به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) به نقل از ان.پی.آر، این شاعر جنجالی که به عنوان یکی از شخصیتهای کلیدی جنبش ادبی سیاهان در دهه 60 آمریکا شناخته میشد، در 79 سالگی بدرود حیات گفت.
باراکا که دیدگاههای سیاسی و اجتماعیاش الهامبخش نوشتههایش بود، از زمانی که به عنوان مردی جوان در دهکده گرینویچ رشد میکرد به جنبش ملیگرایانه سیاهان آمریکا پیوست، اما بعدها به عنوان یک مارکسیست به فعالیت پرداخت.
آثاری که باراکا خلق میکرد، پیشتاز جنبش هنر سیاه بود. او با نمایشنامه «دوچمن» جایزه اوبی را در سال 1964 دریافت کرد و مخاطبان را با ارایه زبان صریح این نمایشنامه بهت زده کرد و خشم وسیعی را در برابر بیداد به سیاهان در آمریکا برانگیخت. نوشتههای او درباره موسیقی جاز و فرهنگ آفریقایی ـ آمریکایی و بیش از همه کتاب «اهل بولز: موسیقی سیاهان در آمریکای سفید» توجه بسیاری را معطوف خود کرد.
اما نظریات مخالف او در زمانهای مختلف موجب شد تا حمله های متعددی نیز به وی بشود و او را حامی اندیشههای نژادپرستانه، مدافع حملات نظامی و ضد یهودی بنامند. به ویژه سرودن شعری در سال 2002 که حملات 11 سپتامبر را نتیجه دخالت رژیم صهیونیستی خوانده بود، موجب اعتراضهایی به وی شد.
نیویورک تایمز درباره وی نوشت: موافقان و مخالفان وی در یک چیز متفقالقولاند که در هر حال، او صدای قدرتمند خود را با نوشتههایش به گوش جهانیان رساند و به عنوان سخنوری چیرهدست بود که در صحنه های ادبی بین المللی حضور داشت و ممکن بود او را دوست می داشتیم یا از وی متنفر بودیم، اما امکان نداشت بتوانیم نادیده اش بگیریم.
باراکا که روی پنجشنبه در زادگاهش نیور آرک درگذشت، 79 سال داشت.
او در سال 1986 با صحبت با تری گراس در برنامه «هوای تازه» درباره برخی دیدگاههایش چنین گفته است:
درباره بدل شدن به یک نویسنده
فکر می کنم نویسنده شدنم از هر چیز بوهمیایی، غیربوهمیایی تر بود. بخش بوهمایی من شامل منتظر نماندن برای درگیر شدن با چیزهای احمقانه است که فکر می کنم مردم می خواهند تا تودرگیرشان بشوی... مثل آمریکا... دوایت آیزنهاور، مک کارتیسم و همه چیزهای بزرگ. من فقط در بعضی موقعیتهای مانع شونده بوده ام ـ صحنه کالج سیاهان طبقه متوسط و نیروی هوایی دیوانه ایالات متحده ـ و دقیقا اینطوری شد که من این موقعیتها را پشت سر گذاشتم.
فکر می کنم، حالا، حالا که می خواهم یک نویسنده باشم، کارهایی دارم که می خواهم انجام بدهم، که انجامشان برایم جالب است و من به آنها علاقه دارم. من به خیابان سوم شرقی نقل مکان کردم، آن هم قبل از این که به ایست ویلیج بدل شود و ماهی 28 دلار برای جایی که هیچ سیستم گرمایشی نداشت، پرداخت کردم. نمی خواستم آن بوهمیایی باشم ـ و سعی کردم پایم را جلو اجاق بگذارم تا گرم شوم و ژاکت بپوشم و هر روز روی کاغذهای زرد بنویسم.
آغاز دوستی با آلن گینزبرگ شاعر
برای گینزبرگ یک نامه نوشتم. آن موقع او در پاریس زندگی می کرد. نامه را روی یک تکه کاغذ توالت نوشتم، فکر می کردم اینطوری دراماتیک تر است و از او پرسیدم که اگر او واقعی است: این چیست؟ آیا این واقعی است؟ این چیست؟ فقط یک بازی؟ او برایم یک نامه نوشت و از اینجا مکاتبات ما آغاز شد.
درباره بخشی از جنبش نسل بیت بودن
مردم زیادی بودند که واقعا صادق بودند و واقعا سعی می کردند کاری بکنند. می دانستم که ما از جاهای متفاوتی می آییم؛ به همین دلیل، عقاید مختلفی هم داشتیم، حتی زیبایی شناسی متفاوتی داشتیم.
اما فکر می کنم در آن حلقه، آن افراد کلا سعی شان این بود که در برابر زندگی علمی بایستند ـ در برابر شعر آکادمیک دهه 50 بایستند. وقتی داری درباره گینزبرگ حرف می زنی و جنبش بیت، یا داری درباره مدرسه «بلک مانتین» (برای شعر) حرف می زنی یا داری درباره فرانک اوهارا و مدرسه نیویورک حرف می زنی... آنها همه در یک ردیف بودند، فکر می کنم، سعی میکردند نوعی وحدت در برابر کندی نقدهای جدید و کندی یک نوع شعر (و منتقدانشان) داشته باشند.
درباره ترور مالکوم ایکس
به عنوان روشنفکران جوان، ما این مساله را خیلی جدی گرفتیم... مالکوم فقط یک چهره مردمی که کشته شد نبود؛ او کسی بود که ما سوگند خورده بودیم با او باشیم و او به نوعی شکل دهنده افکار ما بود.
من یک ماه پیش از این که مالکوم کشته شود، او را دیده بودم... او نظر من را درباره آمریکا عمیقا عوض کرد. او به من نشان داد آمریکا را طوری ببینم که قبل از آن هرگز ندیده بودم ـ کاری کرد که خودم را طوری ببینم که پیش از آن ندیده بودم. و برای همین کشتن او برای آنها ـ و برای خیلی از ما، به معنای یک اعلام جنگ بود.
درباره عوض کردن اسمش
باید این کار را می کردم. می گفتم «چرا باید آمریکایی باشم؟ چرا باید با این اسم شناخته شوم، در حالی که باید با چیزی معرفی شوم که ریشه در خود واقعی من دارد؟ »
بنابراین مردی که مالکوم ایکس را به خاک سپرد ـ برای من مسلمان یک امام، برای شما کشیش ـ او ، بعد از این که من حسابی توسط پلیس کتک خوردم... آمد و به من گفت « تو دیگر به این اسم آمریکایی نیازی نداری» و من در آن زمان کاملا مستعد این بودم چون، خدا می داند، که تا حد مرگ شلاق خورده بودم.
بعد او یک اسم عربی به من داد. او به من اسم امیر برکات را داد. اما من اسم عربی هم نمی خواستم... برای همین یک تغییر کوچک در آن دادم و آن را به زبان سواهیلی برگرداندم و امیر را امیری کردم و برکات را هم باراکا که شبیه اسمهایی است که شما ممکن است در تانزانیا یا اوگاندا و کنیا به آن بربخورید. حالا، البته که من دیگر عضوی از جنبش ملیگرای فرهنگی نیستم، اما در خانواده آمریکاییام تک هستم.
شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۲ - ۱۰:۳۳
نظر شما