فرزام شيرزادي، داستان نويس و روزنامهنگار در يادداشتي براي ايبنا نوشته است: اینجا اگر همینگوی هم باشی مجلهها و روزنامهها برای داستانی که میفرستی پول نمیدهند یا اگر بدهند با پولش نمیتوانی یک دل سیر دو نفر را به سیرابی عصرانه دعوت کنی!
آقای ری برادبری سلام.
تازگیها ـ همین دو روز پیش ـ خواندن کتاب «ذِن در هنر نویسندگی» شما را تمام کردم. درخورترین نکتهاش برایم این بود که مطالعه تجربیات شما درباره داستان نوشتن آدم را سر شوق و شور میآورد برای نوشتن؛ توصیههایتان همه کاربردی است؛ اینکه مثلاً باید روزی هزار کلمه نوشت و داستاننویسی را جدی گرفت و...
و اینکه باید انگیزه داشت برای نوشتن.
همه اینهایی که گفتهاید گمانم بیشتر به درد مملکت خودتان میخورد یا سرزمینی که سال 1917 هاینریش بل آنجا به دنیا آمد و در بیستوچند سالگی به قول خودش ریسک کرد و ده دوازده داستان و شعر کوتاهش را برای مجلهها و روزنامهها فرستاد و ریسکش جواب داد؛ داستانها و شعرها چاپ شدند و صاحبان نشريات دو دستی پول قابل توجهی برایش ارسال کردند تا بتواند به نوشتنش ادامه بدهد.
آقای برادبری اینها که نوشتهاید در جایی که من زندگی میکنم کاربرد چندانی ندارد؛ اینجا اگر همینگوی هم باشی مجلهها و روزنامهها برای داستانی که میفرستی پول نمیدهند یا اگر بدهند با پولش نمیتوانی یک دل سیر دو نفر را به سیرابی عصرانه دعوت کنی!
آقای برادبری اینجا صاحبان روزنامهها هم اغلب داستان، رمان و شعر نمیخوانند چه برسد به دیگران. اینجا اگر بریدهای از جدیدترین رمان محمود دولتآبادی را بهشان بدهی برای چاپ، با تأنی و احتمالاً از روی خوشطبعی، چنان نگاهت میکنند که دو به شک میشوی و گمان میکنی دچار بلاهت سفیهانه شدهای! (پول دادن به نویسنده پیشکش).
آقای برادبری اگر هاینریش بل، دينو بوتزاتی، آنتوان چخوف، شما و خیلی از نویسندگان و شاعران دیگر شغلتان شاعری و نویسندگی بوده و هست، اینجا چنین شغلی وجود ندارد. اینجا روزنامهها برای چاپ آخرین شعر محمدعلی سپانلو حاضر نیستند پولی به او بدهند. به همین راحتی. چه برسد به شاعر بختبرگشتهای که تازه آغاز راه است و سالها بايد بيمواجب جان بكند تا يحتمل به جا بياورندش.
استاد گرانقدر، آقاي برادبري اگر همین الان به یکی از این روزنامهها زنگ بزنم و بگویم شعری منتشر نشده از احمد شاملو دارم یا داستانی از ابراهیم گلستان، میگویند داشته باش یا اصلا نداشته باش... خب لابد راست هم میگویند. به آنها چه ربطی دارد اين چيزها. اینجا کسی نمیتواند مثل شما در جوانی با حق التحریر داستانهای کوتاهش آپارتمان و اتومبیل بخرد و در سالخوردگی و به وقت پیری هم از چنین امکانی بیبهره است.
آقای برادبری ما در اینجا حالا حالاها جا داریم برای اینکه تیراژ کتابهای شعر و داستانمان از پانصد و نهایت هزار نسخه فراتر برود و شغلمان بشود شاعری یا داستاننویسی.
بعد از تحریر:
پدرم (علیاصغر شیرزادی) به موبایلم زنگ زد: بانک جلو حقوقم را گرفته...
ـ چرا بابا؟
ـ گفتند پسرت ضامن یک نفر شده برای وام. چون تو حساب وامگیرنده و ضامن پول نبوده حساب شما بسته شده.
ـ قانونی نیست كه... چه ربطی به شما داره؟
ـ قانون؟
نظر شما