«داستانهای برق آسا» که یک دهه پیش به انتخاب و ترجمه پژمان طهرانیان منتشر و مورد توجه اهالی داستان قرار گرفته بود، با ویرایش جدید چاپ شده است.
این خُرده داستانها اغلبشان برگزیدههای 10 سال مسابقه در آمریکا بوده است. از سوی دیگر انتخابی نیز از دانشجویان رشتههای مرتبط در آمریکا انجام دادهاند و اجماعی بر آنها صورت گرفته است.
مترجم و گردآورنده با استقبالی که از کتاب اول شد، به این کار ادامه داد و حالا همه را در یک کتاب، یکجا در نشر نوپایش تجدید چاپ کرده است و اینطور که اعلام داشته است، متنها را دوباره تجدیدنظر و بیوگرافی نویسندههایشان را به روز کرده است. این مجموعه همزمان هم به صورت صوتی منتشر شده است.
پژمان طهرانیان در مقدمهای که بر کتاب جدید نوشته است، میآورد: بنا به محدودیتهای مختلف، تنها نیمی از داستانهای کتاب اصلی Flash Fiction به مجموعه اولیه داستانهای برقآسا و کمتر از نیمی از داستانهای کتاب اصلی Micro Fiction به مجموعه اولیه خُردهداستانها راه یافتند، ولی بعد از تمامشدن چند چاپ آنها، من که دیگر از تجدید چاپشان منصرف شده بودم، چندتایشان را در معماریِ تازهای و در کنار داستانهای دیگر تبدیل به کتاب فضاهایی برای عبور کردم که نشر «گوشه» منتشرش کرد. پس به لحاظ حقوقی خودم را موظف دیدم که آن داستانها را هم از چاپِ تازه این کتابها حذف کنم و به تبع آن این داستانها برای گویاشدن هم خوانده نشدند. برای همین است که مجموعه تازه داستانهای برقآسا 28 داستان دارد، یعنی 8 داستان کمتر از چاپهای اولش، و مجموعه تازه خُردهداستانها هم 11 داستان دارد، یعنی 6 داستان کمتر از چاپ اولش. امیدوارم کتاب فضاهایی برای عبور هم گویا شود تا آن داستانها هم در ترکیب تازهشان در آن کتاب بیشتر خوانده و شنیده شوند.
در تعریف خُرده داستان هم کتاب مقدمهای دارد که در بخشی از آن آمده است:داستان برقآسا (flash fiction) اصطلاحی است که گردآورندگان مجموعهای به همین نام برای نوعی از داستان بسیار کوتاه وضع کردهاند؛ داستانی که حجمش از 250 کلمه (حداکثر حجمی که جروم استرن برای مسابقه سالانه «بهترین داستان کوتاهِ کوتاه»اش در نظر گرفته بود) تا 750 کلمه (حدوداً حجم A very Short Story، از شاهکارهای همینگوی) متغیر است و بسیار کوتاهتر است از sudden fiction (داستان ناگهانی/ غیرمنتظره) که به 1750 تا 2000 کلمه هم میرسد.
تا دهه پنجاه میلادی، در برخی مجلهها نمونههایی از این نوع داستانهای یافت میشد. اما از میانههای دهه هفتاد، داستانِ کمتر از پنج صفحه را بهندرت در نشریات معتبر ادبی به چاپ میرساندند، تا اینکه از اواخر دهه هشتاد، با چاپ داستانهای بسیار کوتاه ریموند کاروِر و جویس کارول اوتس در مجلههای معتبر ادبی، این نوع داستان رسمیتی دوباره یافت.
پرسش اساسی را جیمز توماس، سرویراستار مجموعه نام برده، که در سال 1992 منتشر شده است، در مقدمه آن مجموعه مطرح میکند: یک داستان تا چه حد میتواند کوتاه باشد و هنوز هم داستان باشد؟ و کلیدی که برای پاسخ به این سؤال به دست میدهد توجه دادن خواننده است به عمق و غنای ادبی داستان، که میتواند همچون قطعهای موسیقی ناب یا یک نمایشنامه کوبنده تکپردهای، با فشردگی و ایجاز خاص خود، گاه انعکاسدهنده عمیقترین و فراگیرترین عواطف انسانی باشد و گاه آیینهای باشد کوچک اما تمامنما از جامعه بزرگ بشری.
«برف» نوشته خولیا آلوارِز از این مجموعه را بخوانید:
برف
سال اولمان در نیویورک، آپارتمان کوچکی اجاره کردیم نزدیک مدرسه کاتولیکها که معلمهاشان «خواهران روحانی» بودند؛ خانمهایی چهارشانه با رداهای بلندِ سیاه و کلاههای بندداری که به آنها ظاهر عجیب و غریبی میداد مثل عروسکهای ماتمگرفته. خیلی دوستشان داشتم، بهخصوص معلم کلاس چهارمم، خواهر زو، را که مثل مادربزرگها بود. میگفت اسم قشنگی دارم و بهم اجازه داد تلفظش را به همه کلاس یاد بدهم. یو ـ لان ـ دا. من را، که تنها مهاجر کلاس بودم، نشاندند روی نیمکت مخصوصی در ردیف اول کنار پنجره، جدا از بچههای دیگر، تا خواهر زو بتواند بدون اینکه مزاحم بچهها شویم، جداگانه باهام درس کار کند. بهتدریج، کلمات جدیدی را که باید تکرار میکردم برایم هجّی میکرد: «رختشویخانه»، «کورن فلکس»، «مترو»، «برف».
چیزی نگذشته، آنقدر انگلیسی حالیم شد که بفهمم صحبت کُشت و کشتار سرِ زبانهاست. خواهر زو برای بچههای کلاس با چشمهای گشادشدهشان توضیح میداد که در کوبا دارد چه اتفاقی میافتد؛ داشتند موشکهای روسی را سرهم میکردند و از قرار معلوم هدفشان نیویورکسیتی بود. پرزیدنت کندی را، که به نظر حسابی نگران بود، در خانه توی تلویزیون میدیدیم که میگفت شاید ما مجبور شویم برویم در جنگ با کمونیستها شرکت کنیم. توی مدرسه به ما آموزش میدادند که موقع حمله هوایی چهکار کنیم؛ آژیر ترسناکی کشیده میشد و ما بهردیف میرفتیم توی راهرو، خودمان را پرت میکردیم روی زمین، روپوشهایمان را میکشیدیم سرمان و خیال میکردیم که موهایمان دارد میریزد و استخوانهایمان دارد نرم میشود. توی خانه، من و مامان و خواهرهام برای صلح جهانی دعایی را زیرلب میخواندیم. من کلمههای جدیدی به گوشم میخورد: «بمب اتم»، «باران رادیواکتیو»، «کلاهک هستهای». خواهر زو توضیح میداد که قرار است چه اتفاقی بیفتد. نقاشی یک قارچ را روی تختهسیاه و با گچ، تخته را پُرِ نقطه کرد، که یعنی یک همچین پودرهایی باران میشود روی سرمان و همهمان را میکَشد.
ماهها سرد شدند ـ نوامبر، دسامبر. صبحها که از خواب پا میشدم، هوا تاریخ بود و یکراست که راه میافتادم طرف مدرسه، سردِ سرد. یک روز صبح که نشسته بودم روی نیمکتم و داشتم خیالبافیِ آنطرف پنجره را میکردم، دانههایی توی هوا دیدم مثل آنهایی که خواهر زو کشیده بود ـ اول تکوتوک، بعد زیادتر و زیادتر. جیغ کشیدم: «بمب! بمب!» خواهر زو چرخی زد و همین که دوید طرف من، باد افتاد توی دامن سیاهِ سیاهش. چندتایی از دخترها زدند زیرِ گریه.
ولی بعد، حالت یکهخورده خواهر زو محو شد. «ای بابا، یولاندا جان، این که برفه!» و خندید. «برف.»
تکرار کردم: «برف.» با احتیاط از پنجره بیرون را نگاه کردم. همه زندگیام شنیده بودم بلورهای سفیدرنگی هستند که زمستانها از آسمانهای آمریکایی پایین میریزند. از روی نیمکتم آن پودرهای قشنگ را دیدم که میپاشیدند روی پیادهرو و ماشینهای پارکشده آن پایین. خواهر زو گفت هر دانه با دیگری فرق میکند؛ مثل هر آدم که زیباست و بیهمتا.
«داستانهای برق آسا» را نشر کارگاه اتفاق منتشر کرده است.
نظر شما