رمان «پیچ» نوشته زهرا شاهی اثری است درباره زنی که نمیتواند دنیا را به تملک خود درآورد. شاهی در این رمان با زبانی طنزآلود و ایجاد موقعتهای گاه متناقض رابطه خاصی میان زن و شوهر آرمانگرای عجیبش ساخته که درش جنسی از بلاتکلیفی در رابطه وجود دارد.
رمان با جستوجوی قهرمانش آغاز میشود برای فرارفتن از زندگی روزمره. زندگیای که او تلاش میکند درش برای خود گوشه و فضای فردی بیابد و درش نفس عمیقتری بکشد. برای همین شروع میکند به عکاسی در خیابان و مترو و همین امر قرار است ماجرایی را برای او رقم بزند.
شاهی بیش از هرچیز درباره بک وضعیت زیستی روایت کرده است در فضای شهر تهران. رمان قصهگوست و مملو از خردهروایت که در لفافی از طنز پیچیده شدهاند. برای همین «پیچ» را میتوان اثری خوشخوان دانست که مخاطبش را سرگردان و رها نمیکند. یک رمان روایی که درش تناقضهای زنده بودن میان روزمرگی زندگی محور متن است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «هنوز هم خودم را برای خندههای آنروز نبخشیدهام. لبخندش مثل پنیر پیتزا کش آمد و گفت: «خواستگار دیگهای که ندارین؟» گفتم:«زیاد!» بوووووق! دلم میخواست خیلی عصبانی شوم، اما فقط خندهام بیشتر شد. هنوز هم حسرتش را میخورم. گفتم «بهخدا راست میگم برید از مامانم بپرسید.» مکثی کرد و گفت «پس دوباره میپرسم خواستگار دیگهای هم دارین؟» با خوشحالی یک دختر نوزده ساله گفتم «بله!» صدای بوق درنیامد. گفتم«ببینین! پس به بوقهای قبلی هم باید شک کرد.» گفت «ترجیح میدم باورشون کنم... سوال بعد... خب، بهنظرم از بین خواستگارهاتون ترجیح میدین با من ازدواج کنین. درسته؟»/ «خیلی پررویین.»/ بووووق! «این بوق برای چی بود؟»/ «برای اینکه جواب ذهن ناهوشیارتون این نبود که گفتین... البته نمیخواد جواب بدین. این بوق خودش گویاست.» باطنم را بیل زده بود و هرچه میخواستم پنهان بماند پخش و پلا کرده بود. خلع سلاح شده بودم. گفتم «خیله خب، بسه دیگه...» میپیچیم توی یکی از رودههای فرعی ترافیک. یک ساعت است توی راهیم. دخترعمه بزرگش بعد از 6 -هفت سالش یادش افتاده ما را پاگشا کند.حوصلهاش را ندارم. میپرسم پس این میدون خراسون کجاست؟» میگوید «نزدیک شدیم »و نگه میدارد برود از کسی آدرس بپرسد. هانی میگوید دوست ندارد برود جهنم. با قسم و آیه مطمئنش میکنم میرود بهشت. مسعود سوار میشود و با یکی از آن تیکآفهای فوقتخصصیاش ماشین را از زمین میکند و میپیچد توی یک فرعی دیگر. «چرا یک دفعه اینجوری میری؟ انقدر تند...»/ «چهل تنده؟»/ «برای این کوچه تنگ آره. سرعت باید متناسب با فضا باشه.»/ «اولا این اسمش سرعت نیست و شتابه...»/ میگویم «اگه بگم چقدر با شتاب میری مشکل حل میشه؟»/ «جملهت درست میشه»/ «اونوقت دیگه تند نمیری؟»/ «شایدم رفتم... تشخیص با رانندهست. تو هیچ کتاب راهنمایی و رانندگیای با شتاب رفتن رو جز خلافها ننوشتن.» دندانهای بالا و پایینم میافتند به جان هم. کاش همان پشه تسهتسه بود و با یک مگس کش قرمز میفرستادمش پیش همان سگ گندهبکه سر دیگ آب جوش. آن اولها میگفت وقتی کسی کنار دستت نشسته باید خیلی بادقتتر رانندگی کنی، چون مسئول جان او هم هستی. به خصوص اگر عزیزترین کست هم باشد...په! همهاش ادعا ... همهاش ادعا... یک هفته بعد از عقدمان طاقتش تمام شد و اعتراف کرد سیمی از دستگاه کشیده بوده توی دستش و هروقت عشقش میکشیده دکمه بوق را فشار میداده و تشخیص امواج ذهن ناهوشیار و باقی خزعبلاتی که سرهم کرده بود همه کشک بوده.»
رمان «پیچ» اثر زهرا شاهی در 163 صفحه، شمارگان 1000 نسخه و بهبهای 14 هزار و 500 تومان توسط نشر چشمه راهی بازار نشر شده است.
نظر شما