شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۶ - ۱۵:۳۱
لذت نوشتن، زندگی‌ام را نجات داد

جنیفر ایگان، نویسنده 55 ساله اهل ایالات متحد آمریکا در سال 2011 با کتاب «ملاقات با دارودسته خرابکارها» برنده جایزه پولیتزر در بخش داستان شد. او در دانشگاه ادبیات انگلیسی خوانده و تا به امروز پنج رمان و دو کتاب داستان کوتاه منتشر کرده که برایش جوایز زیادی را به همراه آورده است. ایگان به تازگی در مورد جدیدترین کتاب خود با عنوان «ساحل منهتن» گفت‌و‌گویی با برنامه تلویزیونی «هوای تازه» در آریکا داشته و در آنجا از این رمان و زندگی شخصی خود صحبت کرده است.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) به نقل از رادیو ان‌پی‌آر - جنیفر ایگان، رمان‌نویس برنده جایزه پولیتزر می‌گوید: «من از زندگی‌ خودم الهام نمی‌گیرم». کتاب جدید او «ساحل منهتن» زندگی زنانی را به تصویر می‌کشد که در زمان جنگ جهانی دوم در نیروی دریایی بروکلین خدمت می‌کردند.

جنیفر ایگان از کسب تجربه با نوشته‌هایش ترسی ندارد. رمان پیشین او «ملاقات با دارودسته خرابکارها»، شامل یک فصل 70 صفحه‌ای از اسلایدهای پاورپوینت بود. کتابی که برنده جایزه داستان‌نویسی پولیتزر در سال 2011 میلادی شد. اما برای آخرین کتابش، ایگان تصمیم گرفت یک رمان تاریخی سنتی‌تر به نام «ساحل منهتن» بنویسد. مورین کوریگن، منتقد سرشناس این کتاب را جز 10 کتاب برتر فهرست امسال خود قرار داده است. 

ماجرای این رمان در زمان جنگ جهانی دوم اتفاق می‌افتد. آنا کریگن، یکی از صدها زنی است که برای کمک به کشور در حال جنگش، به نیروی دریایی ملحق شده است. او کار خسته‌کننده اندازه‌گیری قطعات کوچک مورد استفاده در کشتی‌سازی را برعهده دارد، اما مصمم است تا به عنوان نخستین غواص زن ناگاون دریایی، که در بخش‌های عمیق دریا کار خطرناک تعمیرات زیرآبی‌ها را انجام دهند، خدمت کند.

او همچنین به تازگی با یک تبهکار به نام دکستر استایلز دچار اختلاف‌نظر و جدال شده است؛ مردی که پیش‌تر در زمان کودکی او با پدرش در هنگام رکود اقتصادی ملاقات کرده است. شغل پدر آنا دلالی بود و او ناپدید شده بود. آنا فکر می‌کند استایلز می‌داند که چه اتفاقی برای پدرش افتاده است.

جنیفر ایگان با سام بریجر تهیه‌کننده برنامه «هوای تازه» در مورد کتاب جدیدش صحبت کرده است که شما را به خواند آن دعوت می‌کنیم: 

- جنیفر ایگان به برنامه «هوای تازه» خوش آمدید.
متشکرم

- بیشتر ماجراهای این کتاب در کنار اسکله شهر نیویورک اتفاق می‌افتد. بسیار عجیب است، چگونه امروزه شما می‌توانید در نیویورک برای روزها یا ماه‌ها در این شهر قدم بزنید، بدون آنکه حتی در موردش فکر کنید. 
درست است. من فکر می‌کنم یک چیزی در مورد اسکله وجود داشت که واقعا من را هیجان‌زده کرد. من ابتدا در زمان جنگ جهانی دوم به نیویورک علاقمند شدم. فکر می‌کنم حادثه 11 سپتامبر اولین انگیزه را در من ایجاد کرد، چون نیویورک به طور ناگهانی در یک شب به منطقه جنگی تبدیل شد. و من شروع به نگاه کردن تصاویری از نیویورک در طول جنگ کردم و تنها چیزی که من را تحت تأثیر قرار داد، وجود آب در همه جا و تمرکز بر کناره‌ها بود. درست برخلاف موقعیت حال حاضر شهر‌ که بیشتر تمرکز بر روی مرکز است. من احساس می‌کردم که اسکله من را به جا‌های مختلفی که در کتاب  به آن اشاره کردم، هدایت می‌کند.

- آنا، شخصیت اصلی داستان یکی از زنانی است که در ناوگان نیروی دریایی کار می‌کند. زنان پس از اینکه سربازان رفتند در آنجا برای کمک به جنگ مشغول به کار شدند. بنابراین زنان فقط اجازه انجام کارهای محدودی را داشتند؟ مثل اینکه شما در تحقیقات خود متوجه شدید که قوانین بیشتر و سخت‌گیرانه‌تری در مورد آن‌ها اعمال می‌شد؟
دقیقاً. در شروع کار، برای دو سال اول زنان مجاز به کار در کشتی نبودند. چنین احساس می‌شد که از همراهی مردان و زنان در ناو، نتیجه خوبیبه دست نمی‌آید. در نهایت، فکر می‌کنم زنان اعتراض کردند و اجازه ورود آن‌ها به کشتی داده شد. در حقیقت این کار مزایای بسیار خوبی برای ناو دریایی داشت زیرا کشتی‌ها دارای فضای بسیار کوچکی بودند و زنان نسبت به مردان لاغرتر، مطیع‌تر و چالاک‌تر بودند. بنابراین زنان پرچ‌کننده، جوشکار و لوله‌کش در حقیقت نسبت به مردان محسنات بیشتری برای کار در کشتی‌ها داشتند. اما این فقط یک نمونه بود.
منظورم این است که زنان در ابتدا نقش دستیاری و کمک‌رسان داشتند؛ یعنی به افراد دیگر‌ در انجام کارها کمک می‌کردند، تا اینکه خودشان آن کارها را انجام دهند. اما به تدریج عرصه برای آنها باز شد و دلیل آن رفتن تعداد زیادی از مردان به خارج از کشور بود.

- خُب، در این مورد صحبت می‌کنیم که آنا می‌خواست غواص نیروی دریایی شود. غواصان نیروی دریایی بروکلین چه نوع کاری انجام می‌دادند؟
غواصی از قسمت‌های مهم تعمیرات کشتی بود. چون غواصان می‌توانستند برای بررسی مشکلات کشتی به زیر آب بروند. همچنین‌ گاهی اوقات غواصان کشتی‌ها را از بیرون تعمیر می‌کردند. کار غواصان نجات‌بخشی بود. بعد از اینکه آلمانی‌ها فرار کردند، بسیاری چیزها را منفجر کردند تا مبادا منتفقین بتوانند از آن‌ها استفاده کنند. در این مقطع، غواصان بنادر را پاک‌سازی کردند. آن‌ها نقش مهمی در جنگ داشتند، چه به صورت نظامی و چه در زمینه شهری.

- در مورد لباس‌هایی که می‌پوشیدند صحبت کنید. شما در واقع یکی از آن لباس‌ها را پوشیدید. شبیه به لباس‌های غواصی براق امروزی نبودند، بسیار سنگین و غول‌پیکر بودند، انگار که یک کلاه خود فلزی بزرگ را روی سر خود قرار دهید.
بله، در دهه 1960 میلادی لوازم سنگینی برای غواصی می‌پوشیدند. وزن‌شان تقریباً 90 کیلوگرم بود. لباس غواصی را شما می‌توانید با یک کلاه استوانه‌ای بزرگ که پنجره‌های گرد در جلو و اطراف داشت و چکمه‌های بزرگ و سنگین و کمربند سربی تصور کنید. و من افرادی را که غواصی می‌کردند تماشا می‌کردم، کارشان عالی بود. من کسی را دیدم که منفجر شد، این اتفاق زمانی رخ می‌دهد که فشار هوا زیاد می‌شود و هوا بیش از حد وارد لباس غواصی می‌شود. غواص مشغول است و نمی‌تواند برای متوقف کردن انفجار لباس فشار هوا را تنظیم کند و سپس غواص بر اثر انفجار همانند یک چوب پنبه به سطح آب می‌آید.

- در آن دوره زمانی، شمار زیادی از زنان وارد نیروی کار شدند تا جایگزین مردانی شوند که به جنگ رفته‌اند و هنگامی که جنگ تمام شد، آن‌ها را بیرون انداختند تا سربازان از جنگ برگشته بی‌کار نمانند. شما چه چیزی از این دوره‌ای که کمتر درباره‌اش شنیده‌ایم، آموختید؟
به عنوان مثال، من با یک زن به نام ایدا مصاحبه کردم. او جوشکار بود و به مهارت‌های جوشکاری‌اش بسیار افتخار می‌کرد و تا قبل از این‌که او نیز مانند بسیاری زنان دیگر اخراج شود، مقام بالایی در نیروی دریایی داشت. او زنی از طبقه کارگر بود که به کار کردن پس از جنگ هم احتیاج داشت. او به طور منطقی فکر می‌کرد که می‌تواند به عنوان یک جوشکار استخدام شود، چون در این کار بسیار ماهر بود. او تعریف می‌کرد که وقتی برای شغل جوشکاری درخواست می‌داد، بارها و بارها به او خندیدند.
فکر کردن به این موضوع خوب است، از زنانی که تمام عمرشان به آن‌ها گفته‌اند شما نمی‌توانید این‌کارها را انجام دهید، خواسته شد که کمکشان کنند. این همان چیزی است که «کمپین روزی دِریوتر» می‌خواست؛ این‌که زنان بخواهند این کارها انجام دهند و ثابت کردن این موضوع که می‌توانند از عهده کارها برآیند. و مهمتر از همه به استهزا کشیده این تصور که آن‌ها می‌توانند این کار را ادامه دهند.

- در زمانی که که کتاب «ساحل منهتن» را می‌نوشتید، برادرتان درگذشت. او دچار اسکیزوفرنی بود و خودکشی کرد. او یک هنرمند بود و در یادداشت تشکر خود نوشتید که او ضرورت وجود باروت در هر کار هنری را به من آموخت. منظورتان از این حرف چه بود؟
خب، در واقع من نمی‌دانم منظور او دقیقاً همان چیزی بود که  من از حرف‌هایش برداشت کردم یا نه. اما او توانایی بی‌نظیری در گفتن جملات درست، در زمان مناسب داشت. او عاقل‌ترین دیوانه‌ای بود که تا به حال دیده‌ام. منظورم این است که همه به او عشق می‌ورزیدند و او این توانایی را داشت تا صادقانه مشاوره‌های خوبی ارائه دهد.
من زمانی را به یاد می‌آورم که مشغول کار کردن بر روی پاورپوینت «ملاقات با دارودسته خرابکارها» بودم، کاری که من زحمت زیادی برایش کشیدم. ما شام خوردیم، او گفت که باید مطمئن شوم به میزان کافی باروت در نوشته‌ام به کار برده‌ام و اگر این کار انجام دهم موثر واقع خواهد شد و این موضوع واقعا مهم است. 
نکته‌ای که من گرفتم این بود که لازم است با شور و احساس بیشتر حرف بزنم. من سرشار از احساس نیستم، فقط هستم، انرژی زیادی وجود دارد که می‌توانم این‌جا رهایش کنم. او مشورت‌های فوق‌العاده‌ای به من می‌داد و اشتراکات زیادی داشتیم. شباهت‌های بسیاری بین شنیدن صداها از خلال بیماری روانی و داستان‌نویسی وجود دارد.

- شما گفتید که برادرتان این را به مزاح گفته است. شما به خاطر صداهایی که در ذهن‌تان هست، پول دریافت می‌کنید. در حالی که او پول می‌داد تا از شر صداهایی که در سرش می‌شنوید، خلاص شود. برادرتان هنرمند بود. هنرش چه ارتباطی با بیماری روحی‌اش داشت؟ آیا شما تلاش کردید با نگاه به هنرش‌ درک بهتری از آن‌چه بر او می‌گذرد، داشته باشید؟
غیرممکن بود، چون هنر او واقعا زیبا بود. او دارای کدهایی از توصیف بیماری‌اش بود، اما او هرگز این کدها را توضیح نمی‌داد. ما هرگز متوجه نمی‌شدیم. می‌دانید؟ هر رنگی معنی داشت. همه آن‌ها نشانه بود. در واقع من آن‌ها را دوست داشتم. من اینگونه فکر می‌کنم که من این کار زیبا را دارم که حاوی کلی پیام و توصیف‌ از زندگی درونی‌ام است و من می‌توانم آن را درک کنم اما نمی‌توانم آن‌ها را به شکل روایی بفهمم.

- آیا کاری از هنرهای او را در خانه خود دارید؟
بله. من همیشه به آن نگاه می‌کنم و این یک یادگاری فوق‌العاده است. کاش اینجا بود. مدام به او فکر می‌کنم. اما متوجه می‌شوم که چرا او در نهایت احساس کرد که دیگر انرژی برای جنگیدن ندارد. او زمان طولانی با این بیماری درگیر بود و توانست به طریقی زندگی شادی داشته باشد. اما مبارزه با آن سروصدای درون سرش، انرژی زیادی از او می‌گرفت. بدون اینکه تبدیل به زامبی شود نمی‌توانست آن سروصدا را درمان کند. نمی‌دانم اگر جای او بودم چه کاری می‌کردم. او یک مرد بسیار قوی و شجاع بود.
من به او گفته بودم که مانند کسی است که دفعات زیادی به ناحیه جنگی وحشتناک و هولناکی رفته است. او می‌توانست بنشیند، شام بخورد و بخندد .او بسیار بامزه بود، اما در نهایت مجبور شد برود. او مجبور شد به میدان جنگ برگردد و هیچ چیزی نمی‌توانست باعث شود او را کمتر دوست داشته باشیم.

- آیا مرگ او تأثیری در پایان کتاب داشت؟
نه، فکر نمی‌کنم. منظورم این است که من پیش از این اتفاق همه چیزهای مهم را در ذهنم داشتم. این کتاب برای من یک تسکین خوب بود. هرگز فکر نمی‌کردم که خوشبختی را در فرار کردن از واقعیت احساس کنم. این کتاب برای من همانند یک پناهگاه بود که در زمان‌های مختلف در میان شخصیت‌های متفاوت زندگی می‌کردم.
می‌دانید، برادرم به موفقیت‌های من افتخار می‌کرد. من فکر می‌کنم او احساس می‌کرد که موفقیت من موفقیت او نیز هست. او هیجان‌زده بود چون احساس می‌کرد ما خیلی شبیه هم هستیم، فقط عجیب است که من می‌توانم کار را به خوبی انجام دهم. او نمی‌توانست باور کند. او خیلی شیرین و بامزه بود. می‌دانم که او قطعا می‌خواهد من به کارم ادامه دهم. اگر اوضاع به خوبی پیش می‌رفت، او می‌خندید، در نتیجه من به کارم ادامه می‌دهم.

- من حدس می‌زنم این امر برای شما راحت‌تر است که از زندگی خود برای کتاب‌هایتان الهام نگیرید، در نتیجه کار شما یک جدایی واقعی و کامل از واقعیت خودتان است.
درست است، اگرچه کاراکترهای ذهنی زودگذر زیادی در کتاب‌های من وجود دارد. من فکر می‌کنم عشق من به او در همه جای کارم هست. من با افرادی که ذهن‌شان با توافق غالب درباره چیستی واقعیت، همخوانی ندارد، احساس همدردی می‌کنم. این فقط یک اختلال است که باید با آن کنار آمد. مدام به این موضوع فکر می‌کنم. داشتن سلامت روانی یک هدیه است که بسیاری از مردم از آن برخوردار نیستند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها