وی در ابتدای این یادداشت به صورت استعاره هر نویسنده ای را به یک معدنچی تشبیه می کند که کودکانش قناریهای وی محسوب می شوند. معدنچی ها برای زنده ماندن در فضای کم نور و کم هوای زیر زمین و برای نجات از گازهای خطرناک در عمق زمین از قناری های کوچکی به عنوان منادی و پیشرو یا به عبارت بهتر پیش مرگ استفاده می کنند. وقتی قناری هایتان در هوای آزاد پیشرفت کنند شما به ادامه راه امیدوار هستید ولی وقتی با گاز خفه شوند مطمئن می شوید که هوایی وجود ندارد. وی درباره کودکان خودش که آنها را قناری خطاب می کند که آرزو دارند بهترین موسیقیدان راک شوند و مثل همه اعتقاد دارند پیشینیان همه کارها را کرده اند و چیزی برای خلاقیت جدید وجود ندارد.
البته این جملات بیشتر درد دلهای یک پدر و پسر محسوب می شوند ولی موضوع اصلی که شلف درباره آن حرف می زند این است که به سختی می توان علایق گذشته را به نسل جدید انتقال داد و حتی می توان از مرگ موسیقیدانان گذشته که از اجرای زنده روزگار سپری می کردند یاد کرد که در مقابل صفحات شیشه ای گرد و کوچک در حال جان دادن هستند. تقریباً صدایی که از این دستگاههای کوچک درمی آید صدای بزرگان موسیقی را در نطفه خفه کرده است و پس وقتی شما جان دادن قناری تان را جلو چشمانتان می بینید با چه انگیزه ای تمام عمر و جوانی خود را باید صرف چیزی کنید که از پیشرفت آن مطمئن نیستند.
ادبیات داستانی هم مثل همین قناری های کوچک و خوش صدا جلو چشمانمان در حال جان دادن هستند پس چرا باید به خواندن یا نوشتن یک رمان حتی فکر کرد؛ چون رمان نویسان قوی در سالهای گذشته تقریباً همه گفتنی ها را گفته اند و همه نوشتنی را هم نوشته اند. رمان در قرن گذشته در نقش یک هنر دارای جایگاه رفیعی بود که همه هنرمندان خلاقیت خود را در آن آزمایش می کردند ولی امروز به نظر می رسد همه قناری های خود را مرده می بینند و به غیر از معدودی نمی خواهند وقت خود را در این حوزه صرف کنند.
این روزها آنقدر از واژه هایی مثل تروریسم، تغییر آب و هوا و هستهای پر شده ایم که دیگر شاید به افسانه و اودیسه و ... فکر هم نکنیم چه برسد به اینکه درباره آنها داستان بنویسیم. بهتر است این حقیقت را بپذیریم که بر خلاف قرون گذشته که کسانی مثل ارنست همینگوی و فیتزجرالد شغل اصلی شان نوشتن رمان بود این روزها اکثر نویسنده های مشهور نیز به نوشتن به عنوان یک تفریح یا شاید شغل دوم نگاه می کنند و در این اوضاع و احوال چگونه می توان نگران قناری های کوچک و زرد رنگ نبود. این حقیقت وجود دارد که بهترین رمانها در زمانی نوشته شدند که نویسندگی شغل اول محسوب می شد.
منتقدان ادبی که نسل آنها نیز در حال انقراض است، نیز اعتقادات خود را بر اساس عقاید و نگرش همین شغل اصلی ها می نویسند. همین قشر نیز از بسته شدن کتابفروشی ها، جمع شدن روزنامه ها و محدودیت چاپ کتابها می گویند و همه کمپین های سازمان های دولتی و غیر دولتی برای تشویق مردم اثری ندارند. هر روز کتابهای رایگان به کودکان داده می شود و مردم برای کتابخوانی دعوت می شوند ولی ظاهراً هیچ فایده ای ندارد.
ما چیزی درباره اینکه چه زمان و کجا علاقه قرن گذشته به کتاب و رمان بازخواهد گشت نمی دانیم ولی چیزی که مشخص است وضع به همین صورت هم نمی ماند چون رمان و داستان همیشه جزئی از فرهنگ و زندگی مردم محسوب می شود و وقتی نوشته ها را در قالب فیلمها می بینند به وجد می آیند و شما هیچ توصیفی برای این هیجان پیدا نمی کنید جز اینکه بگویید همه چیز در رمان خلاصه می شود.
در سالهای 1950 نیز نویسندگانی مثل مک لوهان پیدا می شدند که درباره آینده ای حرف بزنند که نوشتن و خواندن به جملات کوتاهی در ابزارهای الکتریکی خلاصه شود ولی در دنیای اینترنت که این گفته تحقق پیدا کرده ولی گفته او را باز هم باید به خاطر آورد که همین دهکده جهانی همین نوشته های کوتاه توئیتری مقدمه ای بر رمانهای آینده خواهند بود. چیزی که می ماند این است که دوباره قناری هایمان را معاینه کنیم.
کودکان ما مثل قناری هایی هستند که زنده هستند ولی نمی توانند در هوای قدیم زندگی کنند و به فضایی تازه نیاز دارند و بهتر است قبل از اینکه قناری را برای کشف معدن جلو بیندازیم خودمان هم آستین بالا بزنیم و آنها را قربانی نکنیم.-
نظر شما