فصول کتاب قرار است پیگیرِ لذت و رضایت از زندگی، اخلاق، فرهنگ، هنر و فلسفه باشد، اما به نظر میرسد دستمایه مؤلف ترس از آفتی است که اندیشه مسلط و فراگیر در حوزه روشنفکریِ ایران به آن مبتلاست. عملاً این فصل آخر است که جان کلام (و عنوان کتاب) را بیان میکند.
مؤلف در فصل اول تلاش میکند تا لذت را غسل تعمید دهد و از آن محنتزدایی کند و ایبسا آن را چاره فقر و رنج در جهان معرفی نماید. نوستالژیِ نامبارکِ ایام گذشته نیز از تیغ انتقاد مصون نمیماند. جهانِ سپریشده بدتر از جهانِ فعلی بود؛ چه از حیث اخلاقی، چه از حیث رفاهی و چه از حیث کیفیت زندگی.
تکوین اخلاق در واقع تمهیدِ عقل تجربی برای زیستِ بهتر و کسب لذت بیشتر است و برترین فضیلت همانا بخشش است، نه عدالت. این موضوع فصل دوم است و البته چراغ راهنمای مؤلف در این امر ایجاد شادی و کاستن از غم دیگری است.
فصل سوم به فرهنگ اختصاص دارد و شامل دو مقاله است: «در بیریشگی فرهنگ» و «نقد کثرت فرهنگی» که به اهمیت و سرنوشت فرهنگ میپردازد. فصل چهارم به مبادی و مبانی هنر میپردازد و یادآور تلاش کلاسیک برای تحلیل و سنجش هنر برمبنای لذت است.
مردیها گویی در فصل پنجم، مهمترین مانعِ سعادت انسان، علتِ رسوایی خشونتطلبی و صلحستیزی را مییابد و با صدای بلند معرفی میکند: نیچه، هگل، مارکس، فروید، هایدگر و در یک کلام، فلسفهی قارهای. این فصل را میتوان دفاع از لیبرالیسم در مقابل «زرادخانهی ضدعقل» فلسفهی قارهای نیز دانست.
اگر منصفانه و بیتعصب به این نوشتهها بنگریم، با واقعیتی تلخ مواجه میشویم: شعارزدگی و آوازهگری! سادهسازی مفرطِ اندیشهها بلای جان بسیاری از آثاری از این دست بوده و انگار هنوز هم هست. سادهسازیِ افراطی خوراک آمادهای برای اذهان علیل و درمانده است و دستمایهای برای سفلهپروری. همین سادهسازی افراطی و شرطیشده، گویی بستری برای تسویهحساب فکری-سیاسیِ استاد با آسیابهای بادیِ دشمننما میشود. متأسفانه سطح و شکل بحث چنان تقلیل مییابد که هرگونه گفتوگوی انتقادی با متن ناممکن میشود و یا در صورت امکان، سر از ناکجاآبادِ پرخاشگری درمیآورد.
برای رفع هرگونه سوءتفاهمی، همین اول بگویم منظور این نیست که کسی حق مبارزه با انحرافهای فکری را ندارد، البته که هیچ بنیبشری حق ممانعت از این مبارزه را ندارد، اما جای بسی تعجب است که چرا چنین مبارزهای از راه مالروِ ناسزاگویی و هوچیگری میگذرد، نه از بزرگراه تحلیل، مدارا، گفتوگو و اقناع.
در واقع این راه و روش تنها میتواند گویای ژرفناهای تروماتیک و ایبسا یادآور دعواهای فرقهای باشد و بس. استفاده از این همه برچسبهای حاضر و آماده در توصیف اندیشه و اندیشمند، اگرچه در وهله اول یحتمل نشاندهنده تبحر و ممارست مؤلف در حوزهی ریطوریقا است، اما بیشک در گام بعد، گویای سادهسازی و سادهانگاریِ دردناک و اسفناکی است که بهنوبه خود، میتواند مایه زوال و سقوط اندیشهورزی باشد. عجیب است دوستانِ وطنی جهدی عظیم میکنند تا دم خروسِ فقر اندیشهی خود را پسِ پشت ریطوریقای خندهدار پنهان کنند.
لحن و لهجه آشفته و عصبی کتاب بهطور طبیعی آن را به چیزی سطحی بدل کرده است. نویسنده تکلیف چیزهای بسیاری را در همین یک وجب جا مشخص فرمودهاند؛ آن هم با لحنی مطنطن و پرطمطراق و ایکاش به اندازه کافی جا و تمنا بود برای مشخص کردن الباقی معضلات فکری، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و الخ. مخاطب پس از سرگردانی در چاه ویلِ بلاغت و تازه پس از چند دورِ شمسی و قمری، با مقداری ناسزا به چند فیلسوف مواجه میشود. هزار اللهاکبر به این همه شعوذه و طامات! شاید وقت آن رسیده باشد که کسی این دیگرهراسیِ داییجان ناپلئونی را زیر نگاه نقادانه بگیرد. دیگرهراسی، چپ و راست نمیشناسد. دیگرهراسی است که دیگری را به خندهدارترین شکل ممکن تلخیص و ساده میکند تا از او کاریکاتوری بسازد. از ایدهآلیسم آلمانی تا پسامدرنیسم فرانسوی قرن بیستم، همگی ذیل این پروژهی استاد قرار میگیرند. اگرچه بصیرت، نکتهبینی، دانش و قدرت اندیشه فلاسفه آلمانی-فرانسوی قابل انکار نیست، اما استاد نگران نتیجه کار آنان برای جامعه جهانی و کل جهان است.
تاریخ فارسی پُر است از انتخابهای نابخردانه. چندان هم فرقی نمیکند که بهسراغ راسل و ایر و پوپر برویم یا هایدگر و هگل و روسو. در هر دو حالت، گزینش و عرضه ما نمود کمعقلی، بل بیعقلی ما بوده است. نشان به آن نشان که هنوز در فرهنگ مفخم فارسی، بدون هیچ تعارفی، نمیتوان تألیفاتی شستهرفته در معرفی اندیشمندان یافت که غلطانداز نباشد. استاد مردیها چنان داد سخن سر میدهند که گویی سالهای سال است صاحب دو نوع سنتِ آنگلوساکسون و قارهای بودهایم. برخلاف فرمایشات استاد، به نظر میرسد نه پوپرِ ما آن پوپری بود که باید باشد و نه هایدگر و هگل ما.
اگر سختگیر و واقعبین باشیم، صحبت از تقابل فلسفه آنگلوساکسون و قارهای در ایران چندان گویا و «شفاف» نیست. دعوای پوپری و هایدگری در ایران شاهدی گویاست. بدون هیچ تردیدی، فقط و فقط در بستر یک سوءتفاهم بزرگ بود که چنین دعوایی میتوانست شکل بگیرد. فلسفهخوانیِ ما هیچگاه پیگیر و سمج نبوده است. فلسفهای که پشت سر آن سماجت در پرسش نباشد، ممکن است عقل سلیم را هم به ورطه نابودی بکشاند. فرق چندانی از این حیث، بین قاره و جزیره وجود ندارد. فلسفه زبان میخواهد. هزاران مفهوم دقیق و زاینده میخواهد و دقت امری است تاریخی. استاد واقفاند که دقت کلمات و زبان به تاریخمندی آن است، نه وضع قراردادگونه و «دقیق»، اما سترون آنها در برج عاج دو یا سه روشنفکر. وقتی بدون توجه به آثار کلاسیک و اولیه (تحلیلی یا قارهای) یکراست به وسط داستان میپریم، طبیعی است که هیچگاه مفاهیم تاریخمند نمیشود و دقت مورد نظر استاد حاصل نمیآید.
سیر تکوینِ مفهوم، مقومِ دقتِ آن است. چنین اتفاقی هیچ ربطی به قارهای و تحلیلی بودن (حیدری و نعمتی بودن) ندارد. در حوزهی تحلیلی، کم شاهد بیدقتیها نبودهایم. از این حیث، نگاه آنگلوفیل اصلاً کم نمیآورد. نگاه تاریخی فرزند نگاه انتقادی است. نگاه انتقادی یعنی گفتوگویی عمومی میان مترجمان و اندیشمندان، نه دشنامگویی. نگاه انتقادی یعنی گفتوگوی امروز و دیروزمان، نه طرد دیروز به بهانههای واهی و یا تسلیم محض در برابر آن.
وقتی زبان فارسی آگاهی تاریخی ندارد، صحبت کردن از دقت، فقط و فقط دروغ است. زبان فارسی به یمن بسیاری از مسائل، پُر است از سوراخها و شکافها. این زبان هنوز پیوستاری تاریخی تشکیل نداده است و جای تعجب دارد که حتی بتوان فیلسوفان سنتیِ ایرانی یا دوستان غیرقارهای را هم بهدرستی فهمید، چه برسد به فکر قارهای که تاریخمند است و مبتنی بر نگاه تاریخی. آقای مردیها در لباسِ دفاعِ تمامقد از وضع موجود، پویش درونی اندیشه و فرهنگ را به گورستان نیستی هدایت میکند. میتوان همآوا با استاد، این را بزدلی و پناه جستن در قهقرای لذت نامید. بهراستی این کینتوزی از کجا میآید؟ از بیتخیلی! جامعه بیتخیل، بیآینده (و بیگذشته) است. برای حصر کسی، اول باید تخیل او را محصور کرد.
کتاب در چارچوبِ تقابل فلسفههای جذاب و مفید(!) مدعی است که «انگلیسیِ مبادی آداب، بر هوسِ جذابیت غلبه کرد و کوشید سخنان ساده بگوید تا مشکل بشر را رفع کند. اما فرهنگ قاره که با (این) اخلاق میانهای نداشت، مقهور شورِ ناشی از شر شد و سلامت و لذت و خوشبختی را به سخره گرفت و کوشید با حیرتافکنی از مشاهده حدقههای گشوده و دهانهای بازمانده، مشعوف شود.» و عجبا که هر خواننده فلسفه خواندهای نیز پس از خواندنِ این سطور، در وهله اول، حدقههایش گشوده میشود و آنگاه از سرِ حیرت، دهانش باز میماند.
استاد در ذیل توسعه مارکسیسم و آنارشیسم و با مرکزیت فرانسه در قرن بیستم و سرایت «ویروس فکر آلمانی» به سرزمین روشنگری، پدیدهی واحدی به نام «فرانکوآلمان» کشف میکند که گویی سوار بر گاوی وحشی به گرد خود میپیچد و به هرچیزی حمله میکند! و نام این فلسفه البته چیزی نمیتواند باشد به جز ایدهآلیسم آلمانی (یعنی تقدم و اولویت دادن ایده بر واقعیت!) البته استاد در ادامه، این نام را هم زیاده احترامآمیز میداند. جریان «فرانکوآلمان» چیزی نیست مگر این عبارت که «هرچه را تخیل بتوان، اجرا هم میتوان.» چنانکه هگل، بزرگسرکرده متافیزیسینها، سر در آخور همین رازورزی نمود که عاقبتالامر، کثیری را همسایه جنون کرد!
چیزی که بسیار واضح مینماید، عدم تورق استاد در منابع دست اول است. هرکسی کوچکترین تذوقی در مثلاً کتاب «هستی و زمان» یا «پدیدهشناسی روح» یا «پژوهشهای منطقی» کرده باشد، با ساختاری منظم، استوار و رویهای تحلیلی (نه در معنای مصادرهشده توسط فلسفهی تحلیلی) مواجه خواهد شد؛ به نحوی که شیوه نقد و بررسی این آثار، لحن و لهجهای مشخص خواهد یافت. فقط کسی که وارد جهان این متفکران نشده باشد بر زیر میز بازی خواهد زد. منظور این نیست که مو لای درز چنین آثاری نمیرود، خیر، اما فرق است بین نقد و پنهان شدن پشت ژستی به اسم نقد که اخلاق نقد را رعایت نمیکند.
به نظر میرسد جناب مردیها ریشه این معضلِ ازلی-ابدی (دقت، روشنی و شفافیِ اندیشهی آنگلوساکسون و ابهام و تیرگیِ اندیشهی قارهای) را در میراثِ آدم ابوالبشر و حوای امالبشر برای جزیره و قاره یافته است: «گویی آدم بهراستی خُلق خود به جزیره داده بود و حوا به قاره.» و البته منظور استاد از آدم همان خویِ کنار آمدن با آنچه هست و زیستن به امید بهبودهای خرد و ریز و طمع بریدن از تغییر مشیت و زیروزبرسازی بنیادهای عالم و حذر کردن از مار خوش خطوخالِ تخیل است. حوا اشارهای است به ظن و گمان بد و همکاسه شیطان بودن؛ چراکه وجه تحمیقگرِ دیوانسالاری دروغین و ظاهرفریب قادر را برملا کرده است. نوشتار قارهای ارادهی معطوف به ابهام، پیچیدهگویی، مخالفخوانی، حیرتافکنی و به زبانی ساده، شیادی و شارلاتانی است، امان از دست ننه حوا!
استاد در یک کلام «رمز ابهام زبان قارهای را یک قسم این میداند که دامن سخن دراز شود و کسی نتواند بگوید: همین! به همین سادگی! و دیگر قسم اینکه بتوان همواره بهنوعی از نمونههای ناقض جان به در برد.» استاد حلقه مبارکه وین را نوعی «شوکدرمانی» برای این «هرچه میخواهد دل تنگت بگو» معرفی میفرمایند. بسیار خوب! ما از استاد میپرسیم نظر ایشان درباره مقدمه مایکل دامت بر ترجمه «پژوهشهای منطقی» هوسرل چیست؟ یا حتی نظر ایشان دربارهی «خاستگاههای فلسفهی تحلیلی» اثر دامت چیست؟ قصه گویا به همین «سادگی» که استاد میفرمایند نیست. حتی در مورد لطیفه حلقه مبارکه وین، کافی است به اثر برجسته مایکل فریدمن[۱] نگاه کوچکی بکنیم تا درهمآمیختگی آن با فلسفه قارهای بیش از آنچه در بدو امر برای دوستان وطنی به نظر میرسد، روشن شود. بهتر است اسم واقعی این نوع نگاه را بلند بگوییم: نژادپرستی.
تقلیلِ تمامیتخواهی سیاسی به مفهومِ تمامیت فلسفی، کژخوانیِ تاریخ استبداد و فاشیسم است. هیچ مستبد و فاشیستی برای قبضه کامل قدرت منتظر تکوین مفاهیم فلسفی نمیماند. عموماً این دو مستقل از هم صورت میپذیرند. سیاست عریانتر و بیشرمتر از آن است که لباسی فلسفی بر قامتش بپوشانیم و دوستانی که دست به این کار میبرند، سرنا را از سر گشادش میزنند. خندهدارترین حرفی که میتوان زد این است که هیتلر سرمشقش را از هایدگر میگرفت. وانگهی حمایت یا عدم حمایت دومی از اولی تأثیر چندانی در جنایت اولی نداشت. (به گواه تاریخ!) هیتلر برای ساختن آشویتس از هایدگر رخصت نطلبید. بعد از استعفای فیلسوف هم ککش نگزید. گزید؟ این همه جنجال کردن برای لمپنی چون هیتلر خندهدار است. کاش سیاست اینچنین از فلسفه حرفشنوی داشت، کاش!
تفلسف در وضعیت و شرایطِ مبهم و تاریک نمیتواند اندیشهها و مفاهیمی سرراست و ریاضیوار بیافریند. فلسفه بازتاب زیستجهان است؛ زیستجهانِ بحرانی نمیتواند فلسفهای راحتالحلقوم ایجاد کند. چنین چیزی فقط یک ویژگی دارد: دروغ. بسیاری از فیلسوفانِ مورد هجمه استاد، اولین وظیفه خود را پروبلماتیزه کردن شرایط خود میدانستند. به زبان ساده منظور این است که برای شرایط آنها راهحلِ ساده موجود نیست و هرگونه سادهسازیِ بیوجه تبدیلِ فلسفه به ایدئولوژی است؛ چیزی از جنس شعار است: زندهباد... مردهباد...! درست مثل کاری که استاد برعهده گرفتهاند: زندهباد فیلسوفان آنگلوساکسون! مردهباد فیلسوفان قارهای، بهویژه نیچه و هگل و در رأس همهی آنها هایدگر! نهایت این فرمایش تهیه دو لیست خواهد بود برای مخاطب. لیست اول شامل فیلسوفانی است که استریلیزه، بهداشتی و از «لحاظِ» استاد گذشتهاند و لیست دوم شامل فیلسوفانی است که استاد در آنها ویروسی تشخیص دادهاند که سرمنشأ کل خطاهای بشری و کیهانی است. واقعاً مو لای درز این استدلال میرود؟
نظر شما