چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۳ - ۲۰:۰۵
ماهان و دیوان در موزه صلح گردهم آمدند!/روایت گنبد فیروزه و جوان خوشگذران

بهرام‌شاه در روز چهارشنبه، در گنبد فیروزه‌گون و از زبان بانوی فیروزه‌پوش خود داستان ماهان نامی را می‌شنود که از سر غفلت و طمع و شور جوانی در دام غولان و دیوان گرفتار می‌شود. ماهان رهایی نمی‌یابد تا اینکه پی به خطاهایش برده و از درگاه خداوند کمک طلب می‌کند.

 خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- طرح «هفت موزه، هفت قصه» با هدف ترویج کتابخوانی و معرفی افسانه‌های کهن ایرانی از سوی پژوهشگاه میراث فرهنگی و گردشگری در هفته کتاب برگزار می‌شود. قصه هفت‌گنبد نظامی یکی از داستان‌های اصلی این طرح است که هر یک از هفت داستان آن در یک روز از هفته کتاب و کتابخوانی اجرا می‌شود. نخستین داستان آن یکشنبه (25 آبان) در موزه ملی ایران، داستان دوم دوشنبه (26 آبان) در کاخ گلستان، سومین داستان سه‌شنبه (27 آبان) در موزه فرش و چهارمین داستان نیز چهارشنبه (28 آبان) در موزه صلح روایت شد. 
 
بهرام‌شاه، چهارشنبه جامه فیروزه‌گون برتن کرد و به دیدار بانوی زیباروی خود در گنبد فیروزه‌ای رفت تا حکایت پنجمین روز خود را از زبان او بشنود.
 
 
چارشنبه که از شکوفه مهر                 گشت پیروزه‌گون سواد سپهر
شاه را شد ز عالم‌افروزی                   جامه پیروزه‌گون ز پیروزی
شد به پیروزه‌گنبد از سر ناز                 روز کوتاه بود و قصه دراز
زلف شب چون نقاب مشکین بست       شه ز نقابی نقیبان رست
خواست تا بانوی فسانه‌سرای              آرد آیین بانوانه به جای
گوید از راه عشقبازی او                        داستانی به دلنوازی او

در روزگاران دور در ديار مصر مردي بود ماهان نام. نيك‌روی و نيكنام و محبوب همگان. يك شب او را به باغي دعوت كردند و تا نيمه شب به پايكوبي و عيش و نوش گذراندند. نيمه شب ماهان كه مست شده بود، از باغ دوست خارج شد و به نخلستاني رسيد. شخصي از دور پديد آمد و خطاب به ماهان گفت: مرا مي‌شناسي؟
 
ماهان جواب داد: تو را به ياد نمي‌آورم. چگونه مرا يافتي و چه كاري با من داري؟ نه رفيق من هستي و نه شريك و نه غلام.

مرد گفت: امشب از راه دوري رسيدم و دلم ديدار تو را خواست. تجارتي بي‌نظير كردم و باري آورده‌ام پر ز سود. اما از بيم ماموران باج‌گير بار را خارج از شهر نگه داشته‌ام گر تو با من بيايي و كمكم كني بار را از باج‌گاه بگريزانيم تو را نيز در سود بي نهايت اين تجارت سهيم خواهم كرد.

ماهان در طمع سود نشناخته و ندانسته به دنبال مرد روانه شد. از باغ و از شهر خارج شدند. مرد در پيش به شتاب و ماهان در پس. اندكي كه گذشت ماهان دریافت كه مسيرشان طولاني‌تر از مسير باغ تا باج‌گاه شده است و از بيم گم شدن در بيابان به مرد گفت: از باغ تا رود نيل يك ميل بود و اكنون ما چندين ميل پيموده‌ايم و به نيل نرسيده‌ايم.

اما مرد پاسخ داد: در پي من بيا و هيچ مگو كه من داناي راه هستم و مي‌دانم تو را كجا مي‌برم. ماهان به دنبال مرد رفت تا به استراحتگاهی رسیدند و ماهان به خواب رفت.

 صبح كه ماهان چشم گشود، متوجه شد كه گم شده و از آن شريك هم خبري نيست. خود را در بیابانی پر سوز گرما و خار و خاشاك دید. نه آبي، نه آدميزادي و  نه جانوري.

پس از چندي، مرد و زني با باري از خار از آنجا عبور مي‌كردند و ماهان از آنها كمك طلبيد و وقتي داستان خود را به آنها گفت، به او گفتند كه آن مرد، هايل بياباني است که هزاران نفر چون تو را از راه برده است و فريب داده. من و اين زن رفيق و يار توايم. به ما اعتماد كن و با ما بيا. ماهان با آنها همراه شد و مسافت طولانی را با هم طی کردند.  

چون روشنایی صبح پیدا شد، ماهان دریافت که  آن دو نیز فریبش دادند در بيابان رهايش كردند. تا شب راه پیمود تا آنکه اسب سواري ديد و راز خود بر او فاش کرد. مرد سوار گفت، آن دو نفر، دو ديو به نام‌هاي «هيلا و غيلا» هستند كه آدميان را در گودال مي‌اندازند و خونش را مي‌ريزند و کارشان جز بدی و بلا نیست.

 آن اسب سوار، ماهان را با خود از كوهستان به دشتي برد كه از هر طرف صداي رود و آهنگی دلنواز به گوش مي‌رسيد. دشت اما سکونتگاه غولان بود. ناگهان آن اسب چون غولي هفت سر شد و سواره هم يك ديو. به هر گرفتاري كه بود، با پايي خسته و نالان، از آنجا گريخت و بيابان را پشت سر گذاشت و به باغ و سبزه‌زاري خوش و خرم رسيد. خداوندگار باغ پس از آنکه سرنوشت ماهان را شنید به او گفت:  اين شيوه ديوهاست كه اين‌چنين فرد را با راستگويي و وعده‌هاي شيرين فريب مي‌دهند و سپس او را مي‌شكنند.

پيرمرد ماهان را گفت كه من فرزندي ندارم ولي اگر نزد من بماني اين باغ براي تو خواهد بود و برايت دختری به زیبایی قرص ماه و نیک‌صفتی حوریان اختیار می‌کنم. به شرط آنکه در این مدت با هيچ‌كس سخني نگویی و اعتماد نكنی. ماهان پذیرفت.

شب و روز از پی هم آمدند و رفتند تا اینکه در یکی از شب‌ها  17 عروس زيباروي به اقامتگاه ماهان آمدند و به رقص و شادي پرداختند. ماهان كه آن زيبارويان را دید، نصيحت پيرمرد را از ياد برد. مهتر آن دختران متوجه حضور ماهان شد و او را به بزم خود دعوت كرد و ماهان با او همراه شد و شروع به خوشگذراني كرد که  ناگهان متوجه شد آنها عفريته و زشت و كريه منظرند و باز هم در دام شياطين افتاده است.

صبحدم كه ماهان از خواب برخاست، خود را به جاي آن باغ خرم، در خارستان ديد و از اينكه آن باغ و زيبايي‌ها مثل خيال گذشت، متحير ماند. نه پاي رفتن داشت و نه روي ماندن.

ماهان كه متوجه خطاها و هوس‌بازی‌هایش شده بود، از خدا طلب هدايت کرد كه ناگهان مردی سبزپوش و نوراني بر او ظاهر شد و گفت كه من «خضر» هستم و آمده‌ام تا تو را نجات دهم. خضر او را به شهر اولش برد و ماهان ديد كه دوستانش به خيال اينكه او مرده است، برايش سوگواري كرده‌اند و لباس تيره پوشيده‌اند. ماجرا  را برايشان تعريف كرد و مانند دوستانش لباس كبود به رنگ آسمان به تن كرد.
 




حورا یاوری در صفحه 146 کتاب «روانکاوی و ادبیات» در تحلیل روایت روز چهارشنبه می‌نویسد: «در هفت پيكر نظامي، روز چهارشنبه مربوط به گنبـد پيـروزه اسـت. در ايـن حكايت ماهان به دعوت دوستان خود شبي را به باده‌گساري مي‌گذراند، سپس به جهـاني شگفت وارد مي‌شود كه در آن، به خاطر طمع‌ورزي و بي‌قيدي، دچار سردرگمي و آزار و اذيت غولان مي‌شود و سرانجام با توبه كردن و راهنمايي خضر از آن بلاها رها مـي‌شـود. گنبد پيروزه رنگ پنجم، گنبد جيوه و عطارد، يا نزديكترين سياره به خورشـيد اسـت. در اسطوره‌هاي يونان چهره كيمياگرانه مركوريوس، خداي سوداگري و سخنوري، با سرشتي نيم خدا و نيم حيوان، آميزه‌اي غريب از همه اضداد است و آشتي اضـداد همـان معنـايي است كه گنبد پنجم هم بر آن استوار است.

ماهان قهرمـان ايـن داسـتان، چنـدين بـار در چندين شب با ابليس‌هايي به پيكر نـور و راهـ‌داناني گمـراه كننـده روبـه‌رو مـي‌شـود؛ اضدادي كه جاي به يكديگر مي‌سپارند و در هم مي‌آميزند... پير دانا كه هم راه‌دان است و هم گمراه كننده، هم زندگي آفرين و هم مرگ آفرين، به پزشكي مي‌ماند كه در دسـتي دارو دارد و انگشتان دست ديگرش بـه زهـر آغـشته اسـت. در اسـاطير ايرانـي سـيمرغ، ويسپوبيش را، كه درختي همه درمان است، مي‌شناسد و بـا مـرگ‌زايـي درخـت گـز هـم آشناست، نمادي است از همين كاركرد ناخود آگاهي جمعي.»
 
سیروس شمیسا نیز در «نگاهی به سهراب سپهری» درباره رنگ آبی و فواید آن با اشاره به بیت نظامی «هركه همرنگ آسمان گردد    آفتابش به قرص خوان گردد» می‌نویسد: «در اين گنبد به نيت نيك اشاره شده است كـه باعـث سـعادت مـي‌شـود. در فرهنـگ سمبل‌ها، آبي به خداي خدايان ژوپيتر (مشتري) و همسرش جونو (juno) منسوب است و رمز احساسات مذهبي و عصمت و تقدس محسوب می‌شود.» (صفحه 103)
 
ازرق آن است کآسمان بلند        خوشتر از رنگ او نیافت پرند
هرکه همر‌رنگ آسمان گردد      آفتابش به قرص خوان گردد
گل ازرق که آن حساب کند       قرصه از قرص آفتاب کند
هرسویی که آفتاب سر دارد       گل ازرق در او نظر دارد
لاجرم هر گلی که ازرق هست    خوانَدش هندو آفتاب‌پرست

* در این باره بخوانید

یکشنبه: یغماناز، دختر پادشاه خاقان و روایت داستان عشق و ترس در گنبد زردرنگ

دوشنبه: نازپری، دختر خوارزمشاه و روایت داستان صبر و دلدادگی در گنبد سبزرنگ

سه‌شنبه: حکایت شاهدخت سقلاب و تقابل عشق و ترس در موزه فرش

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها