در ارزشیابی چخوف حتی نوابع هم دچار خطا شدهاند و استعدادش را با واژههای رقتباری نظیر خالق سادگی و تصویرگر احساسات روشن توصیف کردهاند که هنوز هم ورد زبانهاست. اساساً بیشتر اظهارنظرها درباره او جعلی است و ارزش تأمل ندارد. حتی تصور درستی درباره زبان چخوف هم وجود ندارد. برخلاف ذهنیت معمول، ترجمه چخوف نیز از دشوارهای وحشتناک ترجمه آثار روسی و زبانش بسیار پیچیدهتر از اغلبِ معاصرانش است و ظاهر ساده و مفهوم داستانهایش هیچ ربطی به جدیت و درهمتنیدگی زبان روسی او ندارد. اصولاً چخوف با کسی شوخی ندارد برای همین هم طنزش شاهکار است. شکسپیر بد مینوشت، اما تو از او هم بدتر مینویسی! شاید فقط تالستویِ همیشه صریح بود که توانست، با چنین طنزی به بُرندگی طنز خود چخوف، دربارهاش درست قضاوت کند.
داستانهای پیش رو به سلیقة مترجم از بهترین آثار دوره متأخر چخوف گزیده و با رویکردی برای اجرا ترجمه شده است، با این تضمین که هرگز از خواندن آنها سیر نشوید! اما درباره دوران متأخر نویسندگی چخوف (که مبنای کار ماست) میتوان به قول آلبوف، منتقد روسی، چنین خلاصه کرد: مفاهیم هنریای که به آثار دوره بلوغ چخوف مربوط میشوند، عالی و عمیقاند و مثل استعداد خودش مخوف و اندیشناک. داستانهایش بیشتر شبیه کارگاه پیکرسازی انسان است. در آنها بهندرت عمل و پیکاری میبینیم، بهعکس، هرخصلتی همهچیز را به شتاب وامیدارد و هر ویژگیای که با نکتهسنجی بهظاهر بیعلت ترسیم شده است. یکی از جزئیات را به دیگری اتصال میدهد. شاید به همین علت است که آقای چخوف رمان بزرگی با تودهای از شخصیتهای اصلی و دسیسههای بغرنج برایمان به ودیعه نگذاشت. شاید او بهطور غریزی احساس میکرد که مثل یک تابلو، عمق نفوذ در زندگی را از دست داده است. البته که او گاه مینشیند و در برخی آثار میاندیشد و چونوچرا هم میکند که استعداد بالاخره باید در زندگی رخنه کند، اما این بهواقع ماده خامی است که قرار است مسیر حیات معنوی خود نویسنده را گسترده و روشن کند و معنای خاص دیگری در دل نیست.
یادمان باشد که سوژه داستان چخوف همیشه در معضلی که نویسنده پیش میکشد، سقوط میکند، اما مفهوم سوژه معلوم است: یا تخریب تدریجی و مرگ آهسته در سرپوش فریب و دروغ، یا برداشتن این سرپوش زائد. همه آن چیزی که باعث میشود داستان عمیقتر باشد فرایند دگردیسی اخلاقی انسان، آن زندگیِ دیگر و جریان مخفیانه زیر سرپوش فریب و دروغ و حقیقت مشروط است، آن هم متفاوت از تمام داستانهای مشابه در ادبیات جهان. پس از این افشاگریِ مدام، آقای چخوف به لبة پرتگاه دهشتناک مابین دو جهان رفت؛ جهان واقعیت مشروعی که از آن گریخته بود و جهان خیال و آرمانی که دیری بود آن را نمییافت.
آقای چخوف در روش جدیدش حقیقت را در نسبتهای غریب و بیسابقهای عرضه میکند و هرگز هم به ما یاد نمیدهد چهطور بنویسیم، بااین وجود متفکری اصیل است که بسیار میتوان از وی آموخت، بهخصوص عشقورزی و درک انسانها و زندگی را.
چخوف بالاترین جایگاه را در میان نثرنویسان روسی دارد و این باعث فراموشی تفاوت اساسی او با سایرین میشود. داستان از این قرار است که اساتید بزرگ نثر روسی، از خود آثاری برجای گذاشتهاند که آنها را بنابر شکل واحدشان میتوان معتبر شمرد. یعنی چه؟ یعنی که هرکدام از بزرگان ادبیات روسیِ پیش از چخوف، میتواند دستکم یک اثر و اغلب حتی چندین رمان بلند ارائه دهد، که آن رمانها، در همان زمان با خودِ عنوان کلاسیک هممعنا شدهاند. همه چنیناند بهجز چخوف. چخوف در طول زندگی کوتاهش، آثار زیادی بهجز چخوف. چخوف در طول زندگی کوتاهش، آثار زیادی برجای گذاشت، اما رمانی به این تعریف ننوشت. اینجا تناقض ظریفی بهوجود میآید که نیازمند تأمل بیشتری است. باید دانست که همیشه در ذهن خواننده روسی، کیفیت بافت کلامی نثر، کمتر از اهمیت و دقت و جدیت یک رمان بلند است. بهعبارت دیگر، این رمان بزرگ است که نویسنده را به سطح بالاتری میکشانَد و تقریباً استثنایی هم وجود ندارد.
با تمام اینها، چرا میگوییم چخوفِ داستان کوتاهنویس و نمایشنامهنویس، با بالاترین رتبه، بیتردید در رده رماننویسان برجسته قرار دارد؟ از ادعای ما شبههای ایجاد میشود: شاید این پدیده ذکر شده ادبیات روسیه، تا حدی ویژگیهای ژانر داستانهای چخوف را توضیح میدهد و یا شاید این واقعیت دارد که بسیاری از داستانهای چخوف را توضیح میدهد و یا شاید این واقعیت دارد که بسیاری از داستانهای چخوف، فقط داستان نیستند.
حقیقت این است که تکامل نویسندگی چخوف را میتوان نمونهای همانقدر روشن و قانعکننده دانست که حرکت پوشکین از شعرهای ابتداییاش به منظومه ماندگار سوارکار مفرغی، یا حرکت گوگول از اولین آثار به چشمنیامدهاش به شاهکار نفوس مرده، یا حرکت داستایِفسکی از مردم بینوا به کهکشان برادران کارامازوف. چخوف نیز بهتدریج با داستانهای کوتاهی که اغلب مسخره میشدند، به شاهکاری چون باغ آلبالو رسید. از چخوف ایده و طریقه میخواستند و انتظار داشتند از موقعیت اجتماعی درخوری برخوردار شود، اما خودش فقط میخواست یک هنرمند باشد. عالیجناب تالستوی زمانی با ستایش داستانهای چخوف گفت که آثار او شامل جزئیاتی است یا به شدت ضروری و یا بهشدت زیبا. اما برای چخوف، امر ضروری و زیبا تفکیکپذیر نیست و درحضور و جایی مابین هر دوی اینهاست که اساساً هویتش شکل میگیرد. او نگاه کاملاً متفاوتی به مفاهیمی نظیر اهمیت و ناچیزی، امر ضروری و غیرضروری و آرمان و هنجار داشت.
چخوف متأخر دو نوع داستان دارد: داستان واقعی و رمانک، که تفاوت آنها در حجمشان است. بهترین نمونه رمانکها هم در جایی شکل میگیرد که غلظت تودهای از داستان روایی در یک نوع روایت خلاصه شود و دقیقا همین شعبده چخوف است که بهنوعی میشود بازگویی پیچیده بهترین رمانهای مایه مباهات روسیه. بنابراین، نابغه بیرحم ما تقریبا بدون هیچ رمانی بالاترین و جدیترین جایگاه را در میان نثرنویسان روسی دارد.
خواننده عزیزم، کلاهتان را سرتان بگذارید. داستان همین بود!
رشت، اَمرداد 1395 شمسی ـ اوت 2016 میلادی
نظر شما