سیزدهمین کتاب از مجموعه «از چشمها»ی انتشارات روایت فتح به نام «روایت ناتمام» به خاطراتی از شهید سرلشگر خلبان منصور ستاری میپردازد.
این کتاب حاصل گفتوگوی نویسنده با خانواده، دوستان و همرزمان فرماندهان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران است که انتشارات روایت فتح آن را در سیزدهمین جلد از مجموعه «از چشمها»ی خود منتشر کرده است.
در ابتدای کتاب نثری از منصور ستاری آمده که در آن خود را معرفی میکند اما این معرفی، روایتی است که در پایان ناتمام میماند. در سطرهای پایانی این متن میخوانیم: « من یک برادری دارم به نام محمد پسر بسیار خوبی است. یک انسان واقعا خاص. الان هم هیچ چیز ندارد، اما همه چیز دارد. تمام داراییاش دو ریال نمیارزد، اما آدم بسیار خوبی است. او عالم را دارد. او یکبار آمد نشست به حرف زدن که شما نمیدانید این سید ـ امام خمینی ـ چه سید خوبی است. تعریف میکرد. میگفت وقتی آقا را از قم سوار ماشین کردند که ببرند، در راه که میروند، وقت نماز میشود. همان موقع ماشین خراب میشود آقا پیاده میشود و میگوید حالا ماشین چه شده است؟ میگویند خراب است و باید درستش کنیم. آقا میرود میایستد به نماز.
وقتی نماز آقا تمام میشود، ماشین اینها هم درست میشود. آن وقت آقا را سوار میکنند میآورند تهران. این را سه چهار سال بعد از ماجرای تبعید امام برای ما تعریف کرد. این برادر ما هم، سواد آنچنانی نداشت. در بیسیم نجفآباد یک کار جزء داشت اما وقتی روح باشد، به اندازه فکر خودش میگیرد، برداشت میکند. هنوز که هنوز است وقتی سخنرانیهای امام را گوش میکنی، متاثر میشوی. سی دفعه هم که گوش میکنی، باز دوست داری بشنوی. صدای امام را چه کسی آن زمان شنید؟ چند نفر شنیدند؟ تا به کجا رفت؟ چهقدر طول کشید به گوشها برسد؟ این مساله را نباید با شرایط روز تحلیل کنیم. نه، باید براساس حال و هوای آن موقع همه چیز را ارزیابی کنیم. آن زمانی که ارتباطات مناسب و گستردهای وجود نداشت. لطف خدا شامل افراد معینی میشد که در این راه قرار میگرفتند.
مثلاً زن در جامعه ما، مگر میتوانست این چیزها را بفهمد؟ زن، زن دوران انقلاب است که آن طور راه بیفتد در راهپیماییها و در جنگ هم آن نقش را ایفا کند. اصلا فرق بسیار بزرگی است بین زن قبل و بعد از انقلاب...»
حمیده پیاهور، همسر شهید ستاری، امیرسرتیپ مسعود امینی، امیرسرتیپ رشید قسقایی، امیر عمید، امیر سرتیپ علی غلامی، امیر سرتیپ بهلول رضایی شهری و امیر سرتیپ محمد رفیعی، راویان خاطرات این کتابند.
در صفحههای 80 و 81 کتاب «روایت ناتمام» و در بخشهایی از خاطرات همسر شهید ستاری میخوانیم: «ساعت چهار صبح بود که دخترم خبر داد از نیروی هوایی آمدهاند و شوهرم را سوار کرده و بردهاند. پرسیدم: «نگفتن کی هستن، عباس را کجا میبرند؟»
گفت: «نه. فقط میدانم دو نفر از نیروی هوایی بودند.»
من فوری زنگ زدم دفتر منصور. گفتم یک روز است تیمسار خبر ندارم. برای چی آمدهاند دامادم را بردهاند؟
آن کسی که در دفتر بود گفت من پیگیری میکنم و خبر میدهم. به هر کسی که در ستاد نیروی هوایی میشناختم زنگ زدم. انگار که همه گوشی تلفنشان را از پریز کشیده باشند. به دفتر تنها کسی توانستم دسترسی پیدا کنم آقای دکتر حسن روحانی بود که آن موقع فرمانده پدافند هوایی کشور بود که او همه در دفترش نبود ول کن نبودم. بالاخره ساعت شش و نیم که به دفتر منصور زنگ زدم گفتند که تیمسار موقع پیاده شدن از هواپیما زخمی شدهاند.
پرسیدم: «یعنی چه؟ چه طوری؟ چی شده؟»
گفتند: «هواپیما در حال چرخش بوده و بال آن به سر تیمسار اصابت کرده. ایشان الان به بیمارستان اعزام شدهاند.»
فوری لباس پوشیدم. آنقدر که به هم ریخته بودم که پارچههای مشکی تسلیت شهادت منصور را که به در و دیوار زده بودند، ندیدم. فقط در این فکر بودم که بیمارستان چه طور با منصور روبهرو شوم. چه طور سر زخمی و بدن مجروحش را ببینم.
راننده که آمد، وقتی سوار شدم، زد زیر گریه. هول کردم. پرسیدم آقا چرا گریه میکنی. گفت بیمارستانی در کار نیست. تیمسار شهید شده.
پیاده شدم. برگشتم بالا. دو تا از دخترانم خواب بودند. با خود گفتم طوری باید رفتار کنم که فعلا این بچهها متوجه نشوند. سورنا بیدار شده بود. حال و روزم را که دید یکه خورد.
پرسید: «چی شده؟»
گفتم: «نمیدونم مادر. خواهرت کله سحر زنگ زد و این طور گفت: الان هم کار کن سحر و سمن متوجه نشوند.»
گفت: «میروم در اتاق را قفل میکنم.»
گفتم: «نه، قفل نکن. فقط اگر سحر بیدار شده، بگو پدر مریض است و ما داریم میرویم بیمارستان. ولی چیزی نگو.» یک دفعه دختر و دامادم از راه رسیدند و زدند زیر گریه. خانه پر شد از اشک و آه و ناله. باورم نمیشد. خانهام بدون منصور شده بود. خانه بود، اما دیگر منصور نبود. نمیتوانستم قبول کنم که دیگر منصور نیست. من هستم و خانه هست و منصور نیست. دوست نداشتم باور کنم. دختر بزرگم سریع زنگ زد به قوم و خویشها. از دور و نزدیک، همه خودشان را رساندند.
ساعت یازده و نیم بود که رادیو اعلام کرد: فرمانده نیروی هوایی ارتش و جمعی از همراهان ایشان طی یک سانحه هوایی... دیگر نشنیدم چه میگوید. یعنی شنیدم، اما دوست نداشتم بفهمم یعنی چه...»
«روایت فتح» ناشر کتاب «روایت ناتمام» با شمارگان یکهزار و 100 نسخه، قطع رقعی، 160 صفحه و به بهای 95هزار ریال است.
نظر شما