16 اردیبهشت؛ سالروز درگذشت حسین منزوی
حسین منزوی، بر اوج استغنا/ یادداشتی از ابراهیم اسماعیلی اراضی
ابراهيم اسماعيلياراضي، شاعر و نویسنده کتاب «از عشق تا عشق» به مناسبت دوازدهمین سالگرد درگذشت حسین منزوی یادداشتی را در اختیار ایبنا قرار داده است که میخوانید.
ابراهیم اسماعیلیاراضی - دو سر کفن را گرفتند و شال ترمهای هم حمایل کردند زیرِ کمر. دراز کشید کف گور؛ بلندبالاتر از همیشه؛ آسوده؛ انگار «آخیش» بلندی هم گفته باشد...
بیشتر، بهتزده بودم تا غمگین. گریه نمیکردم؛ نمیدانستم باید در این واویلا چهکار کرد. اگر خودش بود، میپرسیدم. میدانستم که در سوگ، سیاه نمیپوشید (سالها بود؛ به یک دلیل مهم)؛ نپوشیده بودم. اما گریه؟ چند ماه پیش از آن که برای سرسلامتی کوچ پدرش رفته بودیم زنجان، در جمع گریه نکرد. حس کردم دارد صبوری میکند. اتاق که خلوت شد و دو سه نفر شدیم اشکهایش سرازیر شد.
گریه نمیکردم؛ سر زانو نشسته بودم روی خاکها. نمیشد ایستاد. زانوهایم که هیچ، بندبندم میلرزید. آخرین سنگ لحد را که گذاشتند و بیلهای خاک، باریدن گرفتند، ناخودآگاه خواندم: «دیگر تمام شد گل سرخم، تمام شد». بلند شدم. میدانستم که اگر بود، یکی از آن خندههای شوخی جدی شیطنت آمیختهاش میکرد و نگاهی که باید از آن تکلیفت را میخواندی.
رو به آن همه آشناـ غریبه که چرخیدم، بیتهای تازهای در سرم چرخیدن گرفتند؛ مثلاً همان بیتی که جمعیتِ کمِ تهران و جمعیت بسیارِ زنجان پشت سرش فریاد زده بودند؛ «مرگ از شکوه استغنا با من چگونه برتابد / با من که شوکرانم را با دست خویش مینوشم؟».
به هرحال به نظر من در شعر، رهاشدن، سبکشدن، تهیشدن وجود ندارد و با هر تعهدی که ادا میکنی در قبال شعر، انگار تعهد میکنی که تعهد دیگری را ادا بکنی و این دور باطل، این تسلسل همینجوری ادامه خواهد داشت تا موقعی که تو با آخرین نفسی که میکشی، آخرین شعرت را بگویی و نمیدانم باز آیا میتوانم بگویم «تمام» یا باز هم چیزی هست که در مرگ هم ادامه خواهد داشت.
باورم این است که معادله مستقیمی هست بین تلخی و شیرینیها؛ بدیها و خوبیها؛ سوگها و سورهای زندگی آدمها؛ یعنی اگر کسی اندوهش بزرگ باشد، حتماً شادیاش هم بزرگ خواهد بود؛ هیچ تردیدی در این نکنید؛ برعکس اگر کسی شادیاش کوچک باشد، اندوهش هم کوچک خواهد بود. باز در این یکی هم من تردید نمیکنم؛ چون به آن رسیدهام... . آدمی که، انسانی که مصیبتهای بسیار را تحمل میکند برای بهدستآوردن آن چیزی که دوست دارد، طبیعتاً وقتی که به دستش میآورد، شادیهای وحشتناک خواهد داشت... و خب به نظر من کموبیش ما حق انتخاب داریم در این مورد؛ میتوانیم بگوییم من دلم میخواهد شادیهایم کوچک نباشند یا شادیهایم کوچک باشد، در مقابل، غمهایم هم کوچک باشد. من مثلاً ظرفیت و حوصله و توان تحمل مصیبتهای بزرگ را ندارم. یکی هم میگوید نه! من انسانم، آدمیزاد، و شأن آدمیزاد بالاتر از این است که با چیزهای حقیر برخورد میکنند؛ من دلم میخواهد... همهچیزم به اندازه نام انسان، بزرگ باشد؛ به اندازه موجودی که خدای هستیست؛ در مرکز هستی ایستاده و فرمان به چهار جهت و شش سوی خودش میدهد؛ خب این آدم اصلاً نباید غرورش بپذیرد که چیزهای کوچک داشته باشد؛ اگر زمین میخورد حتماً باید این زمینخوردن مساوی با، برابر با شکستن بخشی از وجودش باشد و اگر بلند میشود این بلندشدنش باید برابر با بالیدنش به اندازهای باشد که دستش به ستارهها برسد. این است آن چیزی که به نظر من قانون نانوشته حرکتها و رفتارهای آدمیست در برخورد با زندگی.
شانزدهم اردیبهشت امسال میشود ۱۲ سال و خدا را شکر که روزبهروز، حسین منزوی در جان زبان فارسی زندهتر و جاودانهتر میبالد و روزبهروز مشتاقان بیشتری به حضورش میرسند؛ در تعشّق واژگان او با هستی و انسان، یا بر مزارش در زنجان؛ بی آنکه سروصدا و بوق و کرنایی در کار باشد.
میشود ۱۲ سال و هنوز تکلیف انتشار و تجدید چاپ تعداد قابلتوجهی از آثارش روشن نیست؛ در حالی که آثار دست چندم برخی كسان (!) به ضرب و زور حمایتهای آنچنانی از چاپهای بیست و سی گذشته است.
و البته با تلاش و حمایت دوستدارانش، به هر زحمتی که باشد، آثارش منتشر خواهد شد؛ جدیدترینش هم «دومان» که همین روزها بعد از سالها ماجرا، جلوه خواهد کرد؛ مجموعه سرودههایش به زبان مادریاش؛ ترکی.
میشود ۱۲ سال اما هنوز...
این عکس را روز پنجشنبه ۱۹ فروردين گرفتم؛ عکسی که معنا و مفهومش این است که حسین منزوی همچنان غریبوار در اوج قلندری، مستغنی و مبرّاست. و خودش پیشاپیش گفته بود که «مرگ از شکوه استغنا با من چگونه برتابد / با من که شوکرانم را با دست خویش مینوشم».
حتی پیشترها که این سنگ، بالاتر مینمود، پیداکردنش برای مشتاقان، ساده نبود و باید میگشتند و میگشتند بلکه بختشان یاری کند و به مقصود برسند؛ حالا که دیگر به لطف همسطحسازی با خاک، یکی شده است!
به قول خودش «عجب»! و البته این همسطحسازی هم از آن خیالاتی است که همیشه محال است. چهبسا مسؤولان هم اگر این حرفها به گوششان برسد، بگویند این طرح در سرتاسر گورستان اجرا شده و... . پس آقایان، لطفاً دست بجنبانید! وظیفهتان سالها به تأخیر افتاده است!
البته که نام او بلندتر از مقبره و مزار است و البته که جناب سعدی فرموده است «از خاک بیشتر نه، که از خاک، کمتریم» اما این خاک، پیش از آنکه بر سنگ مزار پیر ما نشسته باشد، به رخسار کسانی نشسته که دوست دارند چشم از آفتاب، پوشیده داشته باشند؛ کسانی که از یک سو با ریختوپاشهای چندصدمیلیونی برای شاعران درجه دو مقبره و بارگاه علم میکنند تا هیاهوی شاعرتراشی از نفس نیفتد (که افتاده و میافتد) و از سوی دیگر تلاش میکنند مزار برترینها را گم و گور کنند.
آقایان! نیمای بزرگ گفت آنکه غربال در دست دارد، از پشت سر میآید؛ صدای پایش را میشنوید؟ صدای غربالکردنش را میشنوید؟ رخسارتان را پاک کنید!»
نظر شما