاب زیاد میخواندم.
کسی هم تشویقات کرد؟
نه.من کتاب زیاد میخواندم. تو فامیل شاعر و نویسنده نداشتیم .دیدم علاوه بر ژانر داستانی، به شعر هم علاقمند هستم. آن موقع داستان مینوشتم. تقریباً سال 69 بود که داستان کوتاه مینوشتم و چون داستان پلیسی زیاد میخواندم، پلیسی مینوشتم. چهل داستان نوشتم که آنها را دور ریختم.داستانهایی که بعد ها در مجموعه داستان «باشد ایستگاهِ بعدی» چاپ شد، داستانهایی بود که از 73 به بعد تا 81 نوشته بودم. ولی شعر را سال 70 جدی شروع کردم . دی ماه سال 70 اولین غزلام در مجله دانشگاه آزاد اسلامی واحد نیشابور به همّتِ محمد عزیزی که الان نشر روزگار را دارد و دکتر حسین علی یوسفی منتشر شد. اردیبهشت 71 هم شعرم را سهیل محمودی در مجله جوانان چاپ کرد.از آن به بعد شب شعر میرفتم و سالی 70تا80 شعر از من در مطبوعات چاپ میشد.
اولین کار جدّیات را چه زمانی نوشتی؟
سال 73 در حوزه داستان.
جایی هم چاپ شد؟
تو روزنامه قدس چاپ شد. بعد هم در کتابم منتشر شد.
کدام کتابت؟
باشد ایستگاه بعدی.
چه سالی؟
سال81
اسم کتاب برگرفته از یکی از داستانهای کتاب است؟
دقیقاً
کدامیک از داستانهای این کتابت را بیشتر دوست داری؟
باشد ایستگاه بعدی.
این داستان چقدر از زندگی شخصی خودت مایه گرفته؟
آن دوره، داستانهایم اصلاً به زندگی شخصیام ربطی نداشت. داستانهایی که میخواندم مدرن بودند؛ عموماً هم داستانهای خارجی میخواندم؛ از نویسندههایی مثل فالکنر، ویرجینیا وولف، فورستر، کافکا و کامو. طبیعی است که داستانهایم مدرن شدند؛ بدون اینکه به زندگی خودم ربطی داشته باشند.
جرقههای ذهنی. چه شد که به فکر نوشتن این داستانها افتادی؟
هیچوقت جرقه ذهنی به آن شکل که بگویم سرطرحی فکر کردهام نداشتم. من یک لحظه احساس کردم میخواهم داستان بنویسیم؛ مثل همان حسِّ شعر گفتن .
حالا ممکن است ما به چیزی فکر نکنیم یا یادمان نیاید که به چیزی فکر کردیم، ولی به هر حال وقتی دچار حسی میشویم،به هر حال قبلش با یک چیزی مواجه شدیم.
توی ناخودآگاهام بوده؛ نمیدانم.
این جور که از آثارت پیداست فقط داستان نمینویسی و همانطور که خودت گفتی، شعر هم میگویی. کمی از شعرهایت بگو.
از سال 69 شعر میگفتم. از سال 70 جدیتر شد. از سال 71 کارهایم در مطبوعات چاپ می شد. سال 81 هم اولین مجموعه شعرم را آقای محمد عزیزی در نشر روزگار چاپ کرد؛ انسان پرنده است که 20 غزل بود و 20 شعر آزاد.
در تأثیرپذیریات در حوزه داستان از فالکنر و ویرجینیا وولف اسم بردی، در قلمرو شعر از چه کسانی متأثر بودی؟
شعرهای شعرای نیمایی را بیشتر میخواندم .سهراب،اخوان ثالث، شاملو ،نیما، شفیعی کدکنی، اسماعیل شاهرودی و فریدون توللی. کارهای غزل سرا ها را هم می خواندم. مثل محمدعلی بهمنی، حسین منزوی، سیمین بهبهانی، منوچهر نیستانی، قیصر امینپور، علیرضا قزوه، سید حسن حسینی و به ویژه احمد عزیزی که آن موقع شعرهایش طرفدار داشت. شعر های علی معلم را هم میخواندم.
