چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۳ - ۰۹:۲۶
پدربزرگ قصه‌های دور خسته است

امروز، 18 تیرماه، روز درگذشت مهدی آذر یزدی، نویسنده پرکار حوزه کودکان و نوجوانان است. به همین مناسبت مشاور مدیرکل و مدیر روابط عمومی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان یزد و از شاگردان او دلنوشته ای شاعرانه در وصف احوالات استاد در اختیارمان گذاشته که می خوانید.

خبر گزاری کتاب ایران(ایبنا)- رقیه دوست فاطمیها: وقتی  قرار شد از پدربزرگ قصه‌های خوب بنویسم، دلم به تپش افتاد و سر خورد توی حوض خانه‌اش …حوض آبی کوچکی که تنگ بزرگی برای ماهی‌های قرمزش بود و در تنهایی حیاط خانه‌اش موج می زد و گاهی با امواجش، غباری از سر و روی خانه می‌گرفت.

خانه ای که پر بود از خاطرات تنهایی و هزار درد نگفته و هزار راز نهفته، به یاد اولین روزهای آشنایی با او می‌افتم، در لابه‌لای صفحات افسونگر «قند و عسل»، آنجا که از ته دل می نالید:

«وای اگر نااهل غم‌خواری کند
وای اگر ناجنس دلداری کند
وای اگر بی‌درد گوید حرف درد
وای اگر نامرد گیرد جای مرد»
یا:
«بی‌هنر چون می شود یار هنر
می شود آشفته بازار هنر
بی‌ادب چون می کند کار ادب
مردمان گردند بیزار از ادب»

آرام و بی‌صدا، به حیاط خاطراتش پا می‌گذارم و چه زود، درگوشم زمزمه می شود که:«به سراغ من اگر می‌آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که …» با چرخش نگاهم، بدون این که قدم از قدم بردارم، در گوشه و کنار حیاط و تالار قدیمی خانه سیر می‌کنم و باز جز سکوت و صداقت و سادگی، چیزی نمی‌یابم.

آرام، پرده‌ توری کهنه و رنگ و رو رفته‌ی اتاق را از چارچوب در کنار می‌زنم و او را مثل همیشه، پشت میز کارش می‌بینم، با عینک ته‌استکانی بنددار و لبخندی بر لب و میزی که پر است از کتاب و کاغذ و زندگی، در میان اتاقی پر از سکوت، با دیوارهای کاه‌گلی، به قدمت خاطراتش …

چشم‌هایم را دوباره باز می‌کنم و در گوشه‌ای از اتاق، دکان بقالی را می‌بینم و در گوشه‌ای دیگر، دکان عطاری را. اتاقش پر است از نفس‌های کهنه‌ کتاب‌هایی که او با هر دمی تازه‌شان می‌کند،درست مثل چای تازه‌دمی که در دل قوری بندزده‌ روی سماور دم می‌کشد تا خستگی سال‌های تنهایی را از دل نازک او بیرون کند و انگشت های کشیده و لرزانی که به بهانه‌ ریختن چای در فنجان صمیمیت، دوباره من را به نشستن سر سفره‌ درد دل های کودکی و نوجوانی دعوت می‌کند  و من، مشتاق‌تر از همیشه، لنگر می‌اندازم کنار ساحل این اقیانوس آرام و می‌نشینم به تماشای موج‌های کوچک و بزرگش …

حرف‌هایش از جنس تنهایی است و کلماتش سرشار از احساس بودن و باز خاطرات چاپخانه‌ گل‌بهار و شنیدن قصه‌های خوب و غرق شدن در بوی مثنوی و زمزمه‌ای زیر لب که:
«ازدست عزیزان چه بگویم، گله‌ای نیست
گر هم گله‌ای هست، دگر حوصله‌ای نیست»

بی‌اختیار، به یاد پری خیالی آذر می‌افتم، صدایش می‌کنم، اما جوابی نمی‌شنوم .پری کجایی؟! پری قصه‌های خوب کجایی! پدر بزرگ قصه‌های دور خسته است و دلش پر از غصه‌های نگفته . پری کجایی؟! چرا نمی‌پرسی که استاد برای شام چه چیزی میل دارند؟! پری بیا، یک استکان چای بیاور، بیا و جارو را از دستان لرزان پدربزرگ بگیر و گرد و غبار سالیان تنهایی را از خانه‌ دل او بزدا. پری بیا …

شاید هنوز آذر یزدی، منتظر پری رویایی قصه‌ پرغصه زندگی‌اش باشد و شاید برای همین است که هیچ وقت، هیچ پری دیگری، اجازه راه یافتن به زندگی خصوصی او را پیدا نکرده است. هر چند زمان برای سرودن از او اندکی به سرعت گذشته است.

 من امروز از مهدی آذر یزدی می‌نویسم، از درخت تنومندی که روی تنه‌اش، ۸۸ رگه را به یادگار گذاشته، اما ریشه‌های پرمعنای زندگی‌اش، محکم و استوار، در خاک ادبیات کودک و نوجوان این سرزمین به خوبی رسوخ کرده است و جوانه‌های امیدش نه تنها در کشور عزیزمان، بلکه در سایر کشورهایی مانند فرانسه هم در حال روییدن است.

گاهی وقت‌ها فکر می کنم، خیلی از ما در حق او کوتاهی کردیم، کمتر یا بیشترش را نمی دانم، فقط می‌دانم او چیز زیادی نمی‌خواست، خیلی کمتر از آن‌چه تصورش را می‌کردیم، اصلا مگر ما چند آذر یزدی داشتیم؟ یا حتی چند نفر شبیه آذر یزدی داریم؟

اگر از پنجره‌ اتاقش، سری به او می‌زدیم، به جرات می‌گفتیم که در تمام عمرمان، کسی را ندیده ایم که به اندازه او عاشق کتاب باشد و تمام زندگی‌اش را صرف خواندن کتاب کند و تمام پولش را صرف خریدن آن …!

شاید اغراق نباشد اگر او را «اسطوره‌ مطالعه» بنامیم و برگزیده‌ برگزیدگان تمام مسابقات کتاب‌خوانی و الگویی برای نهادینه شدن فرهنگ مطالعه در عصر پیشرفت تکنولوژی. چه زیباست که «روز ادبیات کودک و نوجوان» را در سراسر کشور به یاد او گرامی بداریم. نمی دانم صدایم را خواهد شنید یا نه اما من از همین‌جا، با صدای بلند فریاد می‌زنم: دست مریزاد پدربزرگ، به خاطر تمام داشته‌هایی که به نوه‌های هرگز نداشته‌ات در سراسر دنیا هدیه کردی، تا آن‌ها دیگر مثل خودت از کمبود کتاب رنج نبرند و مهر و عطوفتت را به لطافت خنده‌های شیرینت، بین فرزندخوانده‌هایت تقسیم کردی تا به ما بگویی:
بردند ذره ذره، این مه‌وشان دلم را
یک ذره‌ دگر هست، تا قسمت که باشد»

می دانم که رفته‌ای تا آخرین صفحه زندگی‌ات را ورق بزنی و قصه‌های تازه‌ات را در گوش کودکان بهشتی زمزمه کنی، ما هم به تو قول می‌دهیم که قلم استاد آذر یزدی بر روی زمین نماند. کودکان و نوجوانان این دیار قلم تو را بر خواهند داشت و با سرودن قصه‌های خوب دیگری برای بچه‌های خوب دنیا، راه تو را ادامه می‌دهند، چرا که آن‌ها به این سخن شاعر فرهیخته دیارمان، فرخی یزدی باور دارند که:
«در دفتر زمانه فتد نامش از قلم
هر ملتی که مردم صاحب‌قلم نداشت
در پیشگاه اهل خرد نیست محترم
آنکس که فکر جامعه را محترم نداشت»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها