مرور خاطرات رزمندگان و آزادگان از نوروز/2
خدا هفتسینمان را جور کرد/ سنگ، سیم خاردار، سوزن خیاطی و ماهی خمیری
سید ناصر حسینیپور در بخشی از خاطرات کتاب «پایی که جا ماند» نوشته است: دلم میخواست روی سفره هفتسینمان، هفتسین باشد. امروز خدا همه چیز را برایمان جفت و جور کرد. یک تکه سنگ، سیم خاردار، سوزن خیاطی، سیبزمینی، یک پاکت سیگار سومر، یک عدد سرنگ و یک سرم پلاستیکی جور شد!
سهشنبه 1 فروردین 1368ـ تکریتـ اردوگاه 16
عید باصفایی داشتیم. دلم میخواست موقع تحویل سال کنار خانوادهام باشم. این آرزو را برای همه هماسارتیهایم داشتم. خیلی از بچهها ناراحت و گرفته بودند. بیشتر آنها امید نداشتند روزی آزاد شوند. به علیاکبر فیض گفتیم: علی! با امید خدا عید سال آینده، ایرانیم!
ـ در خواب آره!
ـ چرا خواب، ما که همیشه تو این زندون نمیمونیم!
دیروز به حاج سعدالله و حاج حسین شکری قول داده بودم لوازم سفره هفتسین را جور کنم. در اسارت دسترسی به سیب، سیر، سرکه، سمنو، سماق و سبزه برایمان وجود ندارد، اما دلم میخواست روی سفره هفتسینمان، هفتسین باشد. امروز خدا همه چیز را برایمان جفت و جور کرد. یک تکه سنگ، سیم خاردار، سوزن خیاطی، سیبزمینی، یک پاکت سیگار سومر، یک عدد سرنگ و یک سرم پلاستیکی جور شد!
سرنگ را محمدکاظم بابایی از ابوالفضل صادقیان در قسمت درمانگاه اردوگاه گرفت؛ سرم پلاستیکی، سیم خاردار و سنگ را من جور کردم. سوزن مال یزدانبخش مرادی بود. سیبزمینی را کریم دلفیزاده از آشپزخانه آورد و سیگار متعلق به معزالدین اصغری بود.
با استفاده از خمیر نان، محمود یوسفی بچه ملایر یک ماهی خمیری درست کرد.
حاج سعدالله دعای تحویل سال را خواند.
یا مقلب القلوب و الابصار، یا مدبر اللیل و النهار، یا محول الحول و الاحوال، حول حالنا الی احسن الحال.
شب بچهها سنت دید و بازدید را در سوله به جا آوردند. بعضی از بچهها با هم قهر بودند که آشتی کردند. ریش سفیدی حاج سعدالله و حاج حسین خیلی از کینهها را به محبت تبدیل کرد و خیلیها که روی هیچ و پوچ با هم قهر بودند، آشتی کردند.
یکشنبه 6 فروردین 1368ـ تکریتـ اردوگاه 16
از چند روز قبل عراقیها مجبورمان کرده بودند در صف آمار، هنگام بشین و پاشو، به امام توهین کنیم!
نمیدانم چرا سال 1368 آمار صبح، ظهر و شبش باید با توهین به امام شروع میشد. بعد از صدور فتوای تاریخی حضرت امام علیه سلمان رشدی مرتد، امام نزد مسلمانان از جمله اهل تسنن محبوبیت خاصی پیدا کرده بود. بعد از این فتوا، بعضی نگهبانهای اهل تسنن اردوگاه که قبلاً به امام توهین میکردند، نام امام را با احترام میبردند.
بچهها حاضر به توهین نبودند. عراقیها کوتاه نمیآمدند؛ دستوری بود که از سوی شخص صدام صادر شده بود. گویا به تمام اردوگاهها بخشنامه شده بود. در سه وعده آمار صبح و ظهر و ب، اسرا به امام توهین کنند!
وقتی فرمانده یا یکی از افسران اردوگاه برای آمار وارد سوله میشد، مسؤول ایرانی سوله برپا و سپس خبردار میداد. آنطور که عراقیها میگفتند باید با گفتن خبردار توسط ارشد ایرانی کمپ، حین کوبیدن پا، اسرا به امام توهین میکردند.
خبردار که اعلان شد و بچهها پا کوبیدند، هیچکس به امام توهین نکرد عراقیها با کابل و باتوم به جانمان افتادند. امروز بچهها سرسختانه مقاومت کردند و از این بخشنامه تبعیت نکردند.
در بین نگهبانها علی جارالله کابلش را آرامتر از همه بر کمر بچهها پایین میآورد. رامین همان روز به او گفت: سیدی! محکم ما رو بزن تا بهت شک نکنن!