هادی خورشاهیان بین شعر و داستان چه شباهتهایی میبیند؟ در ضمن، گاهی این هادی خورشاهیان داستان نویس با هادی خورشاهیان شاعر دعوایش نمیشود؟
نه، نه. چون من در شعرهایم از روایت و تصویر و در داستانهایم از زبانِ شاعرانه استفاده میکنم. از نظر من اینها دو تا ژانر نیستند، یک ژانرند. ادبیاتاند. حالا به صورت شعر درمیآید، گاهی هم به صورت داستان. چون اگر قرار باشد تقسیمبندی ما جدّیتر بشود در مورد شعر هم باید همین کار را بکنیم. قائل به تقسیم بندیهای این جوری نیستم. البته وقتی نقد کنی، نقد داستان ابزار خودش را میخواهد و نقد شعر هم همین طور.ولی وقتی من به عنوان آفریننده این شعر و داستانها مینویسم، همان طور که گفتم چون طرحی در ذهنم نیست و ناخودآگاه است، یکی حسّیِ درونی به من میگوید بنشین بنویس. حالا شعر میشود یا داستان.
بیشتر پیرو آن حسِّ درونی ات هستی؟
بله. حسّم به من میگوید امشب برو بنشین شعر بگو که شعر میگویم. میگوید برو داستان کوتاه بنویس، میروم داستان کوتاه مینویسم. به فضا هم ارتباط دارد. یک روز ممکن است چند مجموعه شعر خوانده باشم و در حسِ شعر قرار بگیرم. یک بار ممکن است یک رمان خوانده باشم و حس داستان نویسی سراغم بیاید.
یعنی آنجا که داری شعر نوجوان میگویی مخاطب برایت مشخص نیست؟
چرا، در شعر نوجوان مشخص است. در شعر بزرگسال نه.
تو نمیتوانی شعری به سبک پُستمُدرن بگویی؟
شعر پست مدرن هم دارم.
گفتی پُست مدرن. مثل اینکه خیلی دوست داری توی این مقولهها غواصی کنی؛ نه؟
نه، ببین...
چرا؟
واقعیت این است که من معتقدم...
چه لذتی از این سبک کار برای تو هست؟
قشنگ است. اول اینکه از تک صدایی در میآییم. آلن رب گریه عبارت خیلی خوبی دارد. میگوید در دوران کلاسیک یک نویسنده چیزی را که میدانست برای یک مخاطبی که میدانست تعریف میکرد. مثلاً فردوسی یک داستانی را که مردم شنیده بودند، داستان رستم و سهراب را مینوشت. رمان که شروع شد چارلز دیکنز برای مثال چیزی را که خودش میدانست و توی ذهن خودش بود برای مخاطبی که توی ذهنش نبود مینوشت. در دوران معاصر نویسنده چیزی را که خودش نمیداند برای مخاطبی که نمیداند مینویسد. نویسنده پست مدرن قدرت مانور زیادی دارد. قدرت مانور به این مفهوم که میتوانی از شیوههای مختلف استفاده کنی. میتوانی موضوعات مختلف را بگنجانی. تا وقتی که چارلز دیکنز رمان مینوشت اگر وسط رمان رئالیستیاش فانتزی مینوشت میگفتی این به آن نمیخورد. اگر ژول ورن وسط سفر به ماه یا سفر به اعماق زمین یک دفعه مثلاً در مورد اخلاق صحبت میکرد و بیست صفحه مقاله مینوشتمیگفتی این به آن نمیخورد.
اما در پُستمدرن، من میتوانم فانتزی بنویسم، جدی بنویسم، میتوانم از شعر یا مقاله هم استفاده کنم. همان کاری که مثلاً کنراد میکند.
یک جایی نباید به این بینظمی نظم داد؟
کار ما نیست. ما هم دچار بینظمی هستیم. جهان دچار بینظمی است. جهان به این عظمت؛ با هفت میلیارد جمعیت. منِ هادی خورشاهیان یا تو یعقوب حیدری یا هر نویسنده دیگر... ما هم آدمهای بینظمی هستیم. ذهن ما هم این آشفتگیها را دارد.
جاهایی احساس میشود نوشتههایت؛ بخصوص داستانهایت خیلی فوتبالی شده اند.
هیچوقت استادیوم نرفته ام.
ولی خیلی از فوتبال حرف زدهای . آدم فکر میکند اصلاً توی زمین فوتبال به دنیا آمده ای!
توی محلّهمان فوتبال بازی می کردیم دیگر. فوتبال برای من نهایت جبر و اختیار است. ما زندگیای داریم که جبری است و باید زندگی کنیم؛ زمینِ فوتبال است. ابعادش ،زمانش و تعداد بازیکنان مشخص است.
ولی در این جبر، که این مستطیل سبز باشد، من اختیار خودم را دارم. میتوانم مثل بارسلونا خوب بازی کنم، میتوانم مثل یک تیم کیفیت بازیام پایین باشد. فوتبال برای من یعنی اینکه وحدت داریم و یازده نفریم؛ این کثرت خودش وحدت است. ما همهمان یک هدف داریم؛ به یک سمت میرویم. به هم کمک میکنیم. به هم یاری میرسانیم. بعد، اصولی را رعایت میکنیم. فوتبال که تمام شد، بعدش باز با هم دوست هستیم.
حالا، دیگر وقتش است که بنشینی روی صندلی داغ. خب، حرفی برای مخاطبان آثارت داری؟
شرمندهام که نویسندههای خوب قبلاً همه کتابهای خوب را نوشتهاند!
یک یادآوری برای خوانندگان نقدها؟
منتقد هم بالاخره آدم است! خوب، طبیعی است که زیاد اشتباه کند!
رنگ خودکارت موقع نوشتن؟
آبیِ استقلال. بعضی وقتها هم مشکیِ ابومسلم!
وقتی بخواهی روز تولد نویسندهای را به او تبریک بگویی؟
تولّدت مبارک عزیزم. آفرین!
شباهت نوشتن با یکی از علائم راهنمایی و رانندگی؟
دور زدن ممنوع!
هدیه شاعر یا نویسندهای به شما؟
معمولاً کتاب میدهند و میگویند بنشین کتاب بخوان؛ نمیخواهد کتاب بنویسی!
بهترین شهر برای زندگی؟
جزیرهای در وسط دریا.
یک پیغام برای خوانندگان شهر و داستان در هزاره بعد؟
شما زبان مرا میفهمید!
فرقتان با 10 سال پیش؟
الان فرق باز نمیکنم!
بهترین اختراع بشر؟
اختراع!
آخرین کتابی که خواندی؟
یک کتاب خوب! برای بار دهم! یکی بود و یکی نبود جمالزاده شمالی!
دلمشغولیتان در همین لحظه؟
دلم پیش شازده کوچولوست!
داوریها:
داوری کتاب شعر کودک و نوجوان کتاب سال جمهوری اسلامی ایران؛ سال 1384
داوری شعر قرآنی خبرگزاری ایکنا، سال 1384
داوری چهارمین جشنواره شعر بسیج ویژه منطقه مقاومت تهران، سال 1386
داوری دومین جشنواره انتخاب کتاب برتر کودک و نوجوان؛ سال 1386
داوری سومین جشنواره انتخاب کتاب برتر کودک و نوجوان؛ سال 1387
داوری هفدهمین کنگره شعر دفاع مقدس؛ سال 1387
داوری پنجمین همایش بالاتر از زلال؛ سال 1389
داوری شعر نوجوان دهمین دوره جنشواره مطبوعات کودک و نوجوان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان؛ 1390
داوری کتابهای بازنویسی در جشنواره کتاب کودک و نوجوان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان؛ سال 1391.
جوایز:
رتبه دوم شعر هفتمین دوره مسابقه قلم؛ سال 1372
رتبه اول شعر هشتمین دوره مساقه قلم؛ سال 1383
رتبه اول داستانویسی دانشجویان سراسر کشور؛ سال 1380
رتبه سوم شعر در بخش آزاد جشنواره فرهنگی دانشجویان بم؛ سال 1383
برگزیده شعر آزاد سومین جشنواره شعر رضوی استان خراسان، سال 1384
رتبه سوم داستان کودک و نوجوان در دهمین انتخاب بهترین کتاب سالِ دفاع مقدس؛ سال 1384
اثر برتر اولین کنگره شعر زنان عاشورایی؛ سال 1385
برگزیده سومین جایزه ادبی یوسف؛ سال 1387
رتبه برتر شعر ایثار و شهادت؛ سال 1387
برگزیده سومین دوره جشنواره شعر فجر، سال 1387.
آثار چاپ شده:
مجموعه اشعار بزرگسال
1ـ انسان پرنده است. انتشارات روزگار؛ سال 1381
2ـ پلّهها را نشمرده آمدم بالا. انتشارات نیمنگاه؛ سال 1381
3ـ عصر روزهای جمعه. انتشارات شاهد؛ سال 1383
4ـ این غزلهای سلیمان نیست. انتشارات آینه جنوب؛ سال 1384
5ـ این کلاه مکزیکی. انتشارات پرنده؛ سال 1386
6ـ کوتاهی از دستهای ما بود. انتشارات هنر رسانه اردیبهشت؛ سال 1387
7ـ اعتراف بر سهشنبه. انتشارات پرنده؛ سال 1388
8ـ بندر متروک در مه. انتشارات فصل پنجم؛ سال 1389
9ـ دل دادهام به تاریکی. انتشارات دفتر شعر جوان؛ سال 1389
10ـ درخت ها عقل شان میرسد. انتشارات هزاره ققنوس؛ سال 1390
11ـ پیراهن و کفن. انتشارات شانی؛ سال 1391
12ـ ماه از طناب آه بالا میرفت. انتشارات داستانسرا؛ سال 1391
مجموعه اشعار کودک
1ـ دیشب توی تلویزیون. انتشارات نگارینه؛ سال 1387
2ـ دوشنبه ساعت دو. انتشارات نگارینه؛ سال 1387
3ـ من بابا رو دوس دارم. انتشارات نگارینه؛ سال 1387
4ـ باد اومد و هُلش داد. انتشارات هیربد؛ سال 1389
5ـ یه شهری تو ابرا بود. انتشارات هیربد، سال 1389
6ـ خوابِ مادربزرگ. انتشارات هیربد؛ سال 1391
7ـ دود، بوق، ترافیک. انتشارات هیربد؛ سال 1391
مجموعه اشعار نوجوان
1ـ توی اخبار رادیو. انتشارات واج؛ سال 1383
2ـ در کلاس دیروقت. انتشارات نگیما؛ سال 1383
3ـ ما هم آخر خدامان بزرگ است. انتشارات کردگاری؛ سال 1385
4ـ با اجازه دبیر هندسه. انتشارات قطره؛ سال 1390
داستان
الف: مجموعه داستان
1ـ باشد ایستگاه بعدی. انتشارات روزگار؛ سال 1381
2ـ کشوری که شکل چکمه است. انتشارات کردگاری؛ سال 1385
3ـ تا صدای رباب پای قطار. انتشارات پرنده؛ سال 1388
4ـ از خواب میترسیم. انتشارات آموت؛ سال 1389
ب: داستان کودک
1ـ من یک بادبادکم. انتشارات شباویز؛ سال 1382
2ـ لطفاً آدم بزرگها پیاده شوند. انتشارات کردگاری؛ سال 1385
3ـ شیرها برای هم نامه نمینویسند. انتشارات کردگاری؛ سال 1385
4ـ باران در بهشت. انتشارات شاهد، سال 1385
ج: رمان بزرگسال
1ـ من کاتالان نیستم. انتشارات پرنده؛ سال 1388
2ـ من هومبولتم. انتشارات کتاب سرای تندیس؛ سال 1390
د: رمان نوجوان
1ـ پلاک 61. انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان؛ سال 1387
2ـ سفر به شهریور. انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان؛ سال 1390
3ـ سایههای ترس. انتشارات چشمه؛ سال 1390
4ـ مامان را ببخشید. انتشارات هزاره ققنوس؛ سال 1390
5ـ آلبوم دردسر؛ انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان؛ سال 1391
نقد و نظر
1ـ حرف اضافه لازم (نقد ادبیات کودک و نوجوان). انتشارات پرنده؛ سال 1386
2ـ مدایح. انتشارات طه؛ سال 1384
3ـ غزلیات شیرین صائب تبریزی، انتشارات پیدایش؛ سال 1387
4ـ اسب وارونه میزنم بر نعل. انتشارات پرنده؛ سال 1388
5ـ مانده از شبهای دورا دور. انتشارات هزاره ققنوس، سال 1390
ترجمه
ـ دردسر دوقلو (رمان کودک و نوجوان)؛ نوشته ژاکلین ویلسون. انتشارات هرمس؛ سال 1388.
نظر شما