خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- نزدیک به ربع قرن از پایان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران گذشته است، با این حال هنوز حافظه نسلهای این ملت خاطرات تلخ و رنجآور و در مقابل غرور آفرین آن دوران سراسر آتش و خون را از یاد نبرده است. در این میان صد البته حفظ و نشر حوادث و وقایع آن مقطع حساس در قالب آثار مکتوب به این یادکرد افزوده است.
«پرواز به سوی بینهایت» تالیف محسن صادقنیا، دربرگیرنده قصههایی خواندنی و واقعی از خلبانان بالگردهای هوانیروز است که در چهار بخش نوشته شده است.
«سراستاد خلبان» عنوان اولین قصه کتاب و برگرفته از زندگی سراستاد خلبان شهید سرهنگ دوم رحیم بخشی و از زاویه دید همسر وی روایت میشود. در بخشی از این قصه کوتاه میخوانیم: «...بچهها کنار دیوار به ردیف ایستادهاند. میگویم: رحیمجان! بچهها... چیزی نمیگویی. سینی آب و قرآن را روی جاکفشی میگذارم. چادر را به سرم میکشم. سارا سرش را پایین انداخته و انگشتهای کوچکش را زیر چانه به هم میساید. از تکیهدادن علی و داریوش به دیوار، دلم کباب میشود. صدایشان میزنی بلندِ بلند: بچهها نمیخواید بابا رو بوس کنید؟ دوباره با بچهها خانه را روی سرتان میگذارید. از گردنت آویزان میشوند و از سر و شانهات بالا میروند. سواری میگیرند و قلقلکت میدهند...»(ص14)
دومین قصه این مجموعه «خاکستر سنگین» نام گرفته است و بر اساس خاطرهای از ناصر بهرامی، خبرنگار و به روایت او از زندگی شهید خلبان علیرضا حرّاف نوشته شده است. قسمتی از این قصه واقعی را میخوانیم: «...از روز اول فتحالمبین اینجام. تو تنها خلبانی هستی که این قدر با من برای زود سوارشدن یکی به دو میکنی. عیب ندارد. کاریت نمیشود کرد. با یکی از همکارها اومدم اهواز و از فرودگاه یکراست رفتم پایگاه هوانیروز. نشمردم چندتا بالگرد بودند؛ کاش شمرده بودمشان. یکی مینشست و دو تا بلند میشد. یکی برای تعمیر میآمد و یکی تعمیر شده، بلند میشد. همه خلبانها هم که مثل خودت بودند. این لباس و این کلاه را که میپوشید، مادرتان هم نمیتواند تشخیصتان بدهد. ولی خداییش، لباس پرواز روی تن تو چیز دیگری است. انگار خود لباس هم حظ میبرد. فکر کنم دو سه ساعتی از پروازها بیوقفه فیلم گرفتم... علیرضا بیانصاف! دو کلام جواب بده. ...»(ص19)
«...کم سن و سالید. خط قرمز سربندهای سبزتان را میخوانم؛ «یا حسین». چشمم سر میخورد روی صورتهایتان. چه قدر شبیه هم هستید؛ لباسهای خاکی رنگ؛ سربند سبز و تجهیزات. خسته هستم، ولی نه آن قدرها که روی پا بند نباشم و نتوانم حافظهام را به کار بگیرم. روی صورتت مکث میکنم.
میشناسمت؟ آشنایی ... اشارهات میکنم که جلوتر بیایی. به دو نفر سمت چپ و راستت چسبیدهای. شانههایت را از پشت شانههایشان آزاد میکنی. بلند میشوی. جای آنها بازتر میشود. شاید دعایی هم که در حق من کرده باشند. کف بالگرد، رو به رویم مینشینی؛ دو زانو. چه قدر تو آشنایی!
بچه سال و آشنا. ذهنم را بالا و پایین میکنم. به سن و سال من نمیخوری که بگویم همکلاس بودهایم. از اقوام هم که نیستی. میپرسم:
ـ اسمت چیه؟ از کجا اومدی؟
اسمت که آشنا نیست... آدرس ... اِ! تو که یک کوچه بالاتر از خانه خودم مینشینی! ما تازه آن جا را اجاره کردهایم، ولی انگار شما از قدیمیهای محلید. مرا خوب میشناسی. من با این لباسها، هرجا بروم گاو پیشانی سفیدم. میگویی چندمین بار مرا در همان حوالی دیدهای. پس چرا من هیچ وقت ندیدمت؟!
همان حس قدیمی «هوایی هستی!» مادرم هرجا حواسپرتی کار دستم میداد، میگفت:
ـ پسر، بس که تو هوایی هستی.
میخندید و من هم خوشم میآمد. میگفتم:
ـ برای همینه که هوانیروزی شدم.
بگذریم. تو میگویم:
ـ چرا اومدی جبهه؟
میگویی:
ـ شما برای چی اومدین؟
میخواهم جواب منطقی داده باشم، میگویم:
ـ من نظامی هستم. وظیفهام ایجاب میکنه!
منطقم را به خنده ریزه میگیری و میگویی:
ـ اگه من نیومده بودم، شما الآن کیا رو میبردین منطقه؟
میخندیم؛ هر دویمان. به مجنون رسیدهایم. پیاده میشوید. نمیتوانم نگاهم را بردارم. پشت به بالگرد با بقیه راهت را کشیدهای و رفتهای و چشم من دنبالت میآید تا بین بقیه نیروها گمت میکنم تا همان وقت که سوار قایق میشوی و قایق بین نیزارهای سر بریده گم میشود. ستوان فروردین از کابین خلبان صدایم میزند:
ـ «بابایی» کجایی؟ میگم بیا بالا و در رو ببند باید بپریم...»(صص30 و 31)
«...سوار میشوم. این بار، بالگرد پُر از پیکر شهداست. پشت در، پای یکیشان را جمع میکنم و خودم را جا میدهم. ستوان فروردین نیمنگاهی میاندازد و میگوید: ذوالفقار! بازم که جا نداری! میخواهم به شیطنتش جواب بدهم که... کِش میآیم و خودم را روی جنازهها میاندازم. سه جنازه روی هم افتاده. اولی را عقب میزنم. دومی پُر از گِل ولای است. گِلهای روی سر و سینهاش هم سرخ شدهاند. گِل و خون از شکم تا بالای سینه را یکدست پوشانده. قدش از بقیه کوتاهتر است. با همین چفیه، صورتش راپاک میکنم. کلاهش را در میآورم. سربندش باز شده. دستم به پیشانیاش کشیده میشود. هنوز گرم است. لبهای پهن و گوشتیاش را به هم فشرده و چیزی را انگار قورت داده باشد. صورت را از خون و تهمانده گِل پاک میکنم. خدای من...بچهمحل! تو چه آرام وسط گِل و لای خوابیدهای!...»(ص34)
بخشهایی را که خواندید انتخاب شده از سومین قصه کتاب بود با عنوان«بچهمحل» که بر اساس خاطرهای از ستوان یکم فنی، ذوالفقار بابایی و از زبان وی روایت شده است.
«چموش» عنوان آخرین بخش کتاب «پرواز تا بینهایت» بر اساس خاطرهای از کارمند بازنشسته هوانیروز، بهروز خاموشیان، از زندگی شهید خلبان یحیی شمشادیان قلمی شده است. در بخشی از این قصه میخوانیم: «...گلوله به کابین جلو خورد و هر چه گرما داشت ریخت توی صورت و صندلی تو. باز هم این چموش رَم کرد. حتماً میرسانمش به پایگاه. نگران نباش. باز هم گرما و حرارت زبانه میکشد و شعله بلند میکند. دستم به فرامین چسبیده و جدا نمیشود. کلاهم داغتر شده. مواظب کلاهت باش. شاید این بار شانس نیاوری و سوراخ بشود. آخر کجا رسم است که وسط پرواز یکباره فرود بیایند و بپرند پایین و مستقیم بدون هیچ حرفی بروند زیر بالگرد؟! یکی نبود به من بگوید که چرا همراه تو سرک کشیدم آن زیر!...»(ص40)
«پرواز به سوی بینهایت»، روایت مختصر و زیبایی است از تلاش و همگامی و پیشگامی دلاورمردان هوانیروز برای دفع دشمن و آزادی خاک میهن، هرچند لحظههایی مکرر دلواپسی و تلخکامی را پیشِ روی مخاطب نمایش میدهد.
داستان «بچه محل» از این کتاب، در بخش آثار چاپنشده ششمین جشنواره داستان کوتاه «یوسُف» اثر شایسته قدردانی شد.
«پرواز به سوی بینهایت» نوشته محسن صادقنیا را انتشارات سوره سبز با شمارگان چهار هزار نسخه، قطع پالتویی و بهای 38 هزار ریال، از گردونه چاپ خارج و روانه بازار نشر کرده است.
شنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۳ - ۰۷:۰۰
نظر شما