نویسنده در این اثر سعی دارد به سمت بنیادیترین مفاهیم انسان امروز حرکت کند؛ من، گذشته و مفهوم هویت انسان امروز. رمان با جملهای از ادگار آلنپو شروع میشود که در آن نویسنده به وضوح موضعگیری خویش نسبت به خانواده و کشورش (ایالات متحده آمریکا) را بیان میکند. این جمله میتواند، اصطلاحاً مجازی جز به کل باشد. به بیان سادهتر موضعگیری راوی داستان نسبت به خانواده و مفهوم وطن یعنی تبریز نیز همین است.
راوی داستان(شخصیت اصلی داستان که بار عمده روایت را بر دوش می کشد) خانواده خویش را رها کرده و به تهران میآید. او تمامی راه های ارتباطش با خانواده خود را از بین میبرد و به تنهایی خود خواسته پا میگذارد. این تنهایی و زندگی سختی که فرد قدم به قدم در آن فرو می رود، او را به فردی یگانه و نسبت به خانواده خویش بیگانه تبدیل میکند. این فرد در مواجهه با جهان به شدت سنتی ما در خوانش ابتدایی به شدت یادآور مورسو (شخصیت اصلی رمان بیگانه آلبر کامو) است. به نظر میرسد این بیگانگی در گام اول و در مواجهه با پایگاه ابتدایی زندگی یعنی خانواده صورت میگیرد.
فرد در مقابل خانواده خویش میایستد. این ایستادن دیگر از جنس خشونت با درگیری نیست. شخصیت اصلی داستان به سادگی وسایلش را جمع میکند و از خانه بیرون می زند. این عمل و بریدن از ریشههای خانوادگی و قبیله ای حرکتی است برای یافتن هویت مستقل.
نکته دیگری که درباره وطن به آن اشاره شده، تصاویری است که از تبریز داده میشود، اما با ذهنیت ما در مواجهه با شهری زیبا و دل فریب به معنای کامل متفاوت است. شهری که روزگاری متکدی در آن دیده نمیشد، اما انصاری به داشتن کارتن خواب در آن اشاره دارد و تصویری غمانگیز و دل مرده از تبریز در ذهن مخاطبش ترسیم میکند. همه تصاویری که از تبریز در این کتاب داده میشود، رخوت آلود و دلمرده است.
درباره روایت داستان باید این نکته را اشاره کرد که رمان دارای سه راوی است. نخست راوی اول شخص که شخصیت اصلی رمان نیز هست و قسمت بیشتر بار روایت رمان را به دوش میکشد.
روایت راویِ نویسنده ضمنی در خلال فصلهایی که روایت داستانی دارند، ظاهر میشود و به عنوان راوی اخلالگر در روایت دخالت میکند و در بخشهایی درباره داستان مانیفستهایی نیز ارایه میدهد.
بخش کوتاهی از رمان هم از سوی زنی روایت می شود که چندبار شخصیت اصلی از پشت پنجره او را دید زده است و به نظر می رسد این نوعی روایت میان فصلی است که قابلیت حذف از اثر را هم دارد.
هر چند میتوان تمام رمان را از دید راوی اخلال گر دید و در واقع کل داستان را نیز محصول او دانست، اما به نظر می رسد در این قسمت باید از نظر اندیشه مرکزی رمان و نوع ساخت آن سخن گفت.
در مجموع رمان «ابنالوقت» و بحث بریدن از گذشته و ستیز با مفهوم نگاههای نوستالژیک، امری قابل درک است، اما در بخشهایی که نویسنده ضمنی حضور پیدا می کند، رمان از منظر مفهومی تغییر ساحت میدهد. به بیان دیگر خطاب قرار دادن مخاطب و بیان مباحثی درباره نوشتار و ارجاعات متنی به آثاری مانند بوف کور و شازده احتجاب نه تنها در رابطهای مفهومی با متن نیست؛ بلکه سویه اندیشه مرکزی آن را هم تغییر میدهد.
به نظر می رسد این یک بازی فرمی به موازات مفهوم بنیادی متن که گذشتهستیزی در آن مفهوم اصلی به حساب میآید، نیست و حتی ارجاعات متنی نیز کمکی به این منظور نمیکند.
پرسشی که در «ابنالوقت» با آن روبرو میشویم این است که چرا چنین مفهومی که در ادبیات ما جای پرداختن به آن بسیار است (گذشتهستیزی در مقابل نوستالژی باوری) تغییر رویه میدهد.
این رمان با این نامگذاری، کوشیده نقیضهای از مفهوم اسطورهای ابنالوقت بسازد. مفهومی که میخواهد بگوید راه فراری از گذشته نیست. در ساخت شکنی از این اسطوره نویسنده عملکرد قابل توجهی داشته است.
بخشهای زندگی روزمره شخصیت اصلی رمان با تصاویری خوب و جاندار روایت می شوند و ریتم رمان به خوبی داستان را جلو میبرد. «ابنالوقت» رمانی نسبتا خوشخوان است و نثر ساده و پرهیز از بازیهای بیهوده زبانی هم از نکات مثبت آن به شمار میآید.
از انصاری تاکنون چند مجموعه داستان منتشر شده است.
نظر شما