ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
گلشن با چشمانی از کاسه درآمده، خیره به پارچه بود که در نسیم ناوزیده، بازی میکرد. پس میرفت: «کفن؟!»
وحشت زده گفت و لیک دور زنی، در هوای اتاق حجم گرفت و روی سینهاش نشست. کفن از دست مادربزرگ رها شد، مادر با چابکی آن را در هوا گرفت. تکاند. موج گرم عطری، کابوس او را معطر کرد. گفت:
ـ تبرک دیدهست، هم به کعب عشق، هم به هشت گوشه سنگیِ مزار شهید. دستِ لرزانش را که در هوا به سوی کفن معلق مانده بود، نومیدانه حرکت داد. مادر بازگفت:
ـ بگیر دخترکم. بگیر و چشم انتظار درشتترین ستاره باش که در طوفان سوسو خواهد زد.
صدای خفهای از سینهاش بیرون آمد، خیسی اشک، کابوسی را که چند سال پیش دیده بود و گاه و بیگاه میدید، نمناک ساخت. آهی کشید، روی پتو دست لغزاند. عطر و نرمای کفنی که به درستی نمیدانست چه هنگام از گنجه منبت کاری بیرون آورده، او را به خود آورد. نگاه ترس خوردهاش را از روی کفن باز به گنجه دوخت، حیرتزده از قفل بودن درِ گنجه، جیغ خفهای کشید. تکه ابری، قاب پنجره را پوشاند. مات نوری که بریده بریده از ورای تیرگی آسمان میتابید، کفن را به سینه برد.
روزی با رفیع از این خواب گفت، از پیدا شدن کفن در کمد. رفیع لبخندی زد. گفت:
ـ خواب...؟! این که میگی کابوسه.
پس از لمس آن، ادامه داد: «خیر باشد.»
صفحه 95/ بانوی مه(رمان ایرانی)/ محمدرضا آریانفر/ نشر آموت/ سال 1391/ 400 صفحه/ 16000 تومان
نظر شما