رمان «عروس آب» نوشته قاسم شکری به تازگی در نشر نیماژ چاپ دوم شده است. این رمان در سه فصل به نگارش درآمده است.
خواننده در آخرین فصل رمان در مییابد که این پیرمرد، چهل سال در تیمارستان بستری بوده است و آن چنان که در فصل اول گفته بود، زنی به نام سیمین و فرزندی به نام بهمن ندارد و مرتکب دو قتل شده است. البته این اطلاعات نیز راوی را آن چنان که باید درست معرفی نمیکند. در واقع راوی تا آخرین کلمه های روایتش تلاش میکند خود واقعیش را پنهان کند. عروس آب در واقع روایت ذهنی است که ترس پربسامدترین واژهای است که در آن حک شده است و این ترس، تنهایی و منزوی شدن را به دنبال دارد.
در مواجهه با عروس آب و روایت راویش میتوان دست کم سه پیش فرض را در نظر گرفت :
نخست: راوی دیوانه ای است که خوانندگان را فریب داده است. راوی غیرقابل اعتماد عروس آب، دچار اختلال روانی ست و همین امر او را غیرقابل اعتماد کرده است. هرچه نوشته توهمات ذهنش بوده که گویا سررشته را یک جاهایی از پسرعمویش فرخ گرفته است. با این راوی دروغگو که روان پریش است و جاهایی بازی داده شده است، چه برخوردی داشته باشیم؟ روایتش را یکسره دروغ و هذیان بدانیم؟ عروس آب با این دیدگاه، از هستی ساقط می شود. کلماتش آبی میشود که در هاون اسفندیار چوبیه دودگانی کوبیده شده است!
اما باید به این نکته اشاره کرد که راوی روان پریش و دروغگوی رمان، خودش را به خواننده معرفی میکند
سه فصل کلیدی برای رویاروشدن با اسفندیار
به گواه متن، راوی مشخصا در سه فصل، به نام های: تنهایی و کابوس و کلاغ و خروس لاری، بی محابا خود را به خواننده معرفی میکند. در فصلهای دیگر رمان، راویان و افسانه های نقل شده و سرگذشت خاندان راوی، روایت میشوند. یادآوری این نکته ضروری است که در فصل نخست و دوم نیز اطلاعاتی از راوی به دست میآید که بعضا نسبت به نمایش شخصیت راوی در سه فصل یاد شده، خیلی جاندار نیستند و آن طور که باید خواننده را با اسفندیار آشنا نمیکند.
فصل تنهایی این گونه آغاز می شود:
« هلاهل است تنهایی. نه، هلاهل می کشد و خلاص، تنهایی اما آبت می کند. ذره ذره و آرام. گرچه آن هم تا به خودت بیایی، تمام شده ای. انگار از اول نبوده ای. نه خانی آمده نه خانی رفته است.» (شکری،1395 :133).
در این فصل اسفندیار تجربه خشونتی که در کودکی داشته است را بیان میکند، به رابطه ی سرد و بی عشقش با سیمین اشاره میکند و نوشتن را راهی برای تنهایی معرفی می کند. کمی هم موعظه میکند که انسان چنین است و چنان:
« من انسانم! انسان با تمام خصوصیاتی که می تواند داشته باشد. ترس، دلهره، امید، غم، شادی، حسادت و خروار خروار از این گونه موارد شاید پیش پا افتاده. گاه به گاه نوبت یکی شان می شود. یک روز چنان ترس و بیم ریشه میدواند در تمام اعضا و جوارحم که حتا با یک پخ کوچک کافی ست تا باعث خجالتم شود و گاه چنان پر دل و جراتم که مهیب ترین چیزهای روی زمین نلزاند دلم را.» (شکری،1395 :134).
اسفندیار در این فصل خود را با خواننده در میان میگذارد. ترسی که دارد، پناه آوردن به نوشتن برای از بین رفتن این ترس و دست کم متعادل کردن احساس هایی که در وجودش است.
در فصل کابوس، با اسفندیار و روابطی که در خانواده دارد و خانه ی اجدادیش در دودگان روبه رو میشویم. کابوسی که خشونتی آشکار و پنهان، مقتدرانه بر آن سایه افکنده است. آن جا که میدانیم آذرچهر خواهر اسفندیار دیوانه شده است و بعد خودکشی کرده است، یا آن جا که تصویر پدر از گور برخاسته ی اسفندیار را میبینیم و یا آن جا که راوی موهای عجوزه پیر را میبافد و قصاب دست راوی را قطع میکند و خونسرد و آزاردهنده درباره بهبودیش صحبت میکند. روابط خانوادگی و تصویرهایی که از خانه ی وهم انگیز اجدادی راوی، در این فصل شکل میگیرد، خواننده را بیشتر از پیش با راوی آشنا میکند:
«دست راستم بالاتر از مچ قطع شده و میان حوض افتاده است. سرخی خون میان لجن های سبز حوض دویده و منظره ای بس عجیب به وجود آورده است. عجوزه از روی پشت بام دستشویی قهقهه ای سر داده است.
نگفتم این قصابه یه بلایی هم سر تو در میاره؟
دست خونینم میان آب مانند لنگری سنگین ته نشین میشود.
طوری نیس آقا. دو روزه جاش خوب میشه.» (شکری،1395 :156).
گوشتی که آورده میشود و دستی که قطع میشود و خواهری که دیوانه است، نماینده سه مفهوم: وحشیگری و خشونت و ناامنی است.
در فصل کلاغ و خروس لاری، راوی که در اکثر فصل ها شنونده راویان افسانهها از جمله زامیاد و داژو بود و نقلهایی را از دیدهها و شنیدههای دیگران برای مان روایت میکرد، دست به کنش گری میزند و تنشهای درونی خود را با خشونتی عریان به تصویر میکشد.
ابتدا خروس لاری را با زجر آش و لاش میکند و نظارهگر نوک زدن به تن ریش شدهاش توسط مرغ است و در صحنه بعد سرکلاغی را تنها به این خاطر که بدون ترس کنارش نشسته و آب مینوشد، از تنش جدا میکند!
نمایشی رعب انگیز که نهایتا با قتل دختری جوان که همراه برادرش برای پس گرفتن توپ، زنگ خانه را زده اند تمام میشود! ناگفته نماند که تصویرهای این فصل به غایت شفاف و زنده است.
این همه خشونت که با دست خالی از ذهن خطرناک راوی تصویر شده است، خواننده را با قسمت تاریک وجود راوی آشنا میکند:
«ویرم میگیرد کلاغ را بگیرم. کلاغ بیچاره هلاک آب است. انگاری آن دل و روده ها جایی میان گلویش گیر کرده باشد و فقط آب است که پایین میبردشان. امانش نمیدهم. دستم مثل تیری رهاشده ساقهای چرکش را میچسبد. جیغ بلندی میزند و پر و بالش را به هم میکوبد. کلاغ های دیگر از سر و صدای به وجود آمده میترسند و بال زنان مینشینند روی شاخههای چنار.» (شکری،1395 :222).
دوم: راوی دروغ میگوید، فریب میدهد اما قدرتمند است. قدرتمند در خلق دودگان و حوادثی که بر خاندانش گذشته است. اسفندیار هیچ جای روایتش را گم نمیکند که در فصل بعدی و روایت دیگر سخنش را عوض کند. تواتر روایت های زامیاد و به خصوص داژو که عینا همانی را نقل میکند که در فصل دوم در نامه ی فرخ خواندهایم، اصرار بر پذیرفتن بی چون و چرای اتفاقات عجیب و غریب دودگان دارد.(البته همین تواتر خواننده را قطعا به شک میاندازد که راوی در حال فریب دادنش است.)
اسفندیار فقط گذشتهاش را که چهل سال بستری شدن در تیمارستان است، نمیگوید. حتی خواننده را بارها در جریان سردرگمیاش برای اینکه نمیداند به عمد و یا به سهو برادرش بهرام را در چاه افکنده، میگذارد. این راوی فریبکار، اما قدرتمند در خلق روایتهای به قول خودش محیرالعقول، پسرعمویی دارد که به نظر میرسد بیمار اصلی اوست! البته این تلقی نیز خواست راویست.
راوی میخواهد من مخاطب این گونه فکر کنم. فرخ تنها کسی است که میداند اسفندیار در تیمارستان بستری است و تنها کسی که میداند او دوباره به خانه اجدادیش پا گذاشته و تا میتواند در قصه پردازی و دروغ بافتنهای اجدادشان سر به سر اسفندیار میگذارد؛ اگر فرخ نباشد راوی خیلی تنها میشود و اصلا فصل آخر شکل نمیگیرد. فصلی که پایان خوش را به سخره میگیرد و طنزی تلخ به نمایش میگذارد. فصل آخر، پایانی است که انگار فقط برای نوشتن جمله آخر تدارک دیده شده است.
آن جا که راوی خودش را قمارباز چیره دستی مینامد که شکست نمیشناسد و پیروزی همیشگی با اوست؛ ماندگار بودن ابدی با اوست:
«من، لیلاجی همیشه پیروزم. سپندیاری رویین تن از آب حیات، ماری دم در دهان خود فروکرده، دراز عمر و ماندنیام به روزگار...» (شکری،1396 :245).
در واقع راوی، قدرت نوشتن و خلق را، با همه کمی و کاستی هایشی، با همه بی باور بودنهایش به رخ میکشد. همانطور که میدانیم در میان موجودات زنده تنها انسان است که مرگ آگاهی دارد و تنها اوست که آروزی دیرینهاش عمر جاودان است. راوی در جملات پایانی رمان به این آرزوی دیرینه انسان(ماندگار بودن) اشاره میکند.
اگر همه روایتهایی خیالی راوی را دروغ بدانیم و حاصل ذهنی بیمار، نمیتوانیم او را نویسنده ندانیم. راوی نویسنده است؛ نویسندهای که میخواهد خلق کند. حالا این نویسنده چقدر در آفرینشش موفق بوده موضوعی است که باید به بحث گذاشته شود. خواننده میداند که قرار است با عروس آبی روبهرو باشد که با عقل و منطق جور در نمیآید.(تاکید میکنم عقل گریزی موضوع بحث است نه عقل ستیزی. این مسئله در پیش فرض سوم گواهان زیادی در متن دارد) اساس کار در پذیرش عروس آب، فراموشی عقل و منطق است و پذیرفتن ناخودآگاهی که منزل و ماوای انبوهی از واپس رویها و سرکوبیهای ذهنی است که میخواهد فرای واقعیت را به تصویر بکشد. پرسشی که پیش میآید این است: آیا این پذیرش از سوی خواننده، نباید با اصل باورپذیری همراه باشد؟ و آیا عروس آب از این اصل(باورپذیر کردن ناخودآگاهی بی نظم و بی منطق) برآمده است؟
راوی می تواند اسکیزوفرن باشد
مخرج مشترک پیش فرض اول و دوم ما را به این نتیجه میرساند که راوی میتواند اسکیزوفرن باشد. گواه این مدعا در توهم و هذیانهایی است که گریبان اسفندیار را گرفته است.
اسکیزوفرنی، اختلال روانی ست که شاخصههای اصلی آن عبارتند از:
«هذیان، توهم، گفتار آشفته مثل انحراف گفتار یا گسیختگی مکرر، رفتار بسیار آشفته یا کاتاتونیک، نشانه های منفی یعنی کاهش ابراز هیجان یا بی ارادگی.» (باچر و همکاران،1394 :416).
اسفندیار، راوی عروس آب، به وضوح دارای توهمهای بعضا دیداری، (مشخصا توهم به این معنا: تجربهای حسی که برای فرد دارای آن واقعی به نظر میرسد اما در غیاب هرگونه محرک ادراکی بیرونی روی میدهد. این معنا با خطای حسی که برداشت غلط از محرکی است که واقعا وجود دارد، فرق میکند) و توهم شنیداری و همچنین هذیان، (مشخصا هذیان به این معنا: عقیده نادرستی که با وجود شواهد مغایر واضح، فرد قاطعانه به آن اعتقاد دارد) است. این دو نشانه به صورت مشهود و نشانه سوم کاهش ابراز هیجانی و بیارادگی( این نشانه تحت عنوان نشانهای منفی در بیماری یاد میشود که مهم ترین این نشانهها عاطفه سطحی یا بیانگری هیجان کند و فقدان گفتار در واقع گفتار بسیار کم و بی ارادگی یا عدم توانایی آغاز کردن فعالیتهای هدف گرا و ادامه دادن آنهاست) به طور نامحسوس اما قابل درک در اسفندیار وجود دارد(باچر و همکاران،1394 :417-423)
سوم : دودگان تصویر دنیای اکنون انسان معاصر است. آیا می توانیم این ادعا را داشته باشیم؟ سئوال قابل تاملی است. سئوالی پر قدرتی که می تواند عروس آب را از غرق شدن نجات بدهد. همه افسانه های دودگان و روایت راوی، ارجاعاتی بیرون متنی دارند. همه شان گویا می خواهند نسل بشر را به تصویر بکشند. در عروس آب، حرف از افسانه هایی است که در آن نهنگ و درخت انجیر و مار و کلاغ، گاه فصل های مجزایی را به خود اختصاص می دهند. می شود از حضور این افسانه ها و روایت های شان بدون ارجاعات بیرونی شان گذشت؟ راوی، روایتش را در بستری از تاریخ گسترانیده است.
چرا راوی از خروس و مرغی صحبت می کند که مدام روی پتوی سربازیش می آیند؟ آیا این ناتوانی جنسی راوی نیست که این تصاویر را از ناخودآگاهش بیرون می کشد؟
چرا اجداد اسفندیار بال در می آورند؟ چرا نوزادی پیر است یا به زبان در آمده است؟ این ها چه مطالب و مفاهیمی را در ذهن خواننده متبادر می کند؟ نامگذاریها شخصیت های عروس آب هم بی عقبه نیستند. گودرز و افراسیاب و اسفندیار و بهمن و آذرچهر و کهزاد و... این نام ها در ذهن، متنی ماندگار را متبادر می کند که اسطوره ها و حماسه های بیشماری را خلق کرده است. آیا عروس آب می خواهد ادعای حماسی بودن و خلق اسطوره و ماندگاری را داشته باشد؟
خواب بیست ساله گودرز بیمعنا نیست. سنگ شدن جوانانی که مانند اصحاب کهف، اما این بار، دو دفعه، بار اول به نفرین عجوزه ی دودگان و بار دوم به دعای خودشان در دهانه کوهی سنگ میشوند همه و همه می خواهد از تاریخ بگوید. میخواهد راوی تاریخی باشد که در بستر آن زیرمجموعههای فرهنگ علیخصوص مذهب و خرافات عجین شده است. گفتوگوی ماندنی و درویش نصیر را در فصل راز نهنگ و کشتی بخوانید. جوابی که مدام از زبان درویش نصیر تکرار میشود:
«مردم خود بصیرند و معقول. به وقتی دیگر آی که قضا می شود نمازم.» (شکری،1395 :213).
این مرد مومن به جهت دیدن نامحرم و تنبیه کردن خود، چهل شبانه روز از نظرها گم می شود و بعد از او درخت انجیری می ماند که گویا شفا می دهد. آوردن عدد چهل روز بی معنا نیست. طوفان نوح نیز چهل روز طول کشید! در عروس آب، کشتنی به گل نشسته ای دیده می شود که مردی با محاسن بلند در آن لانه کرده است. از طرفی نهنگی که گویا از آغاز آفرینش به اشتباه در بیابان دودگان ظاهر شده است در اندام درونیش موجودی است که نیمی انسان و نیمی چهارپاست. پسر زیبارویی در داستان روایت می شود و زالی که ناپدید میشود و... هیچکدام از افسانه های دودگان بی ریشه نیستند.
جایگاه زن در عروس آب
رمان نامی زنانه دارد اما نمی خواهد تصویر تازه ای از زن و حضورش در تاریخ دودگان و افسانه هاش ارائه بدهد. ادبیات کلاسیک فارسی با دیدی مردانه و مردسالار روایت شده است. گویا هنرمندان این دیار، در برخی مواقع آگاهانه و در برخی مواقع ناخودآگاه دستخوش این نوع نگرش بوده اند. در نگاه تک بعدی مردسالار زن برای مرد آفریده شده و هویتی مستقلی ندارد و آنجا که از هویت زنانه سخن به میان میآید حیله گری و مکاری زن به نمایش درآمدهاست. زن در ساختار آفرینش موجودی منفعل و حساس و مقهور و مغلوب آفریده شده است و مرد در نقطه مقابل موجودی فعال و عاقل و قاهر و غالب است.
در نمادپردازی ادب فارسی عقل و آسمان و خورشید مذکر هستند و نفس و زمین و ماه مونث اند. اعتقاد به مونث بودن نفس هم در شعر عرفانی ادبیات ما از این مسئله ناشی میشود. در نتیجه در شعر شاعران عرفانی بخش پلید نفس یا همان نفس اماره که امر به بدی ها میکند، زن محسوب می شود و چون مبارزه با نفس اماره قدم اول طریقت است در شعر عرفانی کناره گیری از زن و عدم مصاحبت و مشاورت با ایشان توصیه میشود(حسینی،1388).
در دورانهای گذشته همواره این اصل مطرح بوده است که زن موجب شقاوت و بدبختی است و هیچ نقش مثبتی در جامعه ندارد. نگاهی به دیدگاههای برخی بزرگان فلسفه و حکمت به خوبی این مطلب را تایید میکند. ارسطو زن را ناقص میدانست و فیثاغورث معتقد بود که مرد اصلی خوب در طبیعت است و زن اصلی بد در آن. افلاطون همواره خدا را شکر میکرد که مرد آفریده شده است(افتخاری،1375 :148).
حالا زن های عروس آب را در ذهن تان مرور کنید. پریزاد و ماه منیر و همین بس و طلا و... چه نقشی در عروس آب دارند؟ چه جایگاهی در افسانه های دودگان دارند؟ جلوتر بیایید نقش دختران و زنان شوهرکرده دودگان را در عروس آب پیدا کنید. زنها در عروس آب دو دسته هستند. یا قربانی هستند یا قربانی میگیرند. در واقع همان نشان مظهر بدبختی و شقاوت هستند.
زنان در نقش قربانی:
همین بس یک قربانی به تمام معناست. او از تمام اهالی دودگان، حتی پدر و مادرش، رانده شده است. به گناهی که مرتکب نشده است. زنی تنهاست که متهم میشود بدون همسر آبستن شده است. که البته آبستن چرک و عفونت است! در صحنه ی آخر همین بس به پرواز در میآید و قضاوت ناعادلانه اهالی را به رخشان میکشد.
طلا، دختری که فرخ پسرعموی اسفندیار به او دل باخته است قربانی حصبه است و جوان مرگ میشود.
پریزاد و ماه منیر، مادر و دختری هستند که هر دو به گناه عشق ممنوعه قربانی میشوند. البته قربانی بودن پریزاد ملموستر است. (یادآوری این نکته ضروری است که پریزاد تنها زن رمان است که در هر دو نقش، ظاهر می شوند. به این معنا که پریزاد با حضورش در آبادی، از طرفی جان جوانان را میگیرد و شوهران را به همسرانشان بی رغبت میکند و از سویی دیگر خود قربانی خشونتی است که آشکارا تنها علیه زن در رمان اعمال میشود). پریزاد بعد از ازدواج با افراسیاب، صاحب فرزند پسری به نام کهزاد میشود. اما فرزند و شوهر را رها میکند و سالها بعد با ماه منیر که هنوز نوزاد است نزد گل نسا، همسر تازه ی افراسیاب میرسد و ماجرای خود را بازگو میکند. او دل به نقاشی میسپرد و با او دودگان را ترک میکند و عقوبت کارش این است که بر گردهاش پیرمردی را تحمل کند که با چوبدستش او را در دشت و صحرا میگرداند. خواننده در رمان عقوبت نقاش را نمیبیند!
زنان در نقش قربانی گیرنده:
عجوزهای که روی پشت بامها نفرین میکند، روشن ترین نماینده زن در نقش قربانی گیرنده است. در داستانی که فرد نابینایی به نام گل نمک روایت میکند، همنشینی با زیبارویی باعث نابیناییاش شده است و البته در پایان، وقتی گل نمک ماجرا را بیان میکند به نفرین زیبارو می میرد. عروس آب نیز، زن زیبایی در آب است که مردان را اغفال میکند و جانشان را میستاند.
نمیتوان در این قسمت به گفت و گوی پریزاد و گل نسا اشاره نکرد. این گفت و گو، دو روی سکه معنا و جایگاه زن را نشان میدهد. زمانی که پریزاد نزد گل نسا میآید و از افراسیاب نشانههای درستی میدهد، گل نسا میگوید:
« و گل نسا لحظهای تن و اندامش لرزیده بود از آنچه زن میدانست. گفته بود:
پیغامبری که غیب میگویی؟
پاسخ شنیده بود: خداوند هیچ گاه بانگ نزد بر زنی که بیا و رهنمون باش امتم را.
گفته بود: جادوگری که این همه میدانی؟» (شکری،1396 :201 ).
زبان عروس آب
اگر عروس آب را به مثابه ارگانیزمی قبول کنیم، یک وقتهایی، در واقع بیشتر از یک وقتهایی، نبضش میافتد. شاید علت را باید در زبان جستجو کرد. اینکه راوی عروس آب، اسفندیار، لپ تاپ دارد، روایت های داژو و زامیاد را ضبط میکند، موبایل دارد، یعنی آدم این زمانی است. آدم مدرن است. گرچه میدانیم که این راوی پیرمردی هفتاد و چندساله نیست! اما زبانش با خودش نمیخواند. این تناقض فی نفسه بد نیست. اتفاقا کاربرد معنایی دارد. زبان در همین دنیای مدرن، موضوعیت پیدا کرده و محل بحث شده است. اگر این زبان خودش مورد بحث باشد آن وقت نمی توان از راوی قرن بیست و یکمی ایراد گرفت که چرا مثلا می نویسی بدسگال! کلمه ای که کاربردش در متون کهن مانده و این روزها لغت نامه ای است تا گفتاری و نوشتاری.
زبان عروس آب آگاهانه این طور نوشته شده که محل بحث باشد؛ که بتواند در انتهای کار بنویسد: خواندن این توضیحات اجباری است و بعد کلمه ها را معنا کند. اما چرا این زبان که توجیه دارد نبض عروس آب را بیشتر از یک وقتهایی از کار می اندازد؟ شاید برخی از پاسخهایش در نبود زبان دیگری باشد. من این اصطلاح را زمانی به کار می برم که عنصر گفت و گو در اثر کمرنگ و یا بیرنگ باشد. این نبود گفت و گو، صدای راوی را پررنگ تر و بلندتر از همیشه میکند. راوی میتواند بگوید من یک پیرمردم! چهل سال در تیمارستان بودم؛ از سرزمینم به دور بوده ام؛ کودکی و نوجوانی و جوانیام را پشت سر گذاشتم؛ ترس پشت ترس، مرا مضطرب کرده است. حالا به دنبال این هستم که بنویسم شاید ترسهایم بریزد، شاید آرام بگیرم. خوب معلوم است یکریز حرف میزنم.
مسئله دیگر در شباهت صدای فرخ و اسفندیار و زامیاد است. حتی زن های گودرزخان و آدمهای دودگان هم همه جوری صحبت میکنند که انگار یکی حرف میزند. این مشکل هم جواب دارد. این زبان یک جامعه ی مشخص است با دردها و مشکلات مشترک. ترس و درد مشترک، آدمها را شبیه هم می کند؛ از چیزهای مشترک حرف زدن کلام آدمها را مشترک می کند، مضاف بر اینکه خواننده محترم حواست باشد این ذهن من راوی ست که افسانهها و دودگان را ساخته است. در بند شخصیت پردازی و لحن سازی نبودم!
با همه این توجیه ها،خواننده می داند قسمتهایی در رمان که راویش ساکت است و پریزاد و گل نمک و همین بس و ماه منیر و اشخاص دیگر، هر چند شبیه و نزدیک به هم صحبت میکنند، عروس آب زنده تر از قسمتهای دیگر است. این توجیه در روایت های خرد و بعد نقض آن در روایت کلان، مسئلهای است که صبغهای جامعه شناسانه دارد.
خواندن و گفت و گو درباره این گونه رمان ها
نکتهای که حائز اهمیت است، خواندن و گفت و گو درباره این گونه رمانهاست. شاید وقت آن رسیده باشد که این نوع ادبیات با راوی ها و حوادثش ذائقه خواننده را تغییر بدهد. این مسئله که آیا این نوع رمان میتواند ذائقه خواننده را تغییر بدهد، در گرو خواندن و بحث درباره آن است.
کتابنامه
شکری، قاسم،(1396). عروس آب، تهران: نیماژ.
افتخاری، احمدعلی(1375). زن از دیدگاه ملتها، ادیان و بزرگان جهان، تهران: مهشاد.
حسینی، مریم، (1382) ریشههای زن ستیزی در ادبیات کلاسیک، تهران: چشمه.
باچر،جیمز و جیل هولی و سوزان مینکا(1394). آسیب شناسی روانی، جلد دوم، تهران: ارسباران.
نظر شما