یدالله مفتون امینی، شاعر پیشکسوت کشورمان معتقد است که شعر خوب گفتن فایدهای ندارد و در دنیای امروز برای مطرح شدن باید خلاقیت ویژهای به خرج داد تا به یک شاعر مهم تبدیل شد. او میگوید شاعران به سه دسته شاعر خوب، شاعر بزرگ و شاعر مهم تقسیم میشوند که فقط از شاعران مهم نامی باقی میماند.
یدالله مفتون امینی چطور به شعر و شاعری علاقهمند شد؟
از کودکی استعداد شعر داشتم. به یاد دارم که در تعطیلی تابستان وقتی به روستا میرفتیم، دفتری را تهیه میکردم و آنرا از شعرهای بیمعنی پر میکردم. شعرها وزن داشتند اما از نظر محتوا و معنی چنگی به دل نمیزد. در آن زمان ما به دلیل تحصیل در مکتبخانه وزن را خودبه خود یاد میگرفتیم؛ چراکه در کلاس بوستان را میخواندند و ما میشنیدم و وزن را میآموختیم. در آن دوران اسم گلها، شهرها و وسیلهها را ردیف میکردم و بر اساس آنها شعر مینوشتم. البته این مربوط به 12،13 سالگیام است. آن روزها برای خودم مینوشتم و همه چیز عادی بود تا اتفاقات سوم شهریور 1320 و اشغال ایران توسط نیروهای بریتانیا و شوروی رخ داد و همه چیز خراب شد و بهم ریخت.
اشغال ایران چه تاثیری بر فضای ایران داشت؟
اشغال ایران برای همه گران تمام شده بود؛ چراکه با چشم میدیدیم که کشورمان اشغال شده است؛ اما یکدفعه دنیای جدیدی پیش روی ما باز شد. موسیقی، زبان، فیلم، سینما، کتاب، یکدفعه به زندگی ما راه پیدا کرد و همه چیز را عوض کرد.
چه زمانی متوجه شدید که شعرها رنگوبوی جدی بودن به خود گرفته است؟
شعرهای کودکی من معنا و مفهومی نداشت و مانند یک خوابی که فراموش میشود از ذهنم رفته است. در آن سالها روی وزن شاهنامه زیاد کار کردم. یک آقایی به نام محمدجواد تربتی بود که از خراسان آمده بود و دبیر ادبیات ما در تبریز شده بود. آقای تربتی ادبیات درس میداد و به یاد دارم که در همان سالها کتاب شعری به نام «ژاله» را نیز منتشر کرده بود. یادم هست زمانی که به مدرسه رفتم گفتند که امینی همه درسها را بلد است و سر همین قضیه من مستقیما وارد کلاس سوم شدم اما من در آن زمان فقط روی فارسی مسلط بودم و متاسفانه در ریاضی مشکلات زیادی داشتم؛ چراکه جمع و تفریق و ضرب را به شکل خوبی بلد نبودم. من تا کلاس ششم همیشه درس نخوانده شاگرد اول بودم. به خاطرم هست که در دوران دبیرستان با بیژن جلالی همکلاسی بودیم و روزهای خوبی را داشتیم. آن روزها شعر مینوشتم اما بیشتر برای سرگرمی بود تا اینکه بعد از کودتای 28 مرداد کمی شعر را جدی دنبال کردم و روزگار گذشت تا به سال 36 و چاپ نخستین مجموعه شعرم رسیدم. میتوان گفت که آنجا شروع ماجرا بود.
از اتفاقات آن دورانم برای ما بگویید؟
فکر می کنم حدود سال 35 بود و من در دادگستری مشغول فعالیت بودم. در آن سال استاندار میخواست که یک استاد دانشگاه را کاندید وکالت مجلس کند. در آن زمان مردم اعتراض کردند که اگر این آقا میخواهد کاندید شود، باید سه ماه قبل از انتخابات استعفا دهد. هیچکس به این موضوع واکنش نشان نداد تا مردم از دادگستری خواستند که این موضوع را پیگیری کند؛ اما باز هم هیچکس در دادگستری چنین کاری را انجام نداد؛ با همه این تفاسیر من موضوع را پیگیری و تایید کردم که این کاندید محترم استعفا نداده است. بعد از این اتفاق استاندار به شدت از دست من ناراحت شد و با رئیس دادگستری درباره من صحبت کرد و گفت که این امینی کیست که چنین کاری انجام داده است. رئیس هم در جواب گفته بود که او یک قاضی ساده است و من از او راضی هستم. او در جواب گفت که راضی بودن مردم و دولت بعدا مشخص میشود. چند وقت بعد این آقا دادستان دادگاه نظامی در تهران شد و 17 هزار پرونده دادگاه مراغه را زیرورو کرد و تخلافات همه را گزارش داد و سر این قضیه من سه ماه از کار تعلیق شدم. البته این ماجرا مربوط به زمانی است که من از مراغه به تبریز آمده بودم. خلاصه 10 فروردین 36 نامه زدند و من برای سه ماه و آن هم به شکل بدون حقوق تعلیق شدم. البته از حق نگذریم، ایرادی که از من گرفته بودند کاملا درست بود و من در محاسبات زمان زندانی بودن افراد اشتباه کرده بودم؛ با این حال شرایط به گونهای نبود که سر هر پرونده آنقدر جزئی وارد شوند ولی چون به دنبال یک اشتباه برای تنبیه کردنم میگشتند این اتفاق رخ داد. در زمان خانهنشینی بودم که فریدون مشیری را دیدم و داستان انتشار کتاب کلید خورد.
این اتفاق به چه شکلی رخ داد؟
در زمان تعلیق، فریدون مشیری را دیدم که گفت تو در دادگستری چکار میکنی و این کار مناسب تو نیست. من در جواب گفتم که ابتدا قصد رفتن به دانشسرای عالی را داشتم اما در دانشکده حقوق هم قبول شده بودم به همین دلیل هر دو دانشگاه را دیدم و متوجه شدم که دانشکده حقوق خیلی شیک و مدرن است اما دانشسرای عالی مانند یک حسینیه بازسازی شده میماند؛ بنابراین دانشکده حقوق را انتخاب کردم؛ چراکه چند زبان هم بلد بودم و میخواستم کاردار شوم، اما این اتفاق رخ نداد. خلاصه سرتان را درد نیارم در آن زمان مشیری گفت حالا که بیکاری، شعرهایت را یکجا جمع کن تا منتشر کنیم. بعد از این صحبتها من آثار را جمعآوری کردم و تحویل مشیری دادم و او نیز کتاب را به چاپخانه بانک بازرگانی برد و با 800 تومان آن را چاپ کرد.
کتاب، مجموعه غزل بود؟
بیشتر شعرها غزل بود؛ اما چند شعر نیمایی نیز در کتاب گنجانده شده بود.
واکنشها به کتاب چاپ شده به چه شکلی بود؟
واقعا با واکنشهای خوبی روبهرو شدم و همه محبت داشتند؛ چراکه در زمان چاپ کتاب افرادی مانند محمد زهری، فریدون مشیری، نصرت رحمانی، منوچهر شیبانی، فرخ تمیمی و شهاب ابراهیمزاده کسانی بودند که از کتاب تعریف کرده بودند و میگفتند اگر ما بخواهیم غزل بخوانیم، حتما شعرهای مفتون را میخوانیم و این حرفها کمکم همه جا پیچید.
چه چیزی باعث چنین واکنشهایی شده بود؟
غزلهای من با غزل آن روزگار کمی متفاوت بود؛ چراکه من غزل نو مینوشتم و همین موضوع برای علاقهمندان شعر آن روزگار جذاب بود. در همان زمان خواستم شعرنو بنویسم؛ اما یک مصرع هم نتواستم و بیخیال شدم. کلا در آن زمان به دنبال تجربه کردن بودم. برای مثال چندین زبان را یاد گرفتم.
چه زبانهایی را آموختید؟
من ابتدا زبان آلمانی را فراگرفتم؛ بعد از آن به سراغ زبان روسی رفتم. بعد از یادگیری این دو زبان به ارومیه رفتم و زبان آشوری را یاد گرفتم که برایم بسیار جذاب بود. شاید جالب باشد که در این رابطه یک خاطره نیز برای شما تعریف کنم. زمانی که در ارومیه ساکن شدم، صاحبخانه آشوری بود و در آنجا دیگر کامل آشوری صحبت میکردم. بعد از این اتفاق عدهای رفتند شکایت کردند و گفتند که مگر قاضی مسیحی هم میشود. بنده خداها به قدری من خوب صحبت میکردم، فکر میکردند که من مسیحی هستم. شاید باورتان نشود اما سر همین اتفاق رئیس نامه زد که اگر تا فردا آن خانه را تخلیه نکنی و به منطقه دیگری نروی به کارگزینی معرفی خواهی شد و به این شکل ما از آن منطقه رفتیم.
کتاب شما تقریبا چهار سال بعد از کودتای 28 مرداد منتشر شد. این اتفاق در مسیر شعری شما تاثیرگذار بود؟
من در آن سالها در تبریز زندگی میکردم، شهری که مردم احساس سرخوردگی و شکست میکردند؛ چراکه از چندین سال قبل از کودتا، سرکوب مردم تبریز شروع شده بود. به خاطر دارم که روز کودتا در مراغه بودم که از طریق فرمان عباس قرهباغی متوجه کودتا شدم.
شما هم از تودهایهای آن زمان بودید؟
در آن زمان همه شاعران و اهالی موسیقی و هنر عضو حزب توده بودند و اگر تودهای هم نبودند، گرایشاتی به این حزب داشتند؛ چراکه اهالی فرهنگ چندان اعتقادی به حزب اراده ملی و سیدضیاءالدین طباطبایی نداشتند. آن زمان همه چیز حزبی بود و ما مجبور بودیم یکی از این حزبها را انتخاب کنیم و من هم طبیعتا نظرم به توده نزدیکتر بود.
رابطه شما با شاعران در آن زمان به چه شکلی بود؟
من در آن زمان رابطه بسیار خوبی با فریدون مشیری داشتم. مشیری مرد نازنینی بود و همه او را دوست داشتند. از طرفی رابطهام با فریدون کار نیز بسیار دوستانه و خوب بود. یادم هست که به واسطه فریدون کار پیش افراد درجه یک شعر مانند نیما رفته بودم.
از نیما چیزی به یاد دارید؟
خاطره دیدار با نیما کاملا در ذهنم است. یک روز به همراه فریدون کار به منزل او رفتیم و مفصل به حرف زدن با او پرداختیم. شاید جالب باشد که بدانید در این جلسه هیچ کدام از ما شعری نخواندیم و فقط صحبت کردیم. در آن جلسه نیما به بیان حکایتها و داستانهایی میپرداخت که من و فریدون دوست نداشتیم با خواندن شعری، خودمان را از شنیدن این موارد آموزشی محروم کنیم. به هر حال رفتن به خانه نیما خودش داستان مفصلی است و این اتفاق به سادگی رخ نداد.
سختی کار کجا بود. مگر فریدون کار با او ارتباط دوستانه نداشت؟
قبل از اینکه به منزل نیما برویم، فریدون کار به من گفت مفتون به خانه نیما میرویم، اگر خانمش باشد ما را راه نمیدهد اما اگر نباشد تا صبح میتوانیم آنجا بمانیم و صحبت کنیم؛ بنابراین اگر خانمش در خانه بود و ما راه نداد، ناراحت نشوی. شانس ما خوب بود و خانم نیما نبود و ما پای صحبت نشستیم. در آن زمان من بسیار کم سیگار میکشیدم. به خاطر دارم فقط زمانی که به سینما میرفتیم یک بسته سیگار «هما»ی کوچک میگرفتم و میکشیدم. در منزل نیما که بودیم او سیگار «اشنو» را درآورد و شروع به کشیدن کرد. بعد به من هم تعارف کرد و به قدری آن شب سیگار کشیدیم که گلو درد گرفتم. آن شب برای من بسیار لذتبخش بود و در عین خسته بودن، احساس میکردم که از بهشت آمدهام و آن ساعاتی که نزد نیما بودم، جزو عمرم محسوب نشده است.
در دهه 30 شما یک جمع هفت نفره نیز داشتید. داستان جمع هفت نفره چه بود؟
در آن زمان ما یک جمع هفت نفره از شاعران بودیم که از قوامالسلطنه راه میافتادیم تا نبش لالهزار و به قنادی عقیلی میرسیدیم، بعد از آن به کافه «فیروز» میرفتیم که از کافههای مطرح آن زمان بود. محمد زهری، سردسته ما بود که لقب «شاه ممد» را به او داده بودند، بعد از او نصرت رحمانی معاون اجرایی تیم ما بود. اگر نصرت هم نبود، نوبت به اسماعیل شاهرودی و منوچهر شیبانی میرسید. بعد از این افراد نیز شهاب ابراهیمزاده، فرخ تمیمی و من بودیم. روزهای خوبی بود و همه جمع هفت نفره ما را میشناختند و درباره ما صحبت میکردند. این داستان مربوط به سال 33 است. من در این جمع بودم؛ اما این باعث نمیشد که با سایر شاعران ارتباطی نداشته باشم.
رابطه شما با فروغ به چه شکلی بود؟ آیا در آن روزها او را میدید؟
در انتهای خیابان فردوسی دو سه تا روزنامه و مجله بود که پاتوق فروغ آنجا بود و او را اکثرا در آنجا میدیدم. به یاد دارم که در آن کوچه مجله «خواندنیها» و «سپید و سیاه» دفتر داشتند و چقدر روزهای خوبی را در آنجا گذراندیم. از طرفی فریدون کار همسری ایرانی با چهره جذاب اروپایی داشت که دوست نزدیک فروغ بود، به همین دلیل وقتی به منزل فریدون کار میرفتم، فروغ را هم میدیدم. قرار گرفتن فروغ در کنار همسر فریدون کار و دوستی این دو نفر نیز داستان جالبی بود؛ چراکه بر خلاف چهره اروپایی همسر فریدون کار، فروغ چهره لاغر و سیاهی داشت و این چهره معمولی در کنار آن چهره اروپایی، کمی جلب توجه میکرد. بهخاطر دارم که در آن زمان فروغ هنوز معروف نشده بود؛ اما وقتی شعر میخواند، مطمئن بودم که او جایگاه خوبی در شعر برای خودش دستوپا میکند و همین طور هم شد.
باتوجه به رابطه با فریدون مشیری با شاملو نیز رفاقتی داشتید؟
در غرب میدان توپخانه و پشت بانک شاهی چاپخانه بانک بازرگانی ایران بود که من برای چاپ کتابم به همراه مشیری به آنجا رفتیم و شاملو آنجا بود. به همین دلیل با شاملو آشنا شدم. در آن زمان شاملو مشغول چاپ حافظ در قطع جیبی بود که انصافا در آن زمان بسیار پرفروش شد و همه خریدند. در ادامه رفت و آمدها، شاملو از من خواست که در حد توان فرمهای چاپی را نگاه کنم تا ایراد چاپی نداشته باشد که من این کار را کردم. چند باری هم اشتباهاتی را پیدا کردم که فقط شاملو با من هم عقیده بود و چاپچیها قبول نمیکردند. در آن زمان چاپچیها بسیار باسواد و روشنفکر بودند و به سادگی زیر بار حرف کسی نمیرفتند و قانع کردن آنها کار بسیار سخت و مشکلی بود. این رابطه کمکم کمرنگ شد تا بعد از انقلاب که دوباره به واسطه دوستان شاملو با هم ارتباط گرفتیم و چند باری همدیگر را دیدیم.
رابطه شما با جامعه آکادمیک آن زمان مانند دکتر معین، خانلری و سعید نفیسی به چه شکلی بود؟
رابطهای با این افراد نداشتم؛ چراکه این افراد جمع خودشان را داشتند و شاعران را به راحتی به جمع خود راه نمیدادند.
ما در کشور چند خطه شعرخیز مانند بوشهر، آذربایجان و خراسان داریم. شما از خطه آذربایجان هستید. رابطه شما با شاعران آذری زبان به چه شکلی بود؟
آن زمان شعر جنوب را با منوچهر آتشی و شعر آذربایجان را با مفتون امینی میشناختند و اگر قرار بود از شاعران دموکرات شهرستانی نامی ببرند، نام ما دو نفر را میبردند. بعد از ما هم منصور اوجی آمد و اسمی دست و پا کرد و نامش سرزبانها افتاد. من در بین شاعران آذری با شهریار رابطه خوبی داشتم؛ اما ذهنیت ما بسیار با هم متفاوت بود. او شعرهایی میگفت که در زمان خودش مورد اعتراض برخی بود. برای مثال یک بار ساواک من را خواست و به من گفتند که تو با شهریار دوستی و رابطه نزدیکی با او داری، از او بخواه که دست از گفتن این اشعار بردارد؛ چراکه مردم مذهبی هستند و به این شعرها واکنش نشان میدهند و ناراحت میشوند. او برخی مواقع شعرهایی میگفت که ریشههای مذهبی داشت اما با واقعیت داستانی که مردم شنیده بودند متفاوت بود و ساواک میترسید که بیان این موارد باعث ناراحتی مردم شود. من به ساواک گفتم که شهریار یک نابغه است و هر نابغهای چنین رفتار عجیب و غریبی دارد که من خجالت میکشم و توانایی گفتن این حرفها را ندارم و نمیتوانم به او تذکر بدهم.
شهریار خیلی زود تغییر موضع میداد. این را قبول دارید؟
یکی از اخلاق عجیب شهریار انعطافپذیری او بود به شکلی که با هرکسی که میگشت به تفکرات او گرایش پیدا میکرد. برای مثال وقتی با سایه بود، شبیه به او فکر میکرد، یا به یکباره طرفدار دشمنان دکتر مصدق میشد؛ به هرحال شهریار اخلاق خاص خودش را داشت که برای من قابل احترام بود. او حتی چندین شعر برای من گفته است و من نیز چندین شعر برای او گفتهام و صحبت کردن درباره او برای من سخت است.
رابطه شما با حسین منزوی به چه شکلی بود؟
رابطه بسیار خوبی با حسین منزوی داشتم. او نیز یک نابغه شعری بود و خوشحالم که با موفقیت این جهان را ترک کرد. من حسین منزوی را در کنار شهریار، صائب، حافظ و سعدی بهعنوان بهترین غزلسرایان تاریخ ایران میدانم و معتقدم که این پنج شاعر، افرادی هستند که مکتب دارند، به همین دلیل جایگاه دستنیافتنی و ویژهای دارند.
در آن سالها درونمایه شعرهای شما بسیار سیاسی بود. چرا به شعرهای سیاسی علاقه داشتید؟
در آن زمان همه سیاسی شعر میگفتند و من نیز به این حوزه علاقهمند بودم و به همین دلیل شعر سیاسی میگفتم. عدهای معتقدند که جای مسائل سیاسی در شعر نیست، من معتقدم که جای مسائل سیاسی در فلسفه هم نیست و من نیز موافق این موضوع هستم و تا حدودی این حرف را قبول دارم. به نظر من شعر و فلسفه باید بوی سیاست بدهند؛ نه اینکه کاملا سیاسی باشند و به آن بپردازند. به هر حال شرایط آن دوران به شکلی بود که من نیز به آن شعرها کشیده شدم.
در این شعرها چه آرمانهایی را دنبال میکردید؟
در ابتدا خودم هم نمیدانستم اما بعدها هدفمند شد و رفتهرفته متوجه شدم که این شعرها نتیجه شکست شخصی است. به نظر من ما براساس تضادهای موجود در خودمان شعر میگوییم و زمانی که آن تضادها از بین برود، شعر نیز از بین میرود. برای مثال به این دخترهای جوان شاعر نگاه کنید؛ اکثر اینها شاعران خوبی هستند که بعد از ازدواج تضادهای درونی خود را از دست میدهند و به همین دلیل دیگر حس شاعرانگی ندارند و از شعر و شاعری فاصله میگیرند و شعر آنها روزبهروز عقبتر میرود. البته در این بین فروغ استثنا بود.
شما تا اوایل انقلاب شعر کلاسیک و وزندار میگفتید؛ اما بعد از انقلاب نظر شما تغییر کرد و به سراغ شعرهای سپید رفتید. دلیل این تغییر نگرش چه بود؟
بعد از انقلاب مشخص شد که شعر نیما محدود است و ظرفیت معنایی کاملی ندارد. مشکل نخست این بود که شعر عاشقانه نمیتوانستم بگویم. یعنی میشد گفت اما به اندازه غزل قدرت و تاثیر نداشت. از طرفی با استفاده از قالب نیمایی، شعر طنز نیز نمیتوانستم بگویم و به شکلی شعر نیمایی دست و پایم را بسته بود؛ همچنین این قالب محدودیتهای زبانی داشت و از یک سری کلمات نمیتوانستیم استفاده کنیم. من ظرفیتهای بسیار خوبی را در شعر سپید دیدم و به سمت این قالب آمدم؛ چراکه شعر سپید نامحدود بود.
گرایش شما به شعر سپید باعث رابطه نزدیک شما با شاملو نشد؟
من هیچ وقت به تقلید از شاملو کاری را انجام ندادم و شعرهایم به کارهای او نزدیک نبود. شاید اگر از شاعران آن دوره بخواهم نامی ببرم، کارهایم شباهتهایی به شعر احمدرضا احمدی داشت. در واقع من زبان احمدرضا احمدی را به شاملو ترجیح دادم. البته منظور من زبان آن سالهای احمدی است نه آثاری که این روزها از وی منتشر میشود؛ به هر حال من شعر طولانی را دنبال نمیکنم.
منظور شما از این حرف چیست؟
من از تکرار فرار میکنم و معتقدم که شاعر باید گزیده شعر بگوید؛ به همین دلیل شعرهای من کوتاه است و شاید مورد پسند جامعه نباشد؛ چراکه امروز جامعه به دنبال شعرهای طولانی و بلند است و به همین دلیل شعرهای شاعرانی مانند سیدعلی صالحی مورد استقبال جامعه قرار میگیرد.
شما در سالهای دور در مطبوعات مسائل نظری مختلفی را مطرح میکردید. دلیل این کارها چه بود؟
بله. در سالهای دور مطالبی را در نشریات منتشر میکردم که بحث روز بود و من به آن میپرداختم. البته بعد از سالها اعتراف میکنم که گاهی در بیان این مسائل اشتباه میکردم؛ چراکه درگیر فضا و جو آن روزها میشدم و الان که پختهتر شدهام به خودم میگویم که کاش فلان مساله را مطرح نمیکردم.
با همه این تفاسیر و با این همه تجربه وضعیت امروز شعر را چطور ارزیابی میکنید و این وضعیت با گذشته چقدر متفاوت است؟
بدون شک وضعیت تغییر کرده است اما من نمیتوانم بگویم که وضعیت خوب است یا بد؛ چراکه تعریف ما از شعر خوب و بد متفاوت است. به نظرم در جامعه امروز، شعر خوب و متوسط آیندهای ندارد و اگر شاعر به دنبال آینده است، باید خلاقیت داشته باشد و کار متفاوت انجام دهد. من به دوستان شاعر جوان توصیه میکنم که دنبالرو نباشند و با خلاقیت ویژهای به شعر نگاه کنند. شعر خوب این روزها بسیار زیاد است اما شعر خوب فایده ندارد. شاید در میان شاعران حاضر این خلاقیت را بتوان در شعرهای شمس لنگرودی و حافظ موسوی پیدا کرد. به نظرم اگر شخصی بتواند ترکیب این دو شاعر باشد، میتواند بعد از نیما و شاملو نامی برای خود دست و پا کند. با همه این تفاسیر من معتقدم که شعر ما به قدری ذخایر ارزشمند دارد که اگر از دل چند نسل هم شاعری بیرون نیاید، اتفاق خاصی برای آن رخ نمیدهد.
توصیهای برای شاعران جوان دارید؟
من به شاعران جوان توصیه میکنم که برای کتاب اول تمام تلاش خودشان را بکنند و با دقت آن را وارد بازار کنند. بعد از آن منتظر واکنش مخاطبان باشند. اگر کتاب مورد استقبال قرار گرفت راه را با قدرت ادامه دهند؛ اما اگر مردم استقبال نکردند، آن را پیگیری نکنند و برای شاعر شدن اصرار نداشته باشند؛ چراکه همانطور که گفتم برای شاعران خوب هم اتفاقی رخ نمیدهد. من شاعران را به سه دسته شاعر خوب، شاعر بزرگ و شاعر مهم تقسیم کردهام. برای مثال نیما شاعر مهم، شاملو شاعر بزرگ و سهراب سپهری شاعر خوب است.
بهعنوان سخن پایانی خاطرهای برای مخاطبان ایبنا دارید؟
دو خاطره از شهریار برای شما تعریف میکنم. یک روز یک نفر به تبریز آمد و برای شهریار شعر خواند. شهریار از او پرسید اسم معشوقه شعری شما چیست؟ شاعر یک اسمی را آورد که مورد پسند شهریار نبود و شهریار به او گفت این هم شد اسم برای معشوق؟ شهریار گفت اسم شاعر و معشوقهاش باید جذاب باشد. به مفتون نگاه کن چه اسم خوبی دارد. این خاطره را تعریف کردم تا بگویم که شهریار به این نکات جزئی هم اهمیت میداد.
اما خاطره دوم، وقتی قمرالملوک فوت کرد، پیش شهریار رفتم و خبر فوت قمر را به او دادم و دیدم که او چپ چپ به من نگاه میکند و کمی ناراحت شد. چند روز بعد که به دیدنش رفتم، در را دیر باز کرد. به او گفتم کسی شما را ناراحت کرده یا از دست من ناراحت هستید؟ گفت که از دست تو ناراحت هستیم. گفت این چه مدل خبر فوت دادن بود و چرا به شکل ناگهانی خبر فوت قمر را به من دادی؟ چند وقت بعد فاخره صبا فوت کرد و به او نگفتم. دیدم، بعد از فوت صبا تا 15 روز با من بد بود، یک روز دوباره پیش او رفتم و گفتم از دست من ناراحت هستید؟ گفت بله. دلیلش را پرسیدم که در جواب گفت: صبا فوت کرده و چرا به من اطلاع ندادی؟ گفتم سری قبل که خبر فوت قمرالملوک را به شما گفتم تا چند وقت با من قهر بودید. اصلا من فاخره صبا را نمیشناسم.
نظرات