خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)حمیدرضا زاهدی، نویسنده و مترجم:
یک
روزی که داشتم می نوشتم « آن مرد با پگاه آمد» دست و دلم لرزید. می ترسیدم بیش از اندازه اغراق کرده باشم در ذوق زدگی از آمدن جناب صالحی به معاونت فرهنگی و این جور ذوق زدگی ها را باید در جایی، آن دنیا پاسخ داد. اما دیروز که جزئیات مصاحبه او را خواندم، خوشحال شدم. تنها فرق قضیه این بود که او خود پگاه بود نه این که با پگاه بیاید.
اوبا تجلیلی که از محمود دولت آبادی کرده بود، نشان داده بود اهل دل است و از اتفاق، همین که بیهوده قول نداده بود چه می کنم و چه، نشان از آن داشت مردی فرهنگی و فرزانه به معاونت آمده است.
دو
روزی که قرار شد برای استاد و دوست بزرگوارم، علی اصغر شیرزادی آیین بزرگداشتی برگزار شود، بسیار خوشحال شدم. او همواره از این که اسمش را در کوی و برزن جار بزند تا شناخته شود، ابا دارد ولی از طرف دیگر شخصیت و شان او به گونه ای است که نمی توان از کنار او بی تفاوت گذشت.
سه
برای من کار در روزنامه اطلاعات هرچه که نداشته باشد ـ که نداشت! ـ یک امتیاز داشته است و آن آشنایی و امکان شاگردی باباکوچک بود. از وقتی مداد را از پشت گوش برداشته و به دست گرفته بود و نخستین داستان هایش در فردوسی چاپ شده بود، امضا کرده بود «باباکوچک» و این نام، معنایی عمیق داشته و دارد. او بی آن که کلاس درس بگذارد، خیلی شاگرد تربیت کرده است: دور و بر او همیشه پر از آدم هایی است که دغدغه کتاب و فرهنگ دارند و خیلی ها در مکتب او بزرگ شده اند. حالا که نگاه می کنم یاد روزهایی می افتم که پیاده از روزنامه که آن موقع در میدان امام خمینی بود به خانه می رفتیم: می رفتیم به میدان بهارستان که آن موقع به اشغال کارت تبریک فروشان در نیامده بود. جلو کتابفروشی ها می ایستادیم و کتاب های تازه را رصد می کردیم و چندتایی می خریدیم. با کتابفروشان گپ می زدیم و بعد راه خانه را در پیش می گرفتیم. مادرش را که دیدم، فهمیدم انگیزه اش را از کجا می آورد. مادرش مانند همه مادرهای دوست داشتنی آن گوشه به دیوار تکیه داده بود و فرزین نوپا را مراقبت می کرد. چادر چیت گلدارش بوی بهشت می داد و از لالایی پر بود. جوری بود که آدم دلش برای مادرخودش تنگ می شد.
چهار
پیاده راه می گرفتیم و می رفتیم و همه اش از داستان می گفتیم، از دوست داشتنی ترین مرد تاریخ روسیه، چخوف تا فاکنر و همینگوی. براتیگان را می پسندید و ترجمه های دکتر منوچهر بدیعی را ـ که خدایش سلامتی بدهد ـ در راه پاکتی انجیر خشک را که مانند گردن بندهای بچه ها که گل های یاس را به نخ می کشیدند و به گردن می انداختند، از توی آنها نخی رد شده بود، می خریدیم یا تنقلاتی دیگر و می رفتیم...
پنج
کار ما برعکس شده است: داستان های تاریخی این سالیان را کسانی می نویسند که نه عمرشان کفایت می کند و نه تجربه شان. تعجب نمی کنیم که یک دختربچه 19ساله از تاریخ انقلاب بنویسد و انتشاراتی دولتی یا شبه دولتی هم آن را چاپ کند! در چنین اوضاعی قورباغه محترم حق دارد آوای ابوعطا سردهد! و البته کسی نمی پرسد از خود که چگونه کتابی مانند طبل آتش شیرزادی که داستان انقلاب است، این قدر مهجور می ماند. زیرا همه می دانیم که او در هیچ دسته بندی ای نمی گنجد. نه در زمره اولتراچپ ها می گنجد و از جنس آنها می شود و نه به جمع مفتخورهای ریزه خوار جیره خوار می چسبد که با کمک بیت المال دهها عنوان کتاب را در مدت یکی دو سال چاپ کرده اند و همه کتاب هایشان در قفسه کتابفروشی ها مشغول خاک خوردن است و آنها هم که به نهاد کتابخانه های کشور قالب شده است! در قفسه بایگانی راکد مانده است.
شش
اتوبوس دوطبقه قرمز مانند یک قوطی حلبی ما را به سوی خانه می برد. از خیابان سهروردی می گذریم. جنگ شهرهاست و خلوت شدن خیابان ها. حاضر نیست به خارج شهر بخزد. توی اتوبوس جز ما دونفر، یکی دونفر دیگر هستند. بحثمان گل انداخته است. درباره خشم و هیاهوی فاکنر یک کنفرانس کامل می دهد. نام فاکنر او را دچار غوغایی می کند. همان گونه که نام همینگوی و چخوف...
هفت
هنوز به خلوت شیرزادی راه دارم. از پس سالیان، من که خود را در عرصه ادبیات داستانی و روزنامه نگاری شاگرد او می دانم، هنوز با او از داستان سخن می گویم. هنوز از پس سالیان، صدای او طنین انداز است که بی دریغ آموزه های خود را در اختیار دیگران می گذارد؛ استادی که دلش دریاست و به شاگردی اش افتخار می کنم...
پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۲ - ۱۳:۲۱
نظر شما