حضور نویسنده «خاطرات پراکنده» در کتابفروشی آینده
گشت و گذاری در کوچه خاطرات گلیترقی/ ماجرای اولین قصهای که بر لباس نوشته شد
کوچه باغ شمیران، یادآور خاطرات دختر کوچکی است که بافههای گیسویش در تب و تاب شیطنت بچگی پیچ و تاب میخورد. گلی ترقی دختر کوچک آن سالها و نویسنده پرتجره این روزها، پنجشنبه دوم بهمن ماه میهمان کتابفروشی آینده بود.
کودکیام با کتاب و مجله گذشت
گلی ترقی، نویسنده نام آشنایی است که تمام کتابهایش ملهم از دوران کودکی اوست. ترقی در پاسخ به سوالی درباره چگونگی نوشتن کتابهایش میگوید: مقداری از هنر در بسیاری از خانوادهها جنبه ارثی دارد، مثل خانواده باخ که همه اهل موسیقی بودند. پدر من هم در آن زمان مدیر مجله «ترقی» بود و من همه از همان اول سرم توی کتاب و مجله بود.
از جادوی جوهر تا داستانی که شسته شد
ترقی، با خنده میگوید: انشاهای من از همان اول بیست بود؛ یعنی استعداد نویسندگی داشتم. به خوبی به یاد دارم پدرم علاوه بر مدیریت مجله، مقاله و قصه مینوشت، یادم میآید پنج یا شش ساله بودم که پدرم مرا به اتاق کارش برد و روی زانوی خودش نشاند و بعد قلمش را داخل جوهر میکرد و مینوشت، در عالم کودکی برایم آن جوهر و دوات، دواتی جادویی بود که هر چه بود از آن بیرون میآمد.
وی ادامه میدهد: یک روز که پدرم نبود انگشتم را در جوهر کردم و با آن روی لباسهایم خط کشیدم، اصلا انگار اولین داستانی که در زندگی نوشتم همان بود، همان انگشتانی که روی پیراهنم کشید و بعد مادرم با غرولند آن را در آب حمام شست و هنوز که هنوز است به دنبال همان داستان اولم هستم، آن قصه پاک بود.
ترقی، همچنان در باغ خاطراتش قدم میزند و میرود در کوچههای شصت سال پیش شمیران و ادامه میدهد: از کودکی به نوشتن و ادبیات علاقهمند بودم، پُر حرف بودم از نوع قصهگو. سر میز صبحانه آنقدر حرف میزدم تا پدرم میرفت و من باید دنبال اتوبوسی میدویدم که از شمیران رد میشد تا برسم به مدرسهام در خیابان آشیخ هادی.
زبان فارسی و تهران قدیم در نوشتهها
این بانوی نویسنده، جرعهای آب میخورد، روسری کمرنگش را روی سرش جابهجا میکند و میگوید: همه چیز برای من قصه است، دنیا و آدمها برای من قصه هستند، اما من برای نوشتن نیاز به تهران و ایران دارم. سالهاست در پاریس زندگی میکنم، اما زیان فرانسه از من دور است، زبان فارسی و تهران با من عجین شدهاند، البته بماند که تهران امروز هم شده میزبان جشن غولها، دیگر خبری از آن کوچهباغهای کودکی من نیست.
جای پای فروغ در داستان اول
ترقی عینکش بر چشمانش قرار میدهد و خودش را روی صندلی جابه جا میکند و همچنان با لبخند و مطایبه خاصی در پاسخ به پرسشی درباره نخستین داستانش میگوید: نخستین داستان من در مجله «اندیشه و هنر» که دکتر وثوقی آن را منتشر میکرد چاپ شد. داستان نوشتن آن داستان هم جالی است باید بگویم من بعد از سیکل اول مدرسه برای ادامه تحصیل راهی امریکا شدم و در مقطعی که از من خواستند داستان بنویسم، آنقدرها هم فارسی نوشتنم خوب نبود، خلاصه بعد از پیشنهاد رفتم منزل مادربزرگم و از آنجا رفتم کافهای که پاتوق خیلی از شاعران آن دوره بود، وارد کافه که شدم، فروغ را دیدم(فروغ فرخزاد)، من فروغ را قبلا منزل ابراهیم گلستان دیده بودم و خیلی او را دوست داشتم. فروغ مرا صدا کرد، و من با کلی خجالت رفتم کنار فروغ و برای اینکه حرفی زده باشم داستان خانه مادربزرگ و شکل و شمایل آن را برایش تعریف کردم و گفت، گلی، این یک داستان خوب میشود حتما بنویس، که من هم نوشتم و شد داستان «میعاد». فروغ بعدها من را دید و گفت، تو یک نویسندهای. و همین تشویق فروغ هنوز پشت مرا گرم میکند.
با سهراب سپهری در باغ خاطرات ترقی
گلی ترقی، هنوز با عشق این دیدار را به گذشته وصل میکند . درباره آشناییاش با سهراب سپهری میگوید: من و همسرم (هژیر داریوش) تازه ازدواج کرده بودیم و ابراهیم گلستان و ما و چند تن دیگر را به منزل خودش دعوت کرده بود. نخستینبار سهراب را در منرل ابراهیم گلستان دیدم، محجوب بود مثل یک پرنده و بسیار شبیه به شعرهایش، در دیدار بعدی در منزل ما با او آشناتر شدم و بعدها که دکتر شایگان میخواست شعرهای او را به فرانسه برگرداند در کنارش بودم. خانهاش در کاشان مانند شعرهایش بود. آخرین دیدارم با او به سی و چند سال پیش برمیگردد، من رفتم پاریس و او برای مدتی رفت لندن و بعدها شنیدم بسیار مریض است و بعد هم مرگ به سراغش آمد.
با مهر و دوستی
گلی ترقی، بانوی نویسندهای است که داستان کودکی و جوانیاش را با روایتی داستانگونه شرح میدهد، و حاضران زمان را به فراموشی سپردهاند و هنوز در دنیای گلی جوان قدم میزنند که گلی ترقی با عبارت پایانی «همین»، به این گشت و گذار خاتمه میدهد تا جمله «با مهر و دوستی» برای دوستدارانش در صفحه کتابهایش پایانی باشد برای ششمین پنجشنبههای کتابفروشی آینده در ظهرگاه دوم بهمن 1393.
نظر شما