ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
صبح چهارشنبهایست تعطیل عمومی، نمیدانم به چه مناسبتی و انگار به ما مربوط هم نیست. چند روز پاییزی بسیار درخشان آفتابی محشری داشتیم. حالا دو سه روز ابری پاییزی بسیار محشری برقرار است، یعنی بساط رنگهای پاییزی هست + مه که نفس را در سینه حبس می کند و آخِ آدم را در میآورد...
صبح پا شدم که بروم بیرون. این بانو نیامد. پرسید کجا میروی؟ گفتم پارک. گفت البته پارک ستاره. گفتم بله، تشریف میآوری؟ گفت نه، دلگیرست و من نمیآیم. گفتم نیا. گفت پس از آن چند تا خیابان اصلی برو، نزن باز لایدار و درخت و جاهای خلوت... قبلاً صحبتاش را کردهایم. میترسد کسی ناغافل به ما حمله کند و بلایی به سر ما بیاید. میگویم مگر شما خیال نداری که بالاخره از دست آزارهای ما راحت بشوی و چار صباح نفس راحت بکشی. میگوید این جوری راحت نمیشوم. یک ضربهای میزنند توی کلهات و یک عمر افلیج میافتی روی دست من. میگویم برای چی بزنند توی ملاج من با این سر و ریخت ژنده و فکسنی؟ میگوید به هوای آن کیف سیاه سرشانهات.
صفحه 67/ درخت ارغوان (نامههایی از پراگ)/ پرویز دوائی/ انتشارات جهان کتاب/ چاپ دوم/ سال 1392/ 150 صفحه/ 6500 تومان
نظر شما