جعفر ابراهیمی از شاعران و نویسندگان پیشکسوت ادبیات کودک و نوجوان است که 66 سال از عمرش میگذرد و حدود 40 سال از آن را صرف نوشتن و سرودن برای کودکان و نوجوانان کرده و بیش از ۱۵۰ عنوان کتاب در کارنامهاش دارد. به این بهانه عصر یک روز پردود زمستانی با او هماهنگ کردم و به خانهاش رفتم، خانهای ساده و صمیمی در غرب تهران. زنگ در را که زدم مردی میانسال با موهای جوگندمی، عینکی بر چشم و لبخندی برلب مرا به اتاق کارش دعوت کرد، اتاقی که یک دیوار آن سرتا سر باکتابخانهای پر از کتاب پر شده بود. روی کتابخانه چندین برگه نقاشی که مشخص بود مربوط به نوههایش است چسبانده شده بود و یک طرف دیگر اتاق دو صندلی و یک میز کار که گوشههای آن با چسب پوشانده شده بود تا تیزی آنها گرفته شود، خودنمایی میکرد. مشخص بود که بچهها به آن اتاق رفت و آمد دارند و او ارتباط خوبی با نوههایش دارد و تلویزیونی هم در گوشه اتاق خودنمایی میکرد. بعد از گپ و گفتی خودمانی با او از گذشتهها گفتیم، زمانی که نخستین بار با شعر و قصه آشنا شده، خاطراتش از پدرش، عمه لیلا و اینکه چه شد به ادبیات کودک روی آورد و کارمند کانون پرورشفکری شد که در ادامه میخوانید.
نخستین آشنایی شما با شعر و قصه چگونه و در چه زمانی صورت گرفت؟
من بیستویکم مهرماه سال 1330، در روستای حور اردبیل متولد شدم، روز جمعه و صبح زود بهدنیا آمدم. تاریخ تولدم را پدربزرگم در قرآن نوشته بود، آن روز عاشورا یا تاسوعا بود. پدربزرگم نقش بسیار مهمی در شخصیت ادبی من داشت. همچنین عمهام نیز که زنی زیبا و عجیب بود، تاثیر بسیاری در شکلگیری شخصیت ادبیام داشت. او هم جسماً و هم روحاً زیبا بود و معصوم بود. اما در اثر حادثهای کمردرد شدیدی گرفت و در پی آن فلج شد و فرزندش را نیز از دست داد بعد از آن همسرش او را طلاق داد و این طلاق سبب شد عمه لیلا به خانه ما بیاید و جزء خانواده ما شود. بعد از پدربزرگم عمه لیلا معلم من بود. او سواد قرآنی داشت و قصهها و شعرهای زیادی بلد بود اما بیشتر شعرهایی که میگفت به زبان ترکی بود. پدربزرگم در جوانی با خر بزرگ سفیدی که شبیه قاطر بود به کربلا رفته بود و این سفر 6 ماه طول کشیده بود. او در طول این 6 ماه قصهها و شعرهای زیادی از همسفرانش یاد گرفته بود و وقتی برگشت در شبهای طولانی زمستان برای اهالی روستا که دور هم جمع میشدند شعر میخواند و قصه میگفت.
خانه ما در آن زمانها تبدیل به خانه داستان شده بود. وقتی باران شدید میبارید اکثر سقفها چکه میکردند و مردم در خانه ما جمع میشدند و پدربزرگم برایشان قصه میخواند. عمه لیلا همه این قصهها را حفظ کرده بود و بعد از اینکه پدربزرگم در 6 سالگیام فوت کرد این قصهها را برای من بازگو میکرد. همیشه با عمه لیلا بودم انگار که مادرم بود. کمک حالش هم بودم چون او از ناحیه دوپا فلج شده بود و نمیتوانست حرکت کند. او هم برایم قصه و شعر میخواند و هم به من نقاشی یاد میداد و روحیه هنریای داشت. سه سال بعد زمانی که 9 ساله بودم عمه لیلا فوت کرد و نخستین ضربه روحی در زمان مرگ عمه لیلا به من وارد شد. در آن زمان با مفهوم مرگ بهطور جدی آشنا شدم. مدتها افسرده و گوشهگیر بودم، هروقت دلم میگرفت میرفتم سرمزار عمه لیلا و گریه میکردم. حتی الان با اینکه سالها از مرگ عمه لیلا گذشته هنوز هم به او فکر میکنم و خاطرات عمه لیلا را فراموش نکردهام. مرگ عمه لیلا شخصیت دیگری از من ساخت. شخصیتی که فکر کردن را به من یاد داد. گاهی در لای بوتهها در باغ پنهان میشدم و ساعتها راجع به مرگ و موضوعات دیگر فکر میکردم. عمه لیلا از کودکیهایم برایم تعریف میکرد و میگفت زمانی که یکساله بودی دچار بیماری پوستی شدی و برای درمانت سر بزی را بریدند خونش را در تشتی ریختند و پوستش را تنت کردند تا بیماری پوستیات از بین برود. عمه لیلا آنقدر این موضوع را واقعی برایم تعریف کرده بود که همیشه فکر میکردم این موضوع را دیدهام. وقتی هم به تهران آمدم هر زنی را میدیدم که شباهتی به عمه لیلا داشت به او نگاه میکردم، اولین زنی که در سینما دیدم و شباهت زیادی به عمه لیلا داشت پوری بنایی بود. روستای ما در منطقهای بود که بهطور ذاتی شاعرپرور بود و در حال حاضر نیز شاعران زیادی در آنجا حضور دارند، هم از افراد مسن و هم از جوانترها. به یاد دارم زمانی که میخواستم از روستا برای همیشه خارج شوم و به تهران بیایم به چشمهای که در روستایمان قرار داشت، رفتم. این چشمه بسیار عجیب بود وقتی که هوا خیلی سرد است، آب آن چشمه بسیار گرم است بهگونهای که بخار از آن خارج میشود و زمانی که هوا بسیار گرم است آب چشمه به قدری سرد میشود که نمیتوان مدت زیادی در آب ماند. خم شدم تا از چشمه با دهانم آب بخورم ناگهان تصویر صورت خودم را در آب چشمه دیدم، انگار که آمده بودم از آنجا خداحافظی کنم و او داشت مرا میبوسید. و این شد که در 10 سالگی به تهران آمدم.
چرا به تهران مهاجرت کردید؟ آیا به همراه سایر اعضای خانوادهتان آمدید؟
بعد از خواهرم گلتاج که فوت کرده بود من فرزند بزرگ خانواده بودم. در روستای ما بچهها فقط میتوانستند تا کلاس چهارم درس بخوانند و بعد از آن باید ترک تحصیل میکردند. پدرم که در آن زمان به تهران بسیار رفتوآمد میکرد مرا با خودش به تهران آورد تا درس بخوانم و مادر، خواهر و برادرانم در روستا ماندند. دو سال که گذشت، دیگر نمیتوانستم دوری مادرم را تحمل کنم و از پدرم خواستم خانواده را به تهران بیاورد و آنها هم آمدند.
نخستین کتابی که خواندید چه بود؟
سال 1342 بود. مادرم تازه به تهران آمده بود. یک روز باران تندی میبارید و سیل در خیابانها جاری شده بود. در راه برگشت از مدرسه بودم که دیدم کتابی در کانال آب افتاده، احساس کردم باید این کتاب را از غرق شدن نجات دهم، به همین دلیل در کنار جوی آب میدویدم تا به دریچهای رسیدم، خم شدم که کتاب را بگیرم ولی در جوی آب افتادم. اما توانستم کتاب را بگیرم. پیرزنی مرا نجات داد و از کانال آب بیرون آورد. به خانه آمدم و کتاب را خشک کردم و دیدم کتابی بی سروته است؛ چند صفحه اول و آخرش را آب برده بود. نه اسم کتاب معلوم بود نه نویسنده و نه مترجمش. وقتی کتاب را خواندم متوجه شدم کتابی از یک نویسنده روسی است و قصهای شبیه حسن کچل خودمان بود، شخصیتی به نام ایوانوویچ داشت که محبت زیادی به حیوانات میکرد وقتی ایوانوویچ به زندان میافتد حیوانات به او کمک میکنند. مطالعه این کتاب تاثیر زیادی روی من گذاشت و به خواندن ادامه کتاب علاقهمند شدم و جستوجو کردم تا کتاب را پیدا کنم ولی موفق نشدم. اما باعث شد که به داستانخوانی علاقهمند شوم. از طرفی عمویم که در تهران پیش از ما زندگی میکرد چمدانی داشت که در آن کتابهای زیادی مانند حسین کرد شبستری، رستمنامه، امیرارسلان نامدار، کور اوغلو، دیوان حافظ و مجموعه شعر پروین اعتصامی وجود داشت. او هر شب چمدان را باز میکرد مقداری کتاب میخواند و دوباره در چمدان را میبست. من که بسیار علاقهمند بودم این کتابها را بخوانم یک روز که عمویم فراموش کرده بود چمدان را که قفل کند به سراغ چمدان رفتم و شروع به خواندن کتابها کردم. عمویم که متوجه علاقه زیاد من به مطالعه شده بود به من اجازه داد کتابها را بخوانم. در این چمدان کتابچه کوچکی هم از اشعار فروغ فرخزاد وجود داشت و نخستین شعرهایی بود که از آنها خوشم آمد و دلم میخواست که این شعرها مال خودم باشد. به یاد دارم بخشی از این شعرها ازجمله «مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور» که از همه بیشتر دوست داشتم را نوشتم و به اسم خودم برای چاپ به مجلهای فرستادم. گاهی هم اشعاری که از فروغ در مجلات چاپ میشد را میخریدم اسم فروغ را با تیغ پاک میکردم و اسم خودم را با حروف چاپی درست میکردم و زیر شعرها میگذاشتم و به سایر دوستانم در مدرسه نشان میدادم، آنها هم گول میخوردند و باور میکردند. بعدها متوجه شدم علاقه زیادی به شعر داشتهام که این کارها را انجام دادهام. از هماندوران هرازگاهی چیزهایی مینوشتم.
وقتی به تهران آمدید آیا به کتابخانه هم میرفتید؟
در سال 1348 عضو کتابخانه پارکشهر شدم چون یکی از شرایط عضویت 18 سال به بالا بود. وقتی 17 سالم بود کتابخانههای کانون تازه به وجود آمده بود و من علاقه زیادی به کتابخانههای کانون داشتم. اما برای عضویت در کتابخانههای کانون باید زیر 18 سال سن داشتی و من نمیتوانستم آنجا عضو شوم به همین دلیل خواهرم را به عضویت این کتابخانهها درآوردهام. او کتاب میگرفت و من هم میخواندم. از زمانی که به کتابخانه پارک شهر رفتم میتوانستم کتابها را انتخاب کنم و بخوانم. تا قبل از آن نقشی در انتخاب کتابها نداشتم و هر کتابی به دستم میرسید میخواندم. در طول دو هفته، سه کتاب میخواندم. آنجا قانونی داشت که اگر کسی در طول سه سال کتابهای خوبی به امانت بگیرد و آنها را به موقع برگرداند و تمیز نگه دارد به او کارت عضویت جاوید میدادند و من و پسرعمهام تلاش کردیم عضو جاوید شویم و شدیم. این کارت مزایایی داشت مثلا پول نمیدادیم، تا آخر عمرمان کارتمان اعتبار داشت و میتوانستیم در برنامههای فرهنگی که داشتند مانند شب شعر شرکت کنیم.
اولین مطلبی که از شما چاپ شد، چه زمانی بود؟ شعر بود یا داستان؟
در آن زمان شعری به نام «سکوت دشتها» گفتم که در مجله دختران و پسران چاپ شد و این اولین شعری بود که از من در مجله چاپ شد. این شعر را به یاد زادگاهم گفته بود و به این شکل آغاز میشد. «من سکوت دشتها را دوست میدارم/ سکوت دشتهای خالی از رنگ و ریا را دوست میدارم/ در آنجا آسمان رنگی دگر دارد/ در آنجا زندگی رنگی و آهنگی دگر دارد» از همان ابتدا من علاقه زیادی به شعر نیمایی داشتم. شاید این علاقه بهخاطر دمخور بودن با شعرهای فروغ در من ایجاد شد. نخستین اشعار من همه نیمایی بودند در آن زمان 14 ساله بودم و معلمان و دوستانم باور نمیکردند که من این شعرها را گفته باشم.
خانوادهتان چه عکسالعملی به چاپ نخستین شعرتان نشان دادند؟ آیا آنها مشوق شما بودند؟
به یاد دارم زمانی که اولین شعرم «سکوت دشتها» چاپ شد بسیار خوشحال شدم و دنبال کسی میگشتم که این شعر را به او نشان دهم. ناگهان پدرم را دیدم و مجله را به او نشان دادم او هم نگاهی به شعر من انداخت و گفت «آیا بابت این شعر یک نان بربری به تو میدهند؟» گفتم «نه» بعد گفت «پس به هیچ دردی نمیخورد!» و این اولین برخورد پدرم بود. بعد که بزرگتر شدم شعری گفتم بهنام «زندگی شیرین است» و آن را به پدرم تقدیم کردم. وقتی این شعر را برایش خواندم خیلی لذت برد و از آن به بعد مرا تشویق میکرد. البته خواهری داشتم که از من کوچکتر بود، وقتی چیزی مینوشتم برایش میخواندم، او هم مرا تشویق میکرد. دوستی هم داشتم که از مشوقان من بود ولی ناقد نبود، هر شعری میخواندم میگفت شاهکار است، هم خوبیهایی داشت و هم بدیهایی. هنوز هم با او دوست هستم و در یکی از رمانهایم نیز بهنام «جمعه در محاصره کارآگاهان» اسمش را آوردهام. در این کتاب کارآگاهی به نام «جیجی ناناک» وجود دارد که آن را از اسم دوستم فرهاد جیناک گرفته بودم.
دوستی هم داشتم که علاقه زیادی به مطالعه داشت و با هم کتابهایی را که به دستمان میافتاد رد و بدل میکردیم. خودمان هیچ نقشی در انتخاب کتابها نداشتیم. اغلب کتابهایی که به دستمان میرسید، پلیسی بود. گاهی پیش میآمد که کتابها را باید یکشبه میخواندم و تحویل میدادم. در آن زمان همه خانواده در یک اتاق زندگی میکردیم، شبها که چراغ خاموش میشد مجبور بودم به بالکن بروم و با استفاده از نور چراغبرق کوچه که با خانه ما هم فاصله داشت کتاب بخوانم. مادرم همیشه با من دعوا میکرد که چرا اینقدر کتاب داستان میخوانی. مشمایی هم داشتم که پر از نوشتههایی بود که پاکنویس کرده بودم. مادرم هم همیشه از این کاغذ پارهها گلایه میکرد. بعدها به مادرم گفتم چرا در آن زمان مرا همیشه سرزنش میکردی و هیچ وقت تشویق نمیکردی؟ او به من گفت «نمیدانستم روزی تو در این کاغذ پارههاست».
همه مخاطبان، شما را با تخلص «شاهد» میشناسند، چه زمانی و به چه دلیلی این تخلص را برای خودتان انتخاب کردید؟
من این تخلص را در پانزدهسالگی انتخاب کردم. زمانی که به دبیرستان میرفتم دو مدرسه دخترانه و دو مدرسه پسرانه بود و دو نفر به نام جعفر ابراهیمی هم در مدرسه ما بودند. در مدرسهای که درس میخواندم به دلیل اینکه تعداد دانشآموزان زیاد بود چندنفر از جمله مرا انتخاب کردند و به مدرسه دیگر فرستادند جعفر ابراهیمی دیگری نیز در آن مدرسه بود آنها مرا نپذیرفتند و دوباره به مدرسه قبلی بازگرداندند. به دلیل اینکه در آن زمان جعفر ابراهیمی زیاد بود یکی از دوستانم پیشنهاد کرد که من هم مانند شهریار برای خودم تخلص انتخاب کنم. من هم کتاب حافظ را باز کردم و این شعر آمد: «شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد/ بنده طلعت آن باش که آنی دارد» در آن موقع منظور و مفهوم شعر را خیلی خوب نفهمیدم اما بعدها فهمیدم که چه بیت زیبایی برایم آمده است. شاهد به معنای شهادتدهنده و شهید زنده و ساقی و معشوق است. از سویی وقتی به «آنی» اشاره میکند اگر شاعر و یا نویسندهای «آن» را نداشته باشد موفق نمیشود و این شد که «شاهد» شدم. بعد از آن اشعاری را که برای مجله میفرستادم بهنام جعفر ابراهیمی شاهد چاپ میشد. و این اشعار باعث شد دوستانم باور کنند که من این اشعار را گفتهام.
در آن زمان به جز کتابهایی که به دستتان میرسید، نشریات و مجلات ادبی هم میخواندید؟
یکی از اقبالهای دیگر من این بود که دختر عمهام در تهران زندگی میکرد. همسرش خیاط بود، از خیاطهای درجه یک تهران که برای دربار خیاطی میکرد و برای اینکه سر مشتریان گرم شود کتابهایی میخریدند و در خیاطخانه میگذاشتند. در آن زمان نشریه «کتاب هفته» را کیهان چاپ میکرد که هر هفته برای خیاطی میخریدند و کتاب هفتههایی که تاریخشان گذشته بود را به من میدادند و آنها را مطالعه میکردم اولین داستانی که در کتاب هفته خواندم داستان «دوخواهر» بود و هنوز صحنههای آن در ذهنم نقش بسته است. در عین حال مجلات دیگری مانند «سپید و سیاه»، «روشنفکر» و «فردوسی» را که شوهر دختر عمهام برایم میآورد را نیز میخواندم همچنین از خوش اقبالی من دختر همسایهمان که همکلاسی خواهرم بود علاقه زیادی به مطالعه داشت و بعضی از کتابها را که میخواند به من هم میداد که بخوانم.
دو سال از دوران نوجوانیتان را در تهران با پدرتان گذراندهاید، از خاطراتتان با پدرتان برایمان بگویید؟
یکی از کتابهایی که در بچگی میخواندم آثار فروید بود و با عقده ادیپ هم آشنایی داشتم. رابطه خوب و دوستانهای با پدرم نداشتم و با او مخالف بودم. البته این رابطه بد و مخالفتم هم دلیل داشت چون از زمان کودکی تا 9 سالگی پدرم را به خاطر ندارم و او را ندیده بودم. فقط عکسی از او دیده بودم. پدرم در جوانی سیاسی و وابسته به حزب توده بود و همیشه فراری بود که بعدها از این حزب جدا شد. او اغلب در تهران زندگی میکرد و گاهی تابستانها به ما سری میزد. سالهای زیادی تابستانها میرفتم سرجاده مینشستم و منتظر مینیبوس میماندم تا پدرم بیاید اما هیچوقت هم پدرم نمیآمد. چون از هم دور بودیم خیلی ارتباط عاطفی باهم نداشتیم. همیشه فاصلهای بین ما بود و من بیشتر با مادرم ارتباط صمیمانهای داشتم تا زمانی که در 10 سالگی با پدرم به تهران آمدم. در طول دو سالی که با هم در تهران بودیم ارتباطمان هم بهتر شد و شناخت بیشتری از پدرم پیدا کردم. او بسیار مومن بود، یک بار ندیدم نمازش قضا شود. پدرم سواد نداشت تا اینکه یکی از دوستانش به او پیشنهاد داد به کلاس اکابر برود. با اینکه فقط دو ماه به کلاس اکابر رفت ولی خواندن و نوشتن را سریع یاد گرفت و خواندن و نوشتن را هم به عمویم یاد داد. من در آن دو سال با عمو و پدرم زندگی میکردم و لحظههای عجیب و غریبی در آن سالها در ذهنم نقش بسته است، لحظههایی که پر از سوژههای ناب برای نوشتن است. من تنها بودم پدرم صبح با عمویم سرکار میرفتند. من هم تنها در خانه میماندم تا ظهر شود و به مدرسه بروم. عصر هم که به خانه برمیگشتم چای درست میکرم و منتظر پدروعمویم میماندم. گاهی اوقات هم به قهوهخانه محل میرفتم همانجا مشقهایم را مینوشتم، نهاری میخوردم و به مدرسه میرفتم. بیشترین دوران زندگی من در نوجوانی در محله سی متری، میدان گمرک و حوالی قلعه گذشت که خاطراتی تلخ از آن دوران در ذهنم مانده است که شاید روزی دوباره آنها را بنویسم.
اشاره کردید که اولین شعرهایتان را در 14 و 15 سالگی گفتید و در نشریه هم چاپ شد، اولین داستانهایتان و اولین اثری که در حوزه داستان تولید کردید چه زمانی بود؟
اولین شعری که سرودم «سکوت دشتها» بود و اولین داستانی هم که گفتم «سکوت لاشخورها» بود. این داستان تا مدتها برای دوستانم میخواندم و آنها هم بسیار لذت میبردند اما مقداری خشونت عاطفی نیز در آن وجود داشت و حکایت جوان عاشقی بود که دختری را که به او علاقهمند شده بود به او نمیدادند. در نهایت جوان را میکشند و در بیابان رها میکنند و در پایان صدای ساز و دهل میآید که عروسی دختر است. پایان خیلی ناراحتکنندهای داشت. داستان کوتاهی بود که در دوره نوجوانی نوشته بودم داستانهایی که میخواندم خیلی به من انگیزه میداد و هرازگاهی داستانهایی مینوشتم. به یاد دارم زمانی که بچه بودم تلویزیون نداشتیم در محله ما قهوهای خانهای بود که تلویزیون داشت و ما دو ریال پول میدادیم و تلویزیون نگاه میکردیم. در آن زمان سریالی پیوسته که هر دفعه داستان مستقلی داشت از تلویزیون پخش میشد. داستان کلانتری بود که به دست سرخپوستان اسیر میشود و یکی از دختران سرخپوست او را شبانه نجات میدهد. آنقدر من تحت تاثیر این فیلم قرار گرفته بودم که داستان آن را در دفترچهای نوشتم و برای چاپ به اسم خودم برای مجلهای پست کردم و انتظار داشتم هفته بعد این داستان منتشر شود. اما هر هفته مجله را میدیدم که منتشر نشده است. جالب این بود که روی این دفترچه فقط یک تمبر پستی چسبانده بودم و در صندوق پست انداخته بودم و فکر میکردم با چسباندن یک تمبر دفتر صدبرگی را پست میکنند، در آن زمان ما بسیار ساده بودیم. علاوه بر اینکه حس نوشتن در من وجود داشت علاقه زیادی هم به نقاشی داشتم. اما نقاشیکشیدن خیلی زود مرا خسته میکرد و بقیه وقتم به مجسمهسازی اختصاص میدادم اما علاقه ذاتی من به شعر و داستان بود. گاهی اوقات حادثهای از دوران کودکیام به یاد میآورم و موضوعی میشود برای نوشتن. مثلا که عمویم در کودکی ضربالمثلی برایم تعریف کرده بود و میگفت «نعلبند هم خدایی دارد» من از این ضربالمثل استفاده کردم و در 45 سالگی داستانی نوشتم به نام «نعلبند» که خیلی مورد استقبال قرار گرفت.
نخستین کتابی که از شما منتشر شد در چه سالی بود و چه نام داشت؟
اولین کتاب من در حوزه جنگ بود به نام «کبوتر» که در سال 1361 منتشر شد. و بعد از آن کتاب «گل باغ آشنایی» از سوی انتشارات سوره منتشر شد که هر دو در حوزه داستان بودند. البته اولین کتابی که از من چاپ شد «شکوفههای شعر» بود که از سوی انتشارات امیرکبیر منتشر شد. اما نخستین کتابی که بهطور جدی برای کودکان کار کردهام کتاب «کلاغ تشنه» بود که آن را برای چاپ به کانون پرورش فکری دادم و قرار بود منتشر شود اما چاپ آن 13 سال طول کشید و من در این 13 سال 35 کتاب چاپ کردم و اولین کتابم شد 36امین کتابم. مسئول گرافیک کانون از کلاغ تشنه بسیار خوشش آمد و گفت خودم میخواهم تصویرگری آن را کار کنم ولی نتوانست کار کند و بعد از 8 سال به من گفت میتوانی کلاغ زندهای برایم پیدا کنی و من گفتم گرفتن کلاغ بسیار سخت است و فهمیدم که نمیتواند کار را انجام دهد. بعد از 10سال کتاب را از او گرفتم و به نقاش دیگری سپردم.
بعد از اینکه تحصیلاتتان را در دبیرستان به پایان رساندید، وارد دانشگاه شدید یا وارد بازار کار شدید؟
بعد از اینکه دیپلم ریاضی گرفتم به سربازی و سپاهی بهداشت رفتم. 6 ماه دوره آموزشی داشتیم و بعد کمک پزشک میشدیم. من علاقه و استعداد عجیبی در این بخش داشتم. 6 ماه دکتر نداشتیم حکم داده بودند که من مریضها را ویزیت کنم و من در این 6 ماه تجربههای بسیاری اندوختم و سپاهی نمونه شدم. در آن زمان از هر استانی یک سپاهی نمونه معرفی میشد و از آنها آزمونی میگرفتند و برگزیدگان را بهعنوان سپاهی برگزیده معرفی میکردند. سپاهی برگزیده میتوانست بدون کنکور وارد دانشگاه شود و یا در یکی از وزارتخانههای معتبر کشور استخدام شود و من چون سپاه بهداشت بودم باید رشته پزشکی را انتخاب میکردم اما وضعیت خانوادگی من بهگونهای بود که من نمیتوانستم 7 سال پزشکی بخوانم و انصراف دادم و تصمیم گرفتم در وزارتخانهای استخدام شوم. به دلیل اینکه در نامه انصرافم نوشته بودم علاقه زیادی به ادبیات دارم، مرا برای استخدام به وزارت فرهنگ و هنر فرستادند. بعد از مراجعه به وزارت فرهنگ و هنر به جای اینکه کارهای فرهنگی انجام دهم مرا به زیرزمینی بردند که پر از گوشت بود و از من خواستند که سلامت این گوشتها را از نظر بهداشتی کنترل کنم. نزدیک ظهر که شد از وزارتخانه که تازه در بهارستان ساخته شده بود خارج شدم و هرگز برنگشتم. چند روز بعد آگهی بانک ایران و ژاپن را در روزنامه دیدم در آزمون شرکت کردم و از بین هزار و 500 نفر، هفتم شدم. باید دورهای را در ژاپن میدیدیم و بعد به عنوان کارمند در این بانک مشغول به کار میشدیم. زمانی که برای مصاحبه رفتم به دلیل اینکه کراوات نداشتم، پذیرفته نشدم. بعد از آن آگهی شرکتی به نام «ایز ایران» را در روزنامه دیدم و در آزمون استخدامی شرکت کردم و پذیرفته شدم. قرار بود مدتی دوره ببینیم و بعد وارد کار شویم بعد از مدتی تحقیق متوجه شدم که محل کارش در آبیک قزوین است و بعد منصرف شدم البته همزمان در آزمون استخدامی وزارت دارایی نیز ثبتنام کرده بودم که قبول شدم. روزی که مرا برای مصاحبه دعوت کردند در ابتدای در ورودی شخصی دوتا کراوات داشت و آنها را به افرادی که برای مصاحبه در صف ایستاده بودند قرض میداد. من هم از او کراواتی گرفتم و زدم و در نهایت قبول شدم.
شما بنابر درخواست خودتان در سال 60 از وزارت اقتصاد و دارایی به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتقل شدید، دلیل این جابجایی چه بود؟
من اولین باری که مرغک کانون را دوره نوجوانی دیدم علاقه زیادی به آن پیدا کردم و دوست داشتم روزی در آنجا کار کنم. مرغک کانون کشش عجیبی داشت اما زمانی که کتابخانههای کانون شکل گرفت من 18 ساله شده بودم و نمیتوانستم به عضویت کتابخانههای کانون درآیم. بهقدری به کانون علاقه داشتم که خواهرم را در سه کتابخانه کانون عضو کرده بودم در حالی که لازم نبود در سه کتابخانه همزمان عضو باشیم و این بهخاطر علاقه بیش از اندازه من به کانون بود. دوست داشتم هرطور شده در کتابخانه کانون کار کنم و همیشه به کتابها دسترسی داشته باشم چون در آن زمان کتابخانههای کانون بسیار غنی بود و هرکتابی را کانون برای کتابخانههایش میخرید. ولی الان اینگونه نیست، وقتی انقلاب شد کتابخانههای کانون را پاکسازی کردند و در کنارش نتوانستند چیزی را جایگزین کنند. تا مدتی کتابخانهها خالی بود و فقط تعدادی از کتابخانههای کانون در آنجا وجود داشت. تا اینکه کمکم کتابهایی چاپ شد و وارد کتابخانههای کانون شد.
حدود دو سال و نیم در وزارت دارایی کار کردم که دوباره به یاد شعر و قصه و داستان افتادم و در سال 1359 بنابر درخواست خودم بدون اینکه منتقل شوم در آغاز بهعنوان مأمور به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رفتم اما حقوقم را از دارایی میگرفتم بعد از یکسال یعنی در سال 1360تصمیم گرفتند که انتقال قطعی مرا صادر کنند. در آن زمان مهدی ارگانی که مدیر انتشارات کانون بود و وحید نیکخواه آزاد به من پیشنهاد دادند که به کانون بروم. من هم بعد از مدتها نامهنگاری توانستم موافقت وزیر را بگیرم و به کانون بروم. وقتی وارد کانون شدم به خاطر اینکه از بخش مالی به فرهنگی آمده بودم یک گروه از سوابق کاریام را کم کردند، انگار که از صفر شروع کرده بودم و سابقهام از بین رفت. در کانون قرار بود مجلهای به نام شکوفه توحید منتشر کنم که من از اسمش خوشم نمیآمد و تصمیم بر این شد که به نام مجله «توکا» منتشر شود که بعد از آن اسدالله شعبانی هم نشری با همین نام تاسیس کرد در آن زمان اسدالله شعبانی نیز در کانون حضور داشت و من مدیرداخلی این مجله شدم. بعد از آن قرار شد مجلات رشد در کانون منتشر شود و با همکاری آموزش و پرورش در مدارس توزیع شود. اما بعد از آن اتفاقاتی افتاد که من مجبور شدم یکماه به دارایی برگردم تا کارهای انتقالیام را درست کنم. وقتی برگشتم دیدم که بین مدیران دعوا شده و خیلیها رفتهاند و قرار شده مجله رشد هم از سوی آموزش و پرورش منتشر شود. بعد از دعوا به من هم پیشنهاد دادند که به آموزش و پرورش بروم و سردبیری مجله رشد نوجوان را برعهده بگیریم و قرار شد سهروز در کانون باشم و سهروز در آموزش و پرورش. اما چون کانون را بیشتر دوست داشتم قبول نکردم و همچنان با مجلات رشد همکاری داشتم و در اولین شمارههای آن مطالب زیادی دارم. در آن زمان آقای رحماندوست مدیر مسئول مجلات رشد بو و من در مرکز آفرینشهای ادبی هم بودم و مجلهای بهنام «جنگ ادبی آیش» که بیشتر شعر، داستان و نقاشی بچهها را چاپ میکردیم. آثار بسیار حرفهای بود و گاهی آثارشان را نقد میکردیم این مجله اواخر به مرحلهای رسید که توانست مجوز انتشار ماهانه دریافت کند و بعد از آن تعطیل شد.
در کنار این مسئولیتها شما مسئول شورای شعر کانون نیز بودید، در این باره بیشتر توضیح دهید.
از ابتدای ورودم به کانون تا زمانی که بازنشست شدم مسئول شورای شعر کانون بودم و درواقع بهنوعی بنیانگذار شورای شعر کانون هستم. چون در زمانی که من وارد کانون شدم شورای شعر وجود نداشت.
شما در سال 80 بنا به درخواست خودتان از کانون پرورش فکری کودک و نوجوانی که در سال 60 بنا به درخواست خودتان به آنجا رفته بودید، بازنشسته شدید دلیل این عدم تمایل برای ادامه همکاری با جایی که مرکز فرهنگ و هنر کودک و نوجوان است چه بود؟
من در آنجا اتاق، میز و صندلی ثابت و مشخصی که متعلق به خودم باشد نداشتم آخرین روزها به شکلی شده بود که 4 نفر را در اتاق کوچکی جای داده بودند و من مجبور بودم برای اینکه بتوانم پشت میز بنشینم ابتدا میز را به جلو بکشم بعد بنشینم و بعد میز را به عقب بکشم تا در اتاق بسته شود. از این وضعیت خیلی ناراحت و آزرده شدم و درخواست بازنشستگیام را برای مدیریت وقت کانون فرستادم، فکر نمیکردم قبول کنند اما دیدم سریعتر از آنچه که انتظار داشتم کار بازنشستگی من انجام شد و این تنها کاری بود که برای من در کانون با سرعت برق انجام شد.
بعد از اینکه از کانون پرورش فکری بازنشسته شدید، پشیمان نشدید که چرا همچنان به کارتان در آنجا ادامه ندادهاید؟
قطعا اگر آن موقع از کانون بازنشسته میشدم به نفعم بود زیرا من با حقوق 25 روز بازنشسته شدم و بعد از آن قانونی آمد که هرکس با 25 سال خدمت بازنشسته میشد حقوق 30 روز را برایش حساب میکردند.
از خاطراتتان در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و چهرههایی که در کانون با آنها آشنا شدید برایمان بگویید؟ چون بسیاری از افرادی که امروزه از نویسندگان شناخته شده و مطرح ادبیات هستند در آن زمان در کانون حضور داشتهاند و برای کودکان قلم میزدهاند.
وقتی وارد کانون شدم یکی از خاطرات خوبم مربوط به سیروس طاهباز است که 12 سال باهم هم اتاق بودیم و همیشه اصرار داشت که من به اتاق دیگری نروم چون من کم به کانون میآمدم، هم اتاق بودن ما سبب میشد که او بیشتر وقتها تنها باشد. از دیگر افرادی که در کانون بود احمدرضا احمدی بود که او هم مانند من با 25 سال خدمت خودش را بازنشسته کرد. اسدالله شعبانی هم در کانون بود. به جز اینها محمود مشرف آزاد و محمد قاضی، مترجم معروف هم گاهی به کانون میآمدند. نویسندگان و شاعران زیادی هم به آنجا مراجعه میکردند. خاطرات تلخ و شیرین در کانون زیاد است اما بیشتر خاطرات من مربوط میشود به 10 سال اولی که وارد کانون شدم. در این 10 سال خیلی فعالتر بودم هم سردبیر مجله بودم و هم مسئول شورای شعر کانون. گاهی شبشعرها و کلاسهایی را میگذاشتیم. بسیار فعال بودم و مجبور بودم هر روز به اداره بروم و تا ساعت 7 بعدازظهر آنجا بمانم. اما بعدها کار زیادی نداشتم و هروقت به کانون میرفتم مینشستیم در اتاق و با آقای طاهباز سیگار میکشیدیم. یک روز که آقای طاهباز از سیگار کشیدن خسته شده بود به من گفت از این به بعد به جای سیگار پیپ بکشیم. او تعداد زیادی پیپ داشت و تعدادی هم برای من آورده بود. یک بار که مشغول پیپ کشیدن بودیم دیدم که دودی از زیر میز بیرون میآید بعد متوجه شدم که یک سیگار را هم در زیر میز روشن کرده و یک پوک به سیگار میزند و یک پوک به پیپ! خندیدم و گفتم تو میخواستی سیگار را ترک کنی و حالا پیپکش هم شدهای. کتابخانهای هم در اتاقمان داشتیم که طاهباز کتابهایش را در آنجا نگهداری میکرد و خیلی هم به کتابخانهاش اهمیت میداد. و زمانی که در اتاق نبود من باید به نیابت از او از کتابهایش مواظبت میکردم. البته چند کار مشترک هم با احمدرضا احمدی و طاهباز انجام دادیم. مانند کتاب «هزار سال شعر فارسی» و کتابهای محمود کیانوش که در آن زمان تازه از لندن به ایران آمده بود و طی قراردادی که بسته بودیم قرار شد همه کتابهای محمود کیانوش را در کانون منتشر کنیم. بعد از آن هم کیانوش چندین بار به ایران آمد، با هم ارتباط داشتیم. نامههایی که از محمود کیانوش به دست میرسید هنوز دارم و شاید روزی به آنها بپردازم. کتابی هم از پری کیانوش قبل از انقلاب بهنام بچههای راهآهن که فیلم سینمایی آن هم از تلویزیون پخش شد در کانون منتشر شد که از جمله آثار بسیار خوبی است که از همسر محمود کیانوش منتشر شده است.
اشاره کردید از دوران نوجوانی هرکتابی که به دستتان میرسید مطالعه میکردید بعد از آن هم که وارد کتابخانه پارکشهر شدید و بهصورت آگاهانه به مطالعه آثار مورد علاقهتان پرداختید، در آن زمان به مطالعه آثار چه نویسندگان و شاعرانی علاقه بیشتری داشتید؟
در آن زمان عادتی داشتم که این عادت را خیلی دوست داشتم و آن هم افسردگی بود. بعد از مرگ عمه لیلا شخصیت خاصی پیدا کرده بودم و پوچگرایی را خیلی دوست داشتم. عاشق کتابهای صادق هدایت بودم. تابهحال 13 بار کتاب «بوف کور» را خواندهام. همه آثار صادق هدایت را خواندهام و همه آثار نویسندگانی که با صادق هدایت همراستا بودند، چه نویسندگان ایرانی و چه نویسندگان خارجی، همه را دوست داشتم و بهدنبال آثارشان میرفتم. مانند کتاب «بیگانه» از آلبر کامو و «تهوع» ژان پل سارتر. آثار هرمان هسه را نیز خیلی دوست داشتم و هنوز هم خیلی دوست دارم و با اشتیاق میخوانم و نیز آثار توماس مان را هم خیلی دوست داشتم، حتی برخی آثارش مانند «کوهستان جادو» را چندین بار خواندهام و خیلی با روحیات من سازگار است و در اوج اینها کافکا را خیلی دوست داشتم. کلا در این دایره موضوعی بیشتر کتاب میخواندم و بعد از آن به آثار فلسفی تبدیل شد و نویسندگان دیگری در این زمینه کشف کردم و آثار هرکدام که فلسفیتر بود را بیشتر دوست داشتم.
خواندن مباحث فلسفی برای یک جوان 18 ساله ممکن است تا حدی سنگین و خسته کننده باشد، پیش میآمد که از خواندن کتابی خسته شوید؟
من از دوران نوجوانی عادت داشتم کتاب را برای لذتبردن بخوانم و معتقدم تا زمانی که برای لذت بردن و سرگرمشدن کتاب نخوانیم فرهنگ کتابخوانی در کشورمان جا نمیافتد. این عادت بد در کشور ما جا افتاده که دنبال محتوا هستیم و هرکتابی را میخوانیم میخواهیم چیزی از آن یاد بگیریم. بهخاطر همین است که من همیشه از رمانخواندن لذت میبرم و به دنبال محیطی هستم که بنشینم و داستان بخوانم. جدیدا مجموعه داستان گزیده آلفرد هیچکاک به دستم رسیده به نام «صحبت شیطان».تنها کاری که او کرده 10 الی 15 داستان را برگزیده و برای آنها مقدمهای نوشته است. معمولا وقتی رمانی را میخوانم هرچقدر هم مقدمهاش خوب باشد آن را با اکراه میخوانم، یا اصلا نمیخوانم. ولی مقدمه این کتاب آنقدر شیرین است که از همه داستانهای کتاب خواندنیتر است و خودش شبیه یک داستان است. جالب است که در این مقدمه هیچکاک به مشکلات دنیای امروزی پرداخته و از آنها گلایه کرده است و در پایان داستان زمانی که از همه دغدغهها و مشکلات بشری سخن گفته و پیشنهاداتش را مطرح کرده، نوشته است «حالا که تمام مشکلات را حل کردیم میتوانیم بهجایی که برایش روی زمین خلق شدهایم بازگردیم، یعنی با خواندن یک داستان معمایی بسیار عالی روی یک صندلی راحت در اتاقی نیمهتاریک چمباتمه بزنیم وسائل این کار را همانطور که خواهید دید فراهم آوردهایم». من واقعا به این شکل داستان خواندن در آرامش بسیار علاقه دارم و فکر میکنم زیبایی زندگی را دوچندان میکند و انسان را سهل و ممتنع میکند و خیلی از مشکلات در نظرش کوچک میشود و میفهمیم نباید برای مشکلات خیلی حرص خورد. وظیفه ادبیات هم همین است. خیلیها فکر میکنند با شعر و داستانی که مینویسند میتوانند دنیا را عوض کنند اما باید با شعر و داستانی که مینویسند کاری کنند که دنیا پذیرفتنیتر باشد چون دنیا که عوض نمیشود.
چه نویسنده و شاعری را پیشکسوت ادبی خود میدانید و در آثارتان به نوعی از آن الگو پذیرفتهاید؟
همانطور که گفتم علاقه زیادی به هرمان هسه دارم از نظر سبک نگارشی و دنیایی که در داستانهایش میسازد. گاهی اوقات احساس میکنم در برخی آثارم بهنوعی از او تاثیر پذیرفتهام. چون من در کنار داستانهای دیگرم آثاری دارم که خاص است و آنها را بیشتر دوست دارم و شاید نوجوانان کمتر آنها را دوست داشته باشند و خوانندههایی خاصی دارند مانند مجموعه داستان «همزاد». داستانهایی که در این کتاب آمده کاملا خاص است و اکثرا حال و هوای فلسفی دارد و کارهایی است که خیلی به آنها علاقهمندم. از بین نویسندگان ایرانی هم به آثار غلامحسین ساعدی، علاقه زیادی دارم و شاید در آثارم تا حدی تاثیرگذار بوده است. من آثار او را با علاقه خاصی از دوران نوجوانی میخواندم، همینطور آثار محمود دولتآبادی که شاید گاهی از او تاثیرگرفته باشم. من داستانهای کوتاه محمود دولتآبادی را بیشتر از رمانهایش دوست دارم. در عینحال معتقدم هرکسی که دست به نوشتن میزند از لوازم کارش این است که زیاد کتاب بخواند، وقتی هم که کتاب میخواند همه نویسندههای کتابهایی که خوانده استاد او به حساب میآیند. شاید مستقیما آنها را ندیده باشد و با آنها برخوردی نداشته باشد مانند آلفرد هیچکاک که من هرگز ندیدهام اما ایدههایی به من داده و برخی از شخصیتهای من را بهوجود آورده است. معتقدم که تحت تاثیر همه این نویسندگان میتوانستهام باشم.
تابهحال چه تعداد اثر از شما منتشر شده است؟
خیلی به شمارش آثارم علاقه ندارم اما فکر میکنم تابهحال بیش از 150 اثر مستقل دارم. که با احتساب کتابهای غیرمستقل به حدود 200 عنوان کتاب میرسد.
از بین این آثار به کدام اثرتان علاقه بیشتری داشتید؟
در بین داستانها علاقه زیادی به کتاب «همزاد» دارم. در بازنویسیها علاقه زیادی به «قصههای هفت اورنگ» دارم که از سوی نشر پیدایش منتشر شده است. در شعرها هم به کتاب «بوی کال یاس» که در کانون منتشر شده است علاقه دارم که مجموعه 12 مقاله و 12 شعر است که درباره هر شعر، مقالهای درباره سیر تکوینی آن شعرها نوشته شده است. که برای افرادی که میخواهند شاعر شوند جالب است.
بیشتر آثار شما متمرکز در حوزه کودک و نوجوان و خردسال است و کمتر به حوزه بزرگسال پرداختهاید؛ هیچوقت به این نتیجه نرسیدید که بیشتر به حوزه بزرگسال بپردازید با توجه به اینکه در کشور ما توجه زیادی به نویسندگان حوزه کودک و نوجوان نمیشود؟
به سئوال خیلی خوبی اشاره کردید. یکی از بدشانسیهای من این بود که زمان ورودم به کانون پرورش فکری مصادف شد با انقلاب. چون با اینکه انقلاب، ادبیات کودک را به رشد رساند و به آن شخصیت و هویت داد ولی از سویی دیگر خیلی از استعدادها هم این میان از بین رفت. ما از بد حادثه به اینجا پناه آوردهایم. بیشتر آثار افرادی که در دهه 60 ادبیات کودک را شروع کردهاند، تصادفی است. شاید اگر انقلاب نمیشد من اصلا به سوی ادبیات کودک نمیرفتم چون ادبیات کودک جایگاه زیادی در کشور نداشت. خیلی دوست داشتم کارهایی را برای دل خودم بنویسم و وقتی انقلاب شد این امیدواری را داشتم که زمانی به آرامش و توانایی مالی میرسم و میتوانم کارهایی برای دل خودم انجام دهم ولی آنقدر درگیر مشکلات شدم و در مصائب جامعه غرق شدم که همه وقتم به انجام وظایفم و سفارشینویسی گذشت. و کمتر فرصتی پیدا کردم تا بنشینم و کارهایی برای بزرگسالان بنویسم. گرایش من بهطور ذاتی در این زمینه است. ذهن من سرشار از موضوعات داستانی بکر و تاپ است. ولی فرصت نکردم که بنشینم و اینها را بنویسم و همه آنها را به آینده موکول کردم. و امیدوارم در این چندسالی که از عمرم باقی مانده بتوانم این کارها را انجام دهم و شاید روزی بعد از مرگم این آثار منتشر شوند.
البته افراد دیگری هم مثل من بودند که انگیزه نوشتن شان را از دست دادند. باندبازیای که قبل از انقلاب در کشور ما بوده بعد از انقلاب هم ادامه یافت. مثلا محمود کیانوش، یکسال قبل از انقلاب به خارج از کشور رفته بود و میگفت فضای فرهنگی حاکم در جامعه را دوست ندارم. واقعا در جامعه ما همیشه گروههایی در رأس کارها بودهاند که به رانتخواری و رانتبازی پرداخته و نمیتوانند دموکراسی را که در شعار مطرح میکنند به مرحله اجرا برسانند. بههمین دلیل خیلی از استعدادها از بین میرود و در حاشیه باقی میماند. در شرایط فعلی کار خیلی سختی شده که کسی از راه نویسندگی و شاعری بتواند زندگی کند و پیشنهاد میکنم به جوانان علاقهمند به این حوزه که کاری را که من کردهام، انجام ندهند. بهتر است ابتدا به فکر یک شغل و درآمد باشند و بعد به دنبال علاقهشان بروند.
شما به واسطه شعر «خوشا به حالت ای روستایی» که در پایان کتاب فارسی اول دبستان آمده بود، در بین کودکان، نوجوانان و خانوادهها مطرح شدید. فکر میکنید چه ویژگی در این شعر وجود داشت که سبب مطرح شدنش در سطح جامعه شد؟
من اصلا علاقهای به این شعر نداشتم ولی الان بنا به دلایلی این شعر را دوست دارم. در آن زمان برایم سوال بود که بچهها برای دوست داشتن این شعر چه دلیلی میتوانند داشته باشند چون خودم خیلی از این شعر بدم میآمد. این شعر اولین بار در یک روزنامه چاپ شد و حتی آن را برای چاپ به هیچ مجلهای نداده بودم، چون بهعنوان یک شعر قبولش نداشتم. اما شاید بهدلیل موسیقیای که در شعر وجود دارد یا بهدلیل سادگی که در آن هست مورد توجه قرار گرفته است. اما بعدها فهمیدم موضوع خاصی در این شعر نهفته است و بسیاری از افرادی که این شعر را در کودکی خواندهاند معتقدند که این شعر الان باید چاپ میشد. چون الان بهشدت با آلودگی هوا مواجه هستیم و باید از آلودگی شهرها فرار کنیم و به روستا برویم. البته بسیاری هم معتقدند که در این شعر اصلا موضوع روستا مهم نیست و مضمون شعر این بوده که روستا همان فطرت انسان است که باید روزی به آن برگردد. در حالی که من اصلا این چنین منظور در ذهنم نبوده است.
چرا این شعر را از کتاب فارسی حذف کردند؟
در آن زمان آنقدر در مصاحبههایم از این شعر گلایه کردم و از چاپ آن در کتاب فارسی ناراحت بودم که بالاخره آن را از کتاب درسی برداشتند و به جای آن شعر دیگری از مصطفی رحماندوست جایگزین کردند. در حالی که منظور من این بود که این شعر را بردارند و شعر دیگری از من جایگزین کنند. کلمههایی که در این شعر به کار رفته، سادگی حاکم در آن و وزنی که در آن وجود دارد برای بچهها جذابیت داشته و سبب ماندگاری این شعر شده است.
شما مدتی هم در صداوسیما فعالیت میکردید چه شد که به صدا و سیما رفتید و بخشی از فعالیتتان را در این حوزه متمرکز کردید؟
همزمان با ورودم به کانون پرورش فکری، نویسندگی برنامه کودک در صدا و سیما را نیز شروع کردم و به مدت 12 سال این کار را ادامه دادم. یک برنامه برای خردسالان مینوشتم، یک برنامه برای کودکان و یک برنامه هم برای نوجوانان. کار بسیار سختی بود چون من هر بار باید فیالبداهه برای هر برنامه قصه و داستانی میساختم و خیلی از این داستانها موفق از آب درمیآمد و در مجله چاپ میشد. البته نوعی تمرین سادهنویسی هم برای من بود، چون من در سال 60 خیلی برای کودکان مطلب ننوشته بودم و این کار به من کمک میکرد که بتوانم برای کودکان بهتر بنویسم. این همکاری را تا سال 1372 ادامه دادم و بعد از آن کمکم این همکاری کمرنگتر شد تا زمانی که به پایان رسید. چون انجام دادن کار روتین بسیار سخت است و باید سروقت برنامهها را تحویل میدادم و به همین دلیل سایر کارهایم به مشکل میخورد. البته از نظر مالی هم کمک برای من بود چون نوشتن برنامه برای صداوسیما به اندازه یکماه حقوقم در کانون برای من درآمد داشت.
شما علاوه بر فعالیتتان در زمینه شعر و داستان و نوشتن کتاب برای کودکان و نوجوانان در حوزه مطبوعات نیز فعالیت داشتهاید و مدتی سردبیر «جنگ ادبی آیش» بودهاید و داور چند دوره دبیر جشنواره مطبوعات بودهاید، چه شد که به فعالیت در حوزه مطبوعات پرداختید؟
یکی دیگر از شانسهای من این بود که در سال 1347 عضو گروه روزنامهنگاری دبیرستانمان بودم. آنجا اصلا کار ادبی انجام نمیدادم فقط نقاشی میکشیدم. روزنامه دیواری ما در سطح کشور مقام دوم را به دست آورد. و من به این واسطه توانستم با وزیر آموزش و پرورش وقت عکس بگیرم و افتخاری برای من بود. بعد از آنکه به کانون پرورش فکری رفتم به فعالیتم در مطبوعات ادامه دادم. در آن زمان هرکاری که در حوزه ادبیات کودک مطرح میشد مادرش مطبوعات و مجلاتی مانند کیهان بچهها، رشد و روزنامههایی که وسطشان چندصفحه را به کودکان اختصاص داده بودند، بود. تعداد نویسندگان و شاعران کودک هم بسیار کم بود و به همین دلیل هم اغلب این مجلات به ما مراجعه میکردند. در آن زمان بسیاری از ناشرانی که امروزه جزء ابرناشران محسوب میشوند برای گرفتن اثر از نویسندگان این حوزه به کیهانبچهها میآمدند. از جهاتی نه مطبوعات ما حال و هوای ادبیات داشت و آثار ما حال و هوای مطبوعاتی. مثلا زمانی که من برای کیهان بچهها مطلب مینوشتم هدف من انجام دادن یک کار مطبوعاتی نبود، میخواستم اثری را برای کودکان و نوجوانان خلق کنم. و چون جایی برای انعکاس مطالب نداشتیم، برای کیهان بچهها مینوشتیم. از سویی چون برای کیهان بچهها بود مجبور بودیم رنگ و بویی از ژورنالیستی هم به مطالب بدهیم. از این نظر ملغمهای میشد که نه این بود و نه آن.
اشاره کردید که عواملی دست به دست هم داد تا شما وارد حوزه ادبیات کودک شدید، اگر وارد این حوزه نمیشدید به چه شغلی میپرداختید؟
سال 60 به همراه مصطفی رحماندوست و شکوه قاسمنیا نخستین مصاحبه تلویزیونیمان را انجام دادیم. مجری برنامه از ما پرسید بچه که بودید به چه شغلی علاقه داشتید، هرکدام از ما شغلی را مطرح کردیم مثلا من گفتم دوست داشتم لحافدوز شوم. رحماندوست گفت دوست داشتم کیسهکش حمام شوم و شکوه قاسمنیا گفت دوست داشتم مانند دختر گدای کنار خیابان شوم. بعد از ما پرسیدند که چرا این شغلها را انتخاب کردهاید و هرکدام از ما دلیلمان را گفتیم. من گفتم وقتی که کلاس پنجم دبستان بودم و از روستایمان به تهران آمده بودم. تهران آبوهوای بسیار سردی داشت و مسیری که میرفتم راسته لحافدوزان بود. وقتی آنها را میدیدم که در مغازهشان نشسته بودند و لحافی روی پایشان پهن بود و مشغول دوخت و دوز بودند و همیشه میگفتم خوشبه حال اینها که اصلا سردشان نمیشود. و خیلی خوشبختند و این بهترین شغل است. اما نمیدانستم که زمانی که تابستان میشود آفتاب مغازهشان را بسیار گرم میکند و آنها سختی میکشند. در آن زمان خیلی به آینده شغلی فکر نمیکردیم اما من اگر نویسنده و شاعر نمیشدم به دلیل علاقه زیادی که به موسیقی داشتم، استاد موسیقی میشدم. از همان بچگی زمانی که در روستا بودم عاشق موسیقی بودم و مثل جادویی مرا به سمت خود جذب میکرد، مخصوصا پیانوی مرتضی محجوبی و سهتار احمد عبادی. اگر وضعیت مالی خوبی داشتم مسلما به سمت موسیقی میرفتم و چهره شاخصی میشدم. اما چون در آن زمان موسیقی شغلی اشرافی بود، هرکسی نمیتوانست به سوی این شغلها برود. من موسیقی را گوش نمیدادم مینوشیدم وقتی بچه بودم ادای رهبر ارکستر را نیز درمیآوردم و موسیقی با روحم عجین بود و اگر قرار باشد دوباره شغلی را انتخاب کنم حتما به سمت موسیقی میروم.
اگر بخواهید 24 ساعت خودتان را برایمان به تصویر بکشید روزتان را چگونه آغاز میکنید؟
معمولا صبحها ساعت 6 صبح از خواب بیدار میشوم، صبحانه میخورم و بعد میخوابم. ولی اگر صبح زود از خواب بیدار نشوم ساعت 9 بیدار میشوم صبحانه میخورم، سیگاری میکشم و قدری به دوران کودکیام فکر میکنم تا زمانی که خودم را پیدا کنم. کتابها را ورق میزنم. نقاشیهایی میکشم تا ساعت 11 کارهای عقبافتادهام را انجام میدهم. مطالعه میکنم. بخش اعظمی از زندگی من هنوز مطالعه کتاب است. کتابهای زیادی دارم که هنوز نخواندهام بعضی از کتابها را نیز چندین بار میخوانم. کتابهایی که قبلا خواندهام و الان با حال و هوای دیگری میخوانم. دوبارهخوانی برخی از آثار تجربههای خوب به من میدهد. بعضی کارها هم ارزش چندبار خواندن را ندارد. بعد از اینکه ناهار میخورم قدری استراحت میکنم البته این استراحت کردن هم نوعی کار محسوب میشود چون به خاطرات دوران کودکیام فکر میکنم خاطراتی که بعد از 60 سالگی آنها را خیلی واضح به یاد میآورم.
چه زمانی از وقتتان را به نوشتن اختصاص میدهید؟
قبلا فقط شبها کار میکردم ساعت 10 به بعد. اما اخیرا بعد از صبحانه هم کار میکنم و احساس میکنم صبحها بهترین زمان برای نوشتن است چون ذهن شفافتر و فعالتر است. اما این کار را در دوران جوانی تجربه نکردم. من علاقه زیادی هم به موضوع زمان دارم و همیشه زمان از دغدغههایم در طول زندگی بوده است و کتابهایی که راجع به زمان بوده را مطالعه میکنم مانند «هستی و زمان» هایدگر.
در زمان نوشتن عادت خاصی هم دارید؟
در زمان نوشتن حتما موسیقی گوش میکنم. اگر موسیقی نباشد نمیتوانم بنویسم. کتاب «یک سنگ و یک دوست» را با سهتار عبادی نوشتم. وقتی این موسیقی را گوش میدادم خود به خود ادامه داستان به ذهنم میآمد حتی گاهی تلویزیون را روشن میگذارم و بدون اینکه نگاه کنم مشغول انجام کارهایم میشوم.
موقع نوشتن بازخوانی و ویرایش هم انجام میدهید یا این کار را به بعد از اتمام کار واگذار میکنید؟
بازنویسی و ویرایش پرزحمتترین و سختترین بخش کار است. موقع نوشتن انسان لذت میبرد اما بعد از آن که میخواهد کلمهای را عوض یا جایگزین کند کار بسیار سختی است. من کار ویرایش و اصلاح را همزمان با نوشتن داستان انجام نمیدهم. معمولا بعد از نوشتن این کار را انجام میدهم. به یاد دارم 17 سالم که بود نامهای به عباس یمینی شریف، سردبیر کیهان بچهها نوشتم او هم با نامه به من جواب داده بود. من برای او نوشته بودم که من در رشته ریاضی درس خواندم و او نوشته بود که ریاضیات و شعر بسیار به هم نزدیکند و از من خواسته بود آثارم را برایش بفرستم و من سه داستان کوتاهم را برایش فرستادم. بعد از آن ارتباطم با کیهان بچهها قطع شد و پیگیری نکردم. نامهای هم در 17 سالگی برای طاهباز نوشتم و بعد از آن به سربازی رفتم. وقتی سربازیام تمام شد جواب نامه به دستم رسید. بعد از آن انقلاب شد و سردبیر کیهان بچهها عوض شد و آثارم هم چاپ نشد. سالها بعد از آن که کارمند کانون شده بودم، روزی امیرحسین فردی به من گفت بیا و آثارت را بگیر. دیدم همان آثاری است که 15 سال پیش به یمینی شریف تحویل داده بودم. خواندن دوباره کارهایی که در دوران نوجوانی نوشته بودم بسیار برایم جالب بود. یکی از آن داستانها که موضوع خیلی خوبی داشت به رمان تبدیل کردم.
سوژهها و موضوعاتی که در داستانهایتان به آنها میپردازید، چگونه به ذهنتان میرسد، چقدر از آنها واقعی و چقدر ساخته و پرداخته ذهنتان است؟
افرادی که به نویسندگی علاقه دارند ذهن فعالی برای خیالبافی دارند. بچه هم که بودم داستانهایی از خودم میساختم حتی خواهرم هم ذهن خلاقی داشت و داستانهایی از خودش میساخت و این علاقه به طور ذاتی در ما وجود داشت. اما وقتی برای بچهها مینویسید مجبور میشوید به عنوان یک مربی به جهان نگاه کنید. گاهی اوقات از خاطرات خودم الهام اولیه میگیرم و با خیالبافیهای خودم به آنها پروبال میدهم. گاهی از صحنهای که جایی دیدهام و خواندهام و خاطراتی که مال دیگران است، یا فیلمی که دیدهام و در ذهنم رسوب کرده است، استفاده میکنم. هنگام نوشتن نوشتهها پشت سرهم میآیند و گاهی خود نویسنده خبر ندارد که چه اتفاقی خواهد افتاد ممکن است چارچوبی از قصه در ذهنش داشته باشد ولی گاهی چارچوب به هم میخورد و نویسنده در حال نوشتن انگار دستش در نوشتن هم دخالت دارد و فقط ذهنش نیست و گاهی کاری انجام میدهد که راه را عوض میکند. بههرحال چون ما برای کودکان و نوجوانان مینویسم وقتی گروه سنی را انتخاب میکنیم در زمان نوشتن مجبوریم با توجه به دنیای آن گروه سنی بنویسم و همین مسئله، ما را پیش میبرد.
اسامیای که برای شخصیتهای داستانهایتان انتخاب میکنید بیشتر واقعی و مربوط به افرادی که در زندگی و گذشتهیتان نقش داشتهاند، هستند یا کاملا خیالیاند؟
از اسامی افرادی استفاده میکنم که به نوعی با آنها ارتباط داشتهام. معمولا اسامی افرادی که با آنها خاطرات بدی داشتهام روی شخصیتهای منفی و اسامی که با آنها خاطرات خوبی در نوجوانی داشتهام روی شخصیتهای خوب میگذارم، بهنظر من اسمها در شخصیتها خیلی تاثیردارد. در رمان دوجلدی علمی و تخیلی «جادوگران سرزمین بیسایه» که بیشتر مورد توجه دختران قرار گرفت، اسمها را از میوهها و چیزهای عجیب دیگری گرفتهام و آنها را وارونه کردهام. مثلا «خیار» را «رایخ» نوشتهام و آن را خارجی کردهام و یا مثلا «پیاز» را «زایپ» نوشتهام یا «ورامین» را به «نیمارو» تبدیل کردهام. گاهی هم اسمهای عجیب و غریب انتخاب میکنم، اسمهایی که ممکن است وجود نداشته باشند و بیشتر ساختگی است مثل اسم «دشی» که خیلی وجود خارجی ندارد و شخصیتهای یکی از داستانهای مرا میسازد. البته ممکن است در دهکورهای این اسمها وجود داشته باشد. مثلا به یاد دارم در روستایی که در آن خدمت میکردم پسری به نام جمعه در دهی به نام شنبه زندگی میکرد. روزی جمعه به درمانگاه مراجعه کرده بود وقتی از او اسمش را پرسیدم گفت جمعه. گفتم از کجا آمدی گفت از شنبه. اول متوجه نشدم بعد متوجه شدم. همچنین در روستای خودمان هم دو برادر به نام تهران و تبریز زندگی میکردند. پدرم زمانی که در تهران کار میکرد پولی به آنها داده بود که به مادرم بدهند و آنها نداده بودند و وقتی در خانه آنها میرفتیم خواهرشان در را باز میکرد و میگفتیم تهران هست میگفت نه رفته تبریز. میگفتیم تبریز هست میگفت نه رفته تهران. این دو برادر هنوز هم در روستای ما زندگی میکنند. البته محمود دولتآبادی هم در داستانهایش از اینگونه اسمها زیاد استفاده میکند.
چه سالی ازدواج کردید و آیا این ازدواج تاثیری در فعالیت شما در حوزه ادبیات داشت؟
در سال 1356 ازدواج کردم. ازدواج ما کاملا سنتی بود و پدرانمان با هم پسرعمو بودند. و ادبیات نقشی در این آشنایی نداشت. وجود همسرم خیلی در زندگیام تاثیر داشت چون من خیلی اهل کارهای بیرون از خانه و اجرایی نیستم و بسیاری از کارهای و چرخ زندگیمان را همسرم میچرخاند. ما 4 فرزند داریم که آنها هیچکدام حرفه مرا دنبال نکردند البته با جامعهای که ما داریم عقل ایجاب میکند که این کار را انجام ندهند. قبلا با سادگی میشد زندگی کرد اما الان نمیشود از این طریق زندگی کرد. مخصوصا زندگیکردن از طریق شعر بسیار سخت است و پول زیادی به شاعر نمیدهند به نسبت رمان و بازنویسی آثار که باز پول بیشتری به آنها میدهند. اما همیشه کتاب خواندن را به فرزندانم سفارش میکنم و آنها هم بسیار به کتاب خواندن علاقهمندند.
نظر شما