رامین بارها از او خواسته بود، اخم کند، قیافه خشک و خشن به خودش بگیرد و مثل بقیه ما را بزند. دلمان نمیخواست به خاطر اسرا در خطر بیفتد. علی جارالله به این حرف رامین گوش نمیداد. برای اینکه رامین ناراحت نشود، بعضی وقتها صوری خشن میشد. وقتی قیافه جدی میگرفت و داد میکشید، مهربانی چهرهاش از بین نمیرفت.
عراقیها کوتاه نمیآمدند. گویا این دستور به هر قیمتی باید اجرا میشد. سرنگهبان میگفت: توی اردوگاه حمام خون راه میاندازیم. بهجز منافقها و تعدادی افراد خودفروخته و بیتفاوت کسی به امام توهین نمیکرد.
روزهای بعد بچهها تدبیر به خرج دادند و با پس و پیش کردن کلمات شعار دادند. عراقیها فهمیدند بچهها به جای مرگ بر... میگویند: مرد، مرد خمینی، یا مرد است خمینی، در سوله سه بچهها بهجای مرگ بر... میگفتند: برق رفت، خمینی!
وقتی فهمیدند بچهها به جای کلمه مرگ از مرد و یا برق استفاده میکنند، به جانمان افتادند و حسابی اذیتمان کردند؛ جیره غذاییمان را کم کردند؛ آب، ساعات رفتن به توالت و بیرون باش را محدودتر کردند و از تمام اهرمهای فشار علیه اسرا استفاده کردند.
اگر از طریق جاسوسها و افراد خودفروخته که بچهها اصطلاح آنتن را برایشان بهکار میبردند، به گوش عراقیها نمیرسید، هیچوقت نمیفهمیدند که اسرا به جای مرگ میگویند مرد و یا برق.
بسیجیها را به باد تمسخر گرفته بود. مدرسی در این کتاب ضمن بهکاربردن جملات زشت و ناروا که شایسته خودش بود، جنگ ایران و عراق را به جنگ زرگری تعبیر کرده بود. مطالب این کتاب با میل و مزاج بعثیها سازگار بود.
چهارشنبه 1 فروردین 1369ـ تکریتـ کمپ ملحق
امروز اولین روز سال 1369 بود. برای علیاکبر فیض نامهای نوشتم، داخل کپسول آنتیبیوتیک جاسازی کردم، به دکتر مؤید دادم تا برایش ببرد.
عید را مثل سال قبل سفره هفتسین نداشتیم. برای سال جدید تقسیم کار کردیم. قرار شد در بازداشتگاه وظایف و کارهای روزانه در قالب چهار وزارتخانه انجام شوند. وزارت بهداشت و درمان، وزارت آموزش و پرورش، وزارت اطلاعات و دفاع و وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی!
وزارتخانه اطلاعات و دفاع را با هم ادغام کردیم. اصل مطلب پیشنهاد جلال رحیمیان بود. جلال که مسؤول بازداشتگاه بود، گفت: این اردوگاه کشور کوچکی است در گوشهای از کشور عراق؛ همه ایران در یکجا جمع شدهاند، باید برای کارها وزیر داشته باشیم.
چهار نفر برای تصدی مسؤولیت چهار وزارتخانه به بچههای بازداشتگاه پیشنهاد شدند. قرار شد افراد معرفی شده، از اسرای بازداشتگاه رأی اعتماد بگیرند. کامبیز فرحدوست برای تصدی وزارت بهداشت و درمان.
جلال لحمی برای تصدی وزارت آموزش و پرورش، علیاصغر انتظاری برای تصدی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و من برای وزارت دفاع و اطلاعات معرفی شدیم. وزرا از اسرای بازداشتگاه رأی اعتماد گرفتند.
کسب اطلاعات لازم از عراقیها و دادن اطلاعات سوخته به آنان، بحث اسرای سیگاری که آدمفروشی میکردند،... به عهده من بود.
وزیر بهداشت و درمان مسؤول پیگیری درمان، تهیه داروهای لازم از طرق گوناگون، معاوضه آثار دستی با دارو و ارتباط با پزشکان عراقی بود. کامبیز فرحدوست که خودش در قسمت درمانگاه کار میکرد. خیره این کار بود. وزیر آموزش و پرورش مسؤولیت سازماندهی کلاسها در سطوح مختلف، تهیه کاغذهای سیمان و زورق سیگار برای استفاده بچهها و ترجمه روزنامههای عراق را بر عهده داشت. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی نیز برگزاری مراسم مختلف شامل جشنها، میلادها و رحلت ائمه طهار را با توجه به شرایط خاص زمانی برعهده داشت.
بحث امنیت اجرای برنامههای فرهنگی بازداشتگاه و مسؤولیت آیینهدار پنجره هم بر عهده وزارت اطلاعات و دفاع بود.
* «پایی که جا ماند»، سید ناصر حسینیپور، سوره مهر
نظر شما