سه‌شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۷ - ۲۱:۳۴
فيلسوف آينده و اميد

بلوخ بخش عظيمي از توان و قوه نظري و فلسفي‌اش را مصروف توليد نسخه يا نسخي تاريخمند از دل تئولوژي مدرسي قرون وسطي مي‌كند كه با پروسه يا پويش اميد گره خورده است، درحالي كه هيدگر برخلاف، به اضطراب و دلهره و نوميدي مي‌پردازد.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)_روزبه صدرآرا: رساله فردريك انگلس «سوسياليسم يوتوپيايي و علمي» (١٨٧٧) –كه البته به غلط تخيلي ترجمه شده- متني است كه بسيار مرتبط با روح ماركسيسم وايمار است؛ ماركسيسم مذكور مربوط به دوره‌اي از تاريخ آلمان از ١٩١٩ تا ١٩٣٣ است كه فضايي دموكراتيك و ليبرال بر آن حاكم بود و مطبوعات و نشريات مستقل و منتقد تا پيش از شيوع فاشيسم، آزادانه به ابراز عقيده مي‌پرداختند. انگلس در متن پيشگفته خط تمايز سفت و سختي ميان سوسياليسم پيش از ماركس كه يوتوپيايي خوانده مي‌شود و سوسياليسم علمي ماركس كه ماركسيسم ناميده مي‌شود، ترسيم مي‌كند. فيلسوفان و نظريه‌پردازان جناح چپ وايمار به چنين متني بازنگريستند، منتها به شيوه‌اي نامعهود و نامالوف. ماركسيست‌هاي وايمار چون بلوخ، لوكاچ، ماركوزه، بنيامين و كراكائر در بازنويسي‌شان از منظر و نگره انگلس، عناصر يوتوپيايي همچنان موجود، در ماركسيسم را مورد ملاحظه و مداقه قرار دادند و به عبارتي كاراكتر ماركس يوتوپيك را صورت‌بندي كردند؛ ماركسي كه همچنان در سنت غني و فربه ايده‌آليسم آلماني (و نيز سوسياليسم يوتوپيايي فوريه و سن سيمون و كابه) غوطه مي‌خورد و همچنان به شكلي گشوده و چون نظامي‌باز، عناصري ايده‌آليستي (نه لزوما ارتجاعي!) را در ماترياليسم ديالكتيكي‌اش مكنون و مكتوم گذاشته بود و اين سنخ از ماركسيست‌ها كمر به وارسي چنين رگه‌هايي در نظام او بسته بودند.

بازانديشي نسبت ماركس و هگل
بازنويسي نسبت پيچيده و همچنان سربسته ماركس و هگل- از شمايل و اعاظم ايده‌آليسم آلماني- در دستور كار اين دسته از متفكران و نظريه‌پردازان قرار گرفت و راه را بر استراتژي خوانش‌هاي متفاوت از اين ارتباط و نسبت گشود و البته همچنان گشوده است؛ اگر بخواهيم بسيار عام و شماتيك اين تفاوت‌ها را بربشمريم بايد اذعان كرد كه لوكاچ بيشتر در پي صورت‌بندي ماترياليسم موجود در انديشه هگل بود كه به دست ماركس از پوسته‌اش به در آمده بود. بنيامين كه سرمست تئولوژي يهود و خاصه سنت عرفاني كاباليستي بود، كوشيد درونمايه مسيانيسم و رستگاري را در دوسنت كاباليسم و ماركسيسم به شيوه‌اي قطعه‌وار و در قالب جملات معترضه بلند و به شكل تز، پي بجويد و بپردازد. ماركوزه تم انقلاب را به ميانجي فلسفه و نظريه سياسي و اجتماعي، همبسته با مفاهيم شاخص هگلي چون شيء‌وارگي و از خود بيگانگي سرلوحه نگره انتقادي خود قرار داد. كراكائر كه البته در قياس با همعصرانش كمتر ماركسيست بود اما جاذبه و نفوذ او بر ماركسيسم‌هاي پسين به‌صراحت مرئي و مثال زدني است، توانست سرگشتگي و بي‌خانماني ذهني طبقات حقوق بگير آلمان وايمار را به واسطه فرم‌ها و بيان‌هاي فرهنگ عامه‌پسند به تيغ نقد بسپارد و سنخي ايده‌آل- به تعبير وبر- از «كولتور كريتيك» (نقد فرهنگ) به معناي دقيق آلماني كلمه ارايه دهد. بلوخ به واقع ماشين عظيم تركيب و ابداع خلاقانه تم‌ها و مفاهيم و فرم‌ها و متفكران و بالكل روح آلمان وايمار است.

بلوخ در تمايز با ديگران
اگر لوكاچ در پي آن بود كه روح ماترياليستي ماركس را از خلال متون هگل رديابي و به تعبيري رگه‌هاي ماترياليستي ديالكتيك ايده‌آليستي هگل را شناسايي كند و تشخيص دهد، بلوخ رگه‌هاي اين ديالكتيك ايده‌آليستي را در ماترياليسم ماركس مي‌جويد و آنها را نشاندار مي‌كند. اگر بنيامين دل در گرو سنت عرفاني كاباليسم دارد و در تلاش است قطعاتي خلق كند تا مضمون رستگاري را با روح جهان ماترياليست پيوند بزند، بلوخ به شيوه‌اي سيستماتيك (مي‌توان مفهوم تئولوژي سيستماتيك را در كار متاله صاحب سنتي چون پل تيليش كه همعصر بلوخ بود، سنجيد)، تدارك يك تئولوژي ماركسيستي را به عهده مي‌گيرد كه در هيات يك سنت غني و ريشه‌دار در كار متالهاني چون يورگن مولتمان، ولفهارت پاننبرگ، يوهان باپتيست متز و هانس فون بالتازار به طور پيگير و مستمر بازصورت‌بندي مي‌شود. اگر ماركوزه تم انقلاب را به عنوان يك نيروي سياسي و اجتماعي راديكال متكثر در جنبش‌هاي آلترناتيو جوانان و خرده‌فرهنگ‌ها پي مي‌جويد، بلوخ لحن يوتوپيايي و مسيانيستي انقلاب را برمي‌گزيند و آن را با فلسفه موسيقي آلماني همراه مي‌كند تا تعالي انقلاب را در جان موسيقي كلاسيك حلول ببخشد: يوتوپيايي كه با نيروهاي انقلابي درون موسيقي قابل شنيدن است. اگر كراكائر درمقام نخستين تئوري‌پرداز و فيلسوف سينما - در كنار رودلف آرنهايم و بلا بالاش- به فيلم كالچر اكسپرسيونيستي تشخص داد و سياست و جامعه آلمان را به ميانجي آن بررسيد، بلوخ به چشم خودش و به تصريح مفسرش ايوان بولديرف در كتاب «بلوخ و معاصرانش»، فيلسوف نسل اكسپرسيونيست آلمان بود و در جدل‌هايش با لوكاچ، دفاع قدرتمندي از ميراث اكسپرسيونسيتي ارايه داد كه جزو كلاسيك‌هاي نظريه ادبي ماركسيستي است.

شمايل يگانه و غريب
بلوخ در ميان تمامي اين فيلسوفان و نظريه‌پردازان، شمايل يگانه و غريبي است چراكه او را با شناسه‌ها و خصيصه‌هاي متفاوت و گاه پارادوكسيكال شناسانده‌اند؛ وين هادسن - نخستين مفسر بلوخ به زبان انگليسي- او را در شش مشخصه چنين نشانگذاري مي‌كند: ١- متفكر و شاعري غيرسيستماتيك كه به واسطه سبك و آثار ادبي غريبش شناخته شده است؛ ٢- فيلسوف ماركسيست نوع بشر كه منظري اراده‌گرايانه با تم انسانشناسانه را تعقيب مي‌كند؛ ٣- فيلسوف ماركسيست يوتوپيا و اميد و آينده؛ ٤- يك عارف ماركسيست؛ ٥- يك ماركسيست مسيانيست، يا بازيابي توماس مونتسر- متاله انقلابي همعصر لوتر-در آلمان وايمار و ٦- يك شلينگ ماركسيست، يك نو-رمانتيك نابهنگام، كه فرمي از متافيزيك هويت‌محور را با روح جهان ماترياليست در هم مي‌آميزد. اگر پارادوكس‌ها و تناقض‌ها را در اين اوصاف نه به صورت مجزا و تافته‌هاي جدابافته بلكه به شكل رشته‌اي از مشتركات در نظر آوريم با موضوعي غريب‌تر مواجه مي‌شويم كه در پيكر آثار بلوخ به‌شدت و به صراحت حضور يكه و بي‌شائبه خود را به رخ مي‌كشد؛ اين تم، تاسيس يك «متافيزيك ماركسيستي» به شيوه‌اي است كه ديالكتيسين‌هاي باستاني قرون وسطي از دانس اسكوتوس تا نيكولاس كوزايي مطمح نظر داشتند. متافيزيكي چنان عالمگير كه بتواند چشم در چشم عهدين (عتيق و جديد) بدوزد. اگر بخواهيم به زبان فني‌تر سخن بگوييم بلوخ در كار تدارك و تاسيس يك نظام عالم‌شناختي (كاسمولوژيك) ماركسيستي بود.

بلوخ در برابر هيدگر
به سخن فلسفي در جناح راست آلمان وايمار متنفذترين و چشمگيرترين نماينده، هيدگر بود كه او نيز در فكر خلق يك نظام متافيزيكي بود كه منش كاسمولوژيك و عالمگير داشته باشد كه به نام هستي‌شناسي بنيادين بازش مي‌شناسيم؛ پيتر ديلارد بر پيشاني كتاب «هيدگر و الحاديات فلسفي» كه به زعم من يك تفسير خط‌شكن و راديكال از نسبت هيدگر و تئولوژي و متافيزيك مدرسي قرون وسطي ارايه مي‌دهد، متذكر مي‌شود كه كتاب پيش‌گفته صراحتا به نفس فلسفه هيدگر و چالش او با متافيزيك سنتي خاصه مدرسيگري والا و به ويژه متون دانس اسكوتوس-كه هيدگر رساله دكترايش را به او اختصاص داده بود- مي‌پردازد. ديلارد درست در نقطه مقابل متالهان هيدگري چون جان مك كواري و رودلف بولتمان و كارل رنر كه فلسفه هيدگر را با صبغه تئولوژيك مي‌شناسانند، بر اين باور است كه فلسفه هيدگر از بنياد، با تئولوژي ناهمساز است. بديلي كه ديلارد درمقام يك متاله در برابر الحاديات فلسفي هيدگر پيش مي‌نهد يك خداشناسي نومدرسي است. در ادامه اين استدلال، من اين مفروض را پيش مي‌كشم كه بلوخ بخش عظيمي از توان و قوه نظري و فلسفي‌اش را مصروف توليد نسخه يا سنخي تاريخمند از دل تئولوژي مدرسي قرون وسطي مي‌كند كه با پروسه يا پويش اميد گره خورده است، درحالي كه هيدگر برخلاف، به اضطراب و دلهره و نوميدي مي‌پردازد. درست در اين نقطه، چهره دوگانه يا ژانوسي اگزيستانسياليسم كي‌يركه‌گور نزد بلوخ و هيدگر پديدار مي‌شود؛ كي‌يركه‌گوري كه در سنت ايده‌آليسم آلماني درمقام آسيب‌شناس يا پاتولوژيست نوميدي و يأس، فيگور درخشنده و تاثيرگذاري به شمار مي‌‎رود. اميد بلوخ روياروي ترس و دلهره هيدگر موضعي سلبي اتخاذ مي‌كند. بلوخ در پاسخ به هيدگر- پروفسