رمان «آه با شین» روایتی از زندگی یک مبارز انقلابی از دهه 20 الی 90 است که بعد از رمان «شاه بي شين» روانه بازار نشر شده است.
داستان این رمان درباره فعالیت یک مبارز انقلابی چپ با فضای فکری کمونیستی است که از دهه 20 شمسی و بدو تولد شخصیت اصلی داستان آغاز میشود و تا سال 90 ادامه دارد. در این رمان به نوعی به تناقضات و تفاوتهای نسلی بین شخصیت اصلی و فرزندش اشاره شده است.
در بخشی از این رمان میخوانیم:
دکتر میگوید: «دویست و پنجاه...» و ناگهان پرتاب میشوی به طرف سقف ... «سیصد و پنجاه ...» و این بار بیشتر و بالاتر ... «چهارصد و پنجاه ...» و ناگهان سکوت ... سکون ... آرامش ... و موجی از الکتریسیته و گرما بدنت را فرا میگیرد و به سبکی یک پر فرود میآیی روی تخت و آرام میگیری. انگار ناغافل از منار سلجوقی شهرتان پائین افتادهای. نیروی وحشتناک جاذبه و فشار خرد کننده زمان، به جسمت فشار میآورد. حس میکنی که دوباره به قلمروی زندگی برگشتهای؛ به دنیای ساعتهایی که تا نگاهشان میکنی به زمان گذشته پیوستهاند و تقویمهایی که پیاپی کهنه و بیمصرف میشوند، دنیایی که با اولین تنفس در آن روند مرگ آغاز میشود، دنیایی که در آن انسان هر لحظه سلول مرده به خاک پس میدهد و ذره ذره اقساط خود را میپردازد و در نهایت با مرگ خود، بدهیاش را به زمین یکجا مستهلک میکند.
بوی غمانگیز بیمارستان در مشامت میپیچد و تازه موقعیت خود را درمییابی. سینهات به خاطر شوک برقی درد میکند. حال مسافری را داری که به دلیل بسته شدن راه به ناچار به خانه برگشته باشد. با وارد آمدن شوک الکتریکی قدرت شنوایی و بویاییات چند برابر شده. صدای جریان آب را از میان لولههای دستشویی میشنوی ... صدای غرغر شکم پرستاری که سرمت را تنظیم میکند ... صدای حمام عمومی ... دولچهها و تشتها ... زنها و بچهها ... بوی صابون سر کف ... صدر ... حنا و نا و گندنا!
شاباجی و خانمخانمها و تاجی و تهتغاری و سکینه، قدیفه و لگن مسی و سفیدب و کیسه و لیف ... حمام چهار، پنج ساعته، برای پوست انداختن زنها، مثل ملکه مارها ... پوستی نو، لطیف و خوشبو که بعد از دو سه روز کهنه میشد. به قول خانمخانمها: «حمامی که آدم توی آن چرکش درنیاید و پوست نیندازد حمام نیست، سردابه است.»
زن حمامی نگاهی به تهتغاری انداخت و لب گزید؛ یعنی اینکه این پسر به سن هشدار رسیده. اما به احترام سالارها چیزی نگفت. یکی یکی لخت شدند، لنگ بستند و رفتند میان حمام؛ فضایی ماورایی و غیر زمینی و متعلق به از ما بهتران که همه چیز در آن اغراق شده به نظر میرسید. صداها تاب میخوردند و بعد از اصابت به در و دیوار، از نورگیر عرق کرده وسط گنبد بیرون میجستند. نوری که از نورگیر سبز و عرق کرده روی سقف به داخل میتابید، به شکلی حساب شده در حمام پخش میشد، از زاویههای مختلف، و به اندامها حالتی اثیری و اسرارآمیز میبخشید.
زنها خیس و آب چکان از خزینه بیرون آمدند. سینیهای مسی را وارونه روی زمین گذاشتند و خانمخانمها و تاجی روی آنها نشستند. شاباجی بافه گیس خانمخانمها را باز کرد و مشغول شستوشور شدند. تهتغاری نشسته بود روی سکو و محو آن نمایش دلپذیر بود که پیرزن دلاک چشم غرهای به او رفت و چیزی گفت و همه زدند زیر خنده. تاجی گفت: « این طایفه همهشان همینطوریاند. اصلا انگار بالغ از شکم مادر بیرون میآیند.»
آب تشت دلاک ناگهان صدای خنده زنها را شست و برد و ریخت در چاهک وسط حمام. شاباجی دست تهتغاری را گرفت و او را برد به طرف خزینه. اگر دستش را نمیگرفت، حتما زمین میخرد. کفپوش حمام لیز بود؛ یک نوع لیزی گناه آلود، و آب خزینه چرب و سنگین، پر از ذرات معلق، یا لایهای چربی، اواع افزودنیهای مجاز و غیر مجاز. تهتغاری به سختی در آب خزینه فرو رفت و غوطهای خورد و دوباره با شاباجی برگشت به سمت زنها. شرمش میآمد به دختر او، سکینه، نزدیک شود. به شکل تندیسی مقدس به او نگاه میکرد. میدانست که با آن زنها فرق دارد. اما چیزها را نمیفهمید. باید بیست و پنج سال طول میکشید تا میفهمید که محرمانه بودن یک بدن و نامحرمی چقدر با هم فرق دارند.
خانمخانمها، همانطور که شاباجی پیه به تنش می مالید، گفت: « حالا تهتغاری من که یک بچه است؛ اما این چیزها میان این طایفه ارثی است. خودم یک بار از شازده شنیدم که میگفت قبله عالم عادت داشته که از پنجره نارنجستان، که به حمام قصر باز میشده، سیر و سیاحت کند. فکرش را بکنید؛ زنهای شاه و یک مشت کلفت و کنیز لخت و عور در حمام مشغول شست و شور بودند که یک هو ملتفت میشدند که مرتیکه سبیل کلفتی از پنجره چشم چرشان میکند ... چه حالی پیدا میکردهاند بیچارهها! آقا آن همه زن در حرمسرا داشتهاند و باز آنطور ... استغفرالله!» تاجی گفت: «پنجره حمام را میان نارنجستان باز میکردند تا رطوبت بپیچد آنجا و نارنجهای آقا خوب قد بکشند و به بار بنشینند؛ بس که نارنج خوبشان بوده جناب همایونی!»
خندیدند. لُغُز گفتند و لغز پراندند. از سر حمام انار دان شده آوردند و خوردند. شامی کباب لای نان گذاشتند و گاز زدند. ترشی بادمجان هم خوردند تا جلوی سرگیجهشان را در حمام چند ساعته بگیرد. بعد، همانطور که مشغول کیسه کشیدن بودند، با زنهای دیگر گل گفتند و گل شنیدند و حمام را گذاشتند روی سرشان. تهتغاری کنجکاوانه نگاهشان میکرد. با رفتارش به همه فهمانده ود که دیگر عقلرس شده و نباید پایش را به حمام زنانه بگذارد.
پوست سمج و مغرور خانمخانمها زیر کیسه دلاک، سرخ و سفید میشد و سلولهای مرده و یاختههای معدوم به زمین میریختند. پیرزن داک با دستهای لاغر و سیاهش در جوش و تقلا بود تا فاصله غمانگیز بین ایام دلپذیری و پیری خانمخانمها را از بین ببرد، چرک آن همه سال کینه و نفرت را لوله و فیتیله کند و به زمین بریزد. و چه اصرار غمانگیزی داشت خانمخانمها برای نو شدن و پاکیزه ماندن، درحالیکه سالها بود که شازده حتی نیم نگاهی به او نینداخته بود.
پیرزن دلاک دست بردار نبود. چین و چروکهای بدن خانم خانمها انگار جان داشتند و مثل کرمهای خاکی وول میخوردند و میخواستند برگردند زیر خاک. اما تهتغاری دلش بیشتر برای پیرزن دلاک میسوخت و به این فکر میکرد که، پی چه کسی بدن خود او را چرک میکند؟
دستگاهی که به تو وصل شده مدام نق و نوق میکند. صدایی ملایم پوستت را نوازش میدهد. این صدا چقدر شبیه صدای مادر توست!
- آقای دکتر، این بیمار نیازی به آنژیو نداره؟
«این» را جوری بر زبان میآورد که گویی درباره تکهای سنگ حرف میزند. صدای مردانهای جواب میدهد: «فکر نمیکنم، بایدببینیم قلبش به داروها چه واکنشی نشان میده.»
- خوشکل کردی خانم، بهت میآد.
دست پرستار داغ میشود. احتمالمیدهی که موهایش را رنگ کرده و یا لنزی چیزی گذاشته باشد. شاید هم خودش را برنزه کرده باشد.
پرستار درجه تب را میچپاند توی دهان تو و با تمام گوشت و پوستش میخندد. اصلا به حساب نمیآورند. نه انگار که یک آدم اینجا خوابیده. اگر میدانستید که این بیمار به ظاهر بدحال از طایفه سالارهاست، حتما در رفتارشان تجدید نظر میکردند...
رمان «آه با شین» نوشته محمد کاظم مزینانی توسط مركز آفرینشهای ادبی حوزه هنری با قیمت 12900 تومان و در شمارگان 2500 جلد منتشر و راهی بازار نشر شده است.
نظر شما