چاپ دوم نمایشنامه «من زاپاتا بودم»، اثر مرتضی نجاتی، بعد از گذشت 11 سال توسط انتشارات پایتخت راهی بازار نشر شده است.
«بیمارستان روانی»، «من زاپاتا بودم»، «زنی که آینه انعکاسش داد» و «گور گم شده» نام چهار نمایشنامه این کتاب است.
نوع نگرش در نمایشنامهها بر مبنای آبزورد با سوژههایی از قبیل عشق، جنگ و مرگ است. مرتضی نجاتی از شاعران خوب معاصر است و در این اثر مخاطب با یک نوع رویکرد شاعرانه روبهرو است. در این اثر ما انسانی را میبینیم که از مسائلی رنج میبرد و حتی شعر و ادبیات نمیتواند جهان غمزده او را نجات دهد و گاهی خندهدار میشود که یک دانشآموز دبیرستانی میخواهد در یکی از این نمایشنامهها با کلاه مکزیکی و یدک کشیدن نام زاپاتا زمینهای کشاورزی معشوقهاش را که در جاده راهسازی افتاده، پس بگیرد.
در برشی از یکی از نمایشنامههای این کتاب میخوانیم:
«معلم : [در حال قدم زدن] ناپلئون در کجا شکست خورد؟!
زاپاتا : [بی اعتنا] یاد یکی از شعرهای شاعر معروف شهر افتادم.
مبصر : [رو به زاپاتا] اگه ازش حفظت مونده بخون .
زاپاتا : [رو به مبصر] اگه عینک دودی بهم بدی برات میخونم .
[مکث]چون اون همیشه موقع خوندن شعراش عینک دودی میزد . [مکث] می خواس بگه دنیا رو سیاه میبینم .
مبصر : [بدون اجازه گرفتن از معلم وسط کلاس میآید . عینک دودی به زاپاتا میدهد و بر میگردد .]
زاپاتا :[با عینک دودی شروع به خواندن شعر میکند .]
دنیای ما به سر رسید
هیشکی به خونش نرسید
یه جاده که میتونه
تا هرجای دنیا ببره آدمارو
قطارای قصه رو تا
اون سر دنیا ببره
سر از کجا در میاره
نامههای قشنگ میدادی واسه من
پستچی واسهم نامه آورده دوباره !
کاشکی دوخط مث قدیما مینوشتی واسه من
معلم : [عصبی و با صدای بلند] بس کن احمق ! [رو به زاپاتا] بیشعور [ مکث] تو فکر میکنی اینجا طویله یا خونهی خالهس که همینطوری چرت و پرت میخونی و جواب سربالا میدی؟!
[مکث] با یه کلاه حصیری و لباسای مکزیکی فکر میکنی دنیا رو میتونی تغییر بدی ؟ [مکث] اونقدر کتابهای عاشقانه و شعرای شاعر معروف شهر رو حفظ کردی که دیوونه شدی.
[صدای باد و به هم خوردن پنجره به گوش میرسد. زاپاتا عینکش را از روی صورتش بر میدارد.]
نمایشنامه «من زاپاتا بودم»، اثر مرتضی نجاتی در 96 صفحه، شمارگان 1000 نسخه و بهبهای 8 هزار و 500 تومان منتشر شده است.
نظر شما