ابراهیم زاهدیمطلق، نویسنده در یادداشتی به بررسی کتاب «لم یزرع»، برنده جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران پرداخته است.
یادداشت ابراهیم زاهدی مطلقبه شرح زیر است:
«خیلی وقتها حرف زدن و بحث کردن هیچ فایدهای ندارد. نه تنها مشکل را حل نمیکند بلکه بدتر هم میکند اوضاع را؛ بهخصوص که آدم معمولا چیزی در دل دارد و چیز دیگری بر زبان میآورد.»
قرارمن با مخاطب این سطور: در این جا فقط به یک فراز – البته به درخشانترینش - فرصت دارم که شما را مهمان کنم.
به گمان من، لم یزرع دو فلش راهنما برای مخاطب دارد؛ اول اینکه تعصبهای قبیلهای نمیتواند عشق ممنوعه در دل خود بپروراند. دوم، مرگ، پایانی مختوم و ناگزیر برای چنین عشقهایی است. در این وادی، نویسنده لم یزرع که همیشه نشان داده است داستانهایش ماجرا محور است، این جا هم ماجرای دیگری را ( حوادث زاییده از دل اختلافات شیعه و سنی و جنگ) دستمایه داستانش میکند تا این دو محور را بازگوید.
بایرامی حرف زدن را بیفایده میداند؛ خصوصا در تنهایی پدر و پسر داستان که قرار است به مرگ یکی ختم شود و قبری که به دست پدر کنده میشود تا پسری را در آن بگذارد که میداند کسی دیگر را جز او نداشته است. جملههای آغازین این یادداشت، برای تاکید بر همین نظر بایرامی است. او پیوسته داستانهایش را بر شانه حادثهها و ماجراها مینشاند؛ شخصیتها را ناچار میکند به حادثه تمکین کنند و با آن پیش بروند. درخشانترین صحنه لم یزرع و تکاندهندهترین واقعه، فرود آمدن بیل پدر است در تاریکی شب بر شانه و گردن پسر؛ و تاثیرگذارترین گفتوگوها هم در لحظههای پس از فرود آمدن تیزی بیل از پشت سر بر رگهای گردن سعدون (پسر) است؛ جایی که پدر و پسر در آغوش هم دارند با مرگ و زندگی گفتوگو میکنند و میدانند پایان راه نزدیک است.
همان طور که سوسوی نورهای خانه خلیل (پدر) در دورها، بلکه خیلی دور، و بلکه خیلی خیلی دور (تاکید نویسنده بر خیلی خیلی دور) دیده میشود. جایی که قطعا نمیتواند پسرش را به دوش بکشد و به آنجا برساند. به نظرم در این گفتوگوها یک جمله کوتاه از سعدون – که در حال جان کندن است – همه داستان لم یزرع را به چشم مخاطب میتاباند. وقتی سعدون از پدرش میخواهد که سرش را نزدیکتر بیاورد و میگوید: «کار تو نبود بابا... تا...تاریکی باعث شد.» گویی این نویسنده است که به مخاطبش میگوید سرت را پایین بیاور و خوب گوش بده تا بدانی چرا این پدر، پسرش را کشت و چه چیزی باعث آن شد.
این را محمدرضا بایرامی در ایستگاههای پایانی دو شخصیت لم یزرع به زیبایی طراحی و اجرا میکند؛ او بادقت و ظرافت صحنه مرگ پسر را جایی که دیگر نه پدر زنده است و نه فرزند؛ یعنی در مرحلهای که تراژدی رخ داده و صحنه بعدی – درست مثل داستان رستم و سهراب – در آغوش هم افتادن پدر و پسر است، روایت کرده است. پدری که باور نمیکند فرزندش را کشته و به دیار نیستی فرستاده است.
بایرامی داستان را با عشق آغاز میکند؛ عشق ممنوعهای که نمیتواند دو قبیله را کنار هم ببیند. سپس با کینه ادامهاش میدهد و آتش جنگ را به جان عشق بانان داستانش میاندازد تا بگوید وقتی عشق ممنوعه میشود، از دلش تاریکیهایی جوانه میزند که سرانجام به پسرکشی میرسد.
من روایت لم یزرع را سرودن آواز عشقهای ممنوعه نمیدانم؛ بلکه سر به جنون زدن عشقهای سرخورده میبینم. جنونی که به تراژدی میانجامد. عشق سعدون به دختری که قانونهای عشیرهای نمیتواند رسمیتشان را تایید کند. عشق خلیل به سعدون که شرافتش اجازه نمیدهد پسرش را از جنگ فراری دهد. (تکمله: در این جا به نظرم بایرامی میخواهد تاکید کند که عراقیها هم برای حفظ شرافتشان به جنگ قدم میگذاشتند. او با احترام گذاشتن به جبهه مقابلش که خودش در جبههها به جنگش رفته است، شرافت سربازیاش را به رخ میکشد).
نظر شما