مروارید زندیچی، کارشناس ادبیات انگلیسی در یادداشتی به بررسی کتاب «گچ و چای سرد» منتشر شده در نشر چشمه پرداخته است.
تعدادی از ما همان سالها راهشان را اینگونه انتخاب کردند که در همین دنیا باقی بمانند، برخی به انگیزهی اینکه شبیه معلمی شوند که نگاهشان را به زندگی و میتوان گفت دنیایشان را عوض کرد. خواستند همین کار را برای آدم دیگری انجام دهند و نگذارند آرزوهای نسل جدید میان همهمهها گم شود و یا انرژی و شور و اشتیاقشان به زندگی حرام شود یا به بیراهه برود. گروهی اما به انگیزهی ایجاد تغییر پا در این راه گذاشتند تا بچهی دیگری روزگار سخت آنها را تحمل نکند. تا بتوانند قبل از اینکه دیر شود و بدبینی و سرخوردگی در جانشان بنشیند به آنها یادآوری کنند این سکه یک روی دیگر هم دارد. که میشود زندگی همیشه به شکل یک روتین دردناک نباشد. که به یادشان بیاورند افسار زندگیهایشان دست خودشان است. خوشبخت بودهایم اگر بتوانیم گوشهای از ذهنمان امضای یک یا چند معلم را ببینیم و یاد شور و شوقمان موقع نشستن سر کلاسهایشان برایمان زنده مانده باشد.
کسانی که انتخابشان این راه بوده آن سوی ماجرا را زندگی کردهاند و دیدشان به موضوع با من و شما تفاوت بسیار دارد. کتاب «گچ و چای سردشده» یک مجموعه داستان به هم پیوسته است که این امکان را به شما میدهد تا نگاهی به پشت پردهی این دنیا بیندازید. دست شما را میگیرد و به پشت درهای بستهی دفتر دبیران میبرد و پشت میز مدیر مدرسه مینشاند و آن معمای بزرگ دوران تحصیل همهی دانشآموزان را که همیشه فکر میکنند در دفتر دبیران چه خبر است و یعنی چه حرفهایی با هم میزنند را برایتان حل میکند. کتاب شما را با حقیقت آدم معمولی بودن معلمها مواجه میکند و شما را به فکر فرو میبرد. جنس دیگری از درگیریها را نمایان میکند که ما نه تنها درکی از آن نداشتهایم بلکه چنان مشغول صفبندی دانشآموزان در مقابل کادر مدرسه بودهایم که به فکرمان هم نمیرسیده که آنها هم میتوانستهاند از وضع موجود نارضایتی داشته باشند. به شما نشان میدهد تمام دنیای معلمها در شکنجه کردن دانشآموزان با برگزاری امتحان و نمره دادن خلاصه نمیشود؛ که صدای زنگ برای آنها هم معنای خاص خودش را دارد.
در داستان «گاهی آغازها اهمیتی ندارند» شما را با طیف گوناگونی از شخصیتهایی که با عنوان همکار یکجا جمع شدهاند سر یک میز مینشاند. آدمهایی با دغدغههای گوناگون و تعاملاتی گاه متضاد. از محبوبه مستخدم مدرسه که هرآنچه او را احاطه کرده است از استکانهای لبپریده تا پنیر مانده و نان بیات نشان ملال و دلزدگی محیطی است که اگر همه چیز سرجایش میبود باید رنگ و بوی دیگری میداشت گرفته تا خانم مرادپور که هنوز رسالت آموزش را در پررنگ کردن آموزههای دینی میبیند و گله دارد از کمرنگ شدن خاطرهی جنگ و دفاع مقدس و ایثار و از خودگذشتگی نسل خودش که به زعم او دارد به دست فراموشی سپرده میشود؛ تا خانم حسنزاده که مدافع حقوق زنان است و معترض به مدیر برای انتخاب یک آقا به عنوان مدیر آموزشی یک مدرسهی دخترانه؛ تا آوا فنایی که در هیچکدام از این قالبهای از پیش تعریف شده نمیگنجد و در هر فرصتی این کلیشههای دست و پاگیر را به چالش میکشد.
داستان «سوغات» دست میگذارد روی تفاوت تعریف دو نسل از خوشبختی. خانم فنایی که به نوعی نمایندهی نسل جوان در این محیط آموزشی است، تعریف نسل قبل از خود از خوشبختی را زیر سوال میبرد و آن را «ملغمهای از درد و بدبختی و از خودگذشتگی» مینامد که چندان هم شبیه خوشبختی نیست. تصویر مقاومت زنی است مدرن که تکامل را در به دنیا آوردن یک بچه و چشیدن لذت مادر بودن به هر قیمتی نمیبیند. در داستان «فاصله» او را میبینیم که چطور آگاه است به حق و حقوق قانونی خود در محیط کار و سعی میکند دیگران را هم به مطالبهی برحق حقوقشان تشویق کند ولی همکارش آنقدر گرفتار است که ترجیح میدهد وضعیت تلخ موجودش را به پای حکمت خدا بگذارد.
«معلمی شغل انبیاست»، از آن جملههایی است که همهی ما بارها شنیده و خواندهایم. این جمله در عین اینکه جایگاه معلم را هم تراز با یکی از والاترین جایگاههای بشری قرار میدهد ناخودآگاه القاکننده نوعی بینیازی مادی و بیتوجهی به امور دنیوی هم هست که از واقعیت زندگی یک معلم در این جامعه فاصلهی زیادی دارد. انگار برای جامعه فرهنگیان حرف زدن از دغدغهی مالی و فکر کردن به آن تابو تعریف شود. این امر منجر به بروز تقابل درونی میان نسلی میشود که میخواهد مفهومی به نام رنج و قناعت را به عنوان ارزش به نسل نازپرورده یک مدرسهی غیرانتفاعی در شمال شهر تهران آموزش دهد، درحالی که حتی خودش هم دیگر از ماهیت ارزشگونه این موضوع چندان مطمئن نیست.
داستان «روزهای دلتنگی» برای کسانی که روزهای پرتلاطم و پرشور خرداد 1376 و روزهای پر از نگرانی و سرخوردگی خرداد 1384 را تجربه کردهاند و به یاد میآورند قصهای آشناست. حال و هوای آن روزها در پاراگراف آخر داستان به زیبایی به تصویر کشیده شده است:
«خانوم فنایی آقای خاتمی اصلاحات رو کشف کرد یا اختراع کرد؟
باید جلو شکستن بغضم را میگرفتم. یادم نمیآمد کسی جایی جوابی به این سوال داده باشد. حتا یادم نمیآمد زمانی به چنین سوالی فکر کرده باشم. به بهانهی تخته پاککن از کلاس بیرون رفتم. باید جوابی پیدا میکردم... صدای زوزه کتری از آبدارخانه انتهای سالن میآمد. شاید یک لیوان چای حالم را جا میآورد. شاید در این فاصله بچهها سوالشان را فراموش میکردند.»
«مدرسه خانه دوم شماست و معلم مادر دوم شما»، هم از آن دسته عباراتی هستند که از روزهای اول مدرسه به گوش بچهها میخوانند. در داستان«نامه» مادری از اینجا رانده و از آن جا مانده به تصویر کشیده میشود. مادری که سالیان سال عمر و وقتش را صرف بچههای مردم میکند به امید اینکه هم برای آنها هم برای دختر یکی یکدانهاش پرستو مادر خوبی بوده باشد، ولی در آخر دختری که از سر و وضع خانه و زندگی محقرشان که حقوق معلمی کفاف بیش از آن را نمیداده شرمسار است؛ ازدواج و مهاجرت میکند و تا جایی که میتوانسته خودش را از این زندگی دور میکند و برای مادرش گلایهنامهای به جای میگذارد که در آن نوشته شده هیچوقت برایش مادری نکرده است و شاگردانش همیشه برایش اولویت بودهاند.
داستان آخر، «حرفی برای گفتن نیست»، زاویهای متفاوت دارد. خانم صباغ تنها دبیری که اوضاع مالیاش با دیگر همکاران تفاوت فاحشی دارد از خانم فنایی میخواهد برای یک جلسه تدریس خصوصی برای دخترش پرنیان به خانهی آنها برود. خواننده در این داستان با فضایی کاملا متفاوت با آن چه که تا این قسمت کتاب خوانده است مواجه میشود. گرچه تلخی نگاه آوا و انزجارش از موقعیتی که علیرغم میل باطنیاش در آن قرار گرفته بر آن شکوه و جلال سایه میاندازد و خوانندهای که تا به این جا شاید بخش اعظمی از ناکامی شخصیتهای داستان را به حساب تنگدستی و گرفتاریهای مادیشان میگذاشته با حقیقت تلخ پوشیده مانده پشت پیشفرضهای ذهنیاش مواجه میکند. جنس دیگری از گرفتاری که میزان دردناک بودنش دست کمی از داستانهای قبلی ندارد. خانم صباغ که مهر و توجه مادریاش به دو دخترش زبانزد تمام همکاران است، آدمی است که پای آرمانهایش ایستاده است و هرچه زندگیاش را زیر و رو میکنی میبینی همه چیز علیالقاعده باید سر جایش باشد، ولی حالا دختر 16 سالهاش به خاطر همین آرمانها او را به صلابه کشیده است.
این کتاب شما را به حیاط دبیرستانتان میبرد، از همان جای همیشگی گوشه حیاط چشم دوخته به دفتر مدرسه، ناظم را میبینید که با بلندگو خم میشود و به بچههایی که وسط حیاط برفبازی میکنند تشر میزند. معلمها را میبینید که با دستها و لباسهای گچی یکییکی وارد دفتر میشوند و مینشینند، ولی اینبار نگاهتان جور دیگری خواهد بود. صد البته نگذریم از قلم دوست داشتنی آتوسا افشیننوید که شما را با جنس متفاوتی از دغدغههای ذهنی یک زن در مقام معلم، مادر و انسان آشنا میکند. این کتاب در هفتهی اول به چاپ دوم رسید. توصیه میکنم این تجربهی جالب را از دست ندهید.
نظر شما