سه‌شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲ - ۰۷:۲۰

« کتابخونه؟! نه اینجا همچین چیزی نداره!» چه کار باید بکنی؟ دست خالی که نمی‌شود برگردی. سرباز سرفه‌ای می‌کند. به خودت می‌آیی. سرش را به سمت شیب بالای بیت می‌چرخاند :«البته یه نگارخانه اینجا هست، اگه مایل هستین می‌تونین اونجا برین»

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- نزدیک ظهر است. دیر کرده‌ای. تاکسی دربستی که گرفته‌ای ابتدای کوچه مشرف به بیت امام(ره) ترمز می‌زند. کرایه راننده را می‌دهی. 20 هزار تومان ناقابل! از کوچه باریک بالا می‌روی. مقابل بیت لحظه‌ای می‌ایستی. درست آمده‌ای. سرباز جوان با شنیدن اسم کتابخانه، ابرو در هم می‌کشد، شانه‌اش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:« کتابخونه؟! نه اینجا همچین چیزی نداره!» چه کار باید بکنی؟ دست خالی که نمی‌شود برگردی. سرباز سرفه‌ای می‌کند. به خودت می‌آیی. سرش را به سمت شیب بالای بیت می‌چرخاند :«البته یه نگارخانه اینجا هست، اگه مایل هستین می‌تونین اونجا برین» چیزی به ذهنت می‌رسد. تشکر می‌کنی و سربالایی را می‌گیری که بالا بروی، صدایت می‌کند: «ببخشید کیفتونو نمی‌تونین ببرین!» کاغذ و خودکارت را برمی‌داری و کیف را تحویل می‌دهی. از کنار آب راه باریک خودت را به نگارستان می‌رسانی که زیر زمین حسینیه است. دستیگره را می‌چرخانی. باز نمی‌شود! دوباره از پله‌ها بالا می‌آیی. سرباز دیگری را مقابل حسینیه می‌بینی. لبخند می‌زند: «بد وقتی اومدی داداشم. سر اذان و نمازه، بعدشم ناهار، یه ساعتی باس صبر کنی!» دیر می‌شود! نمی‌توانی صبر کنی. وارد حسینیه می‌شوی. نماز جماعت ظهر تازه آغاز شده. گوشه‌ای می‌نشینی. انگار اولین‌بار نیست که اینجا آمده‌ای. حس غریبی نمی‌کنی. سری می‌چرخانی، بالکنی که امام خمینی (ره) را بارها آنجا در قاب تلویزیون دیده‌ای، حالا مقابل چشمت است. همیشه فکر می‎‌کردی حسینیه جماران خیلی بزرگتر از این‌هاست اما انگار بزرگی آن‌جا در مساحتش نیست. خودکار و کاغذت را کناری می‌گذاری و نمازگزاران را می‌شماری. یک، دو... سیزده، چهارده و پانزده! بدون حساب روحانی پیری که با عمامه سفید، امام جماعت است. نماز عصر هم تمام می‌شود. بلند می‌شوی. از نمازگزار جوانی سراغ مسوول فرهنگی حسینیه را می‌گیری. سری تکان می‌دهد. دوباره برمی‌گردی و سرجایت می‌نشینی. خوکارت را برمی‌داری و روی کاغذ سربرگ‌دار خبرگزاری کتاب ایران، با حروف درشت می‌نویسی کتابخانه! 
«شما خبرنگارین؟» سرت را بالا می‌آوری. سی و پنج شش ساله به نظر می‌رسد. با موهایی کم پشت و ریشی تنک. بلند می‌شوی. دستت را می‌فشارد. نگاهش به کاغذ سربرگ‌دار است :«والا درست بهتون گفتن، فقط اینجا نگارخانه داریم! البته بعضی از کتاب‌ها امام (ره) هم هستند، به هر حال باید بری پیش مسوول نگارخانه» تشکر می‌کنی. از حسینیه بیرون می‌زنی. هوا سوز دارد. از راه پله منتهی به نگارخانه بالا می‌روی. در را باز شده می‌بینی. انگار این بار شانس آورده‌ای! وارد که می‌شوی کنار در اتاقک کوچکی است که مرد میانسالی پشت میزی که نصف اتاقک را گرفته نشسته است. خودت را معرفی می‌کنی. دل و دماغ حرف زدن ندارد. لهجه‌اش تو را یاد زادگاهت می‌اندازد. لبخندی می‌زنی. اخم‌هایش در هم می‌رود. چند کلمه با گویش محلی حرف می‌زنی. اخم‌هایش محو می‌شود و جایش را به لبخند می‌دهد. تعارفت می‌کند. می‌نشینی. تلفن روی میز زنگ می‌خورد. از فرصت استفاده می‌کنی. بلند می‌شوی و چرخی در نگارخانه می‌زنی. عکس‌های متعددی از گوشه‌های مختلف زندگی امام خمینی(ره) روی دیوارهای نگارخانه به چشمت می‌خورد. به ضلع شمالی می‌روی. چند کتاب به قلم بنیانگذار جمهوری اسلامی آنجا می‌بینی. اسمشان را زیر لب زمزمه می‌کنی. صحیفه امام (ره)، تفسیر سوره حمد، آداب نماز، توضیح المسایل امام خمینی، دیوان اشعار امام (ره) و ... امیدواری همکار عکاست که ساعتی پیش از تو آن‌جا آمده، از این بخش هم عکس گرفته باشد. برمی‌گردی. عکسی روی یکی از دیوارها نظرت را جلب می‌کند. چند جوان به دیدن امام خمینی در جماران آمده‌اند. موهای بلند و پف کرده، خط ریش‌های چکمه‌ای که تا زیر گوششان کشیده شده و کاپشن‌های برزنتی آمریکایی، نشان دهنده زمان عکس است. شاید سال‌ 1358. دستی روی شانه‌ات می‌خورد. لبخندش پررنگ‌تر شده. خودش را «مالمیر» معرفی می‌کند. کتابخانه کوچکی را کنار اتاقکش می‌بینی. درباره‌اش می‌پرسی و می‌گوید تنها چند کتاب از موسسه تنظیم و نشر آثار امام (ره) آن‌جاست. تعجبت را که می‌بیند، خنده‌اش می‌گیرد:«همشهری! کتابخونه هم داریم نترس!» گیج شده‌ای! پس کتابخانه کجاست؟ «راستش بیرون از بیت، چندتا خیابون پایین‌تر، یه ساختمون نیمه‌کاره‌اس، قراره یه قسمتش کتابخونه بشه» تشکر می‌کنی. تاکید می‌کند چیزی به دست نمی‌آوری. لبخند می‌زنی و با لهجه محلی خداحافظی می‌کند. کیفت را از نگهبان جلوی در می‌گیری و دنبال نشانی که مالمیر داده است می‌روی. باورت نمی‌شود! راست می‌گفت. البته ساختمان نیمه کاره هم نبود. تنها داربست به چشمت می‌خورد و اسکلت‌بندی و فونداسیون و چند کارگر! کاغذ سربرگ‌دار و خودکارت را در کیف می‌گذاری و بندش را روی دوشت می‌اندازی. از خیابان جماران پایین می‌روی. خیابان باریک و پوشیده از برف لگدمال شده است. چندبار سر می‌خوری. جماران که تمام می‌شود، انگار که جهت را گم کرده باشی، مثل توریست‌ها سراغ مسیر منتهی به مرکز شهر را از مغازه‌داران می‌گیری. سوار تاکسی که می‌شوی، کاغذ سربرگ‌دار را دوباره از کیفت بیرون می‌کشی. به کلمه درشت کتابخانه نگاه می‌کنی و به خودت می‌گویی شاید سال بعد که برای گزارش از کتابخانه جماران بیایی، دست خالی برنگردی.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • ۱۴:۴۴ - ۱۳۹۲/۱۱/۲۲
    چه خوب نوشته اید ...

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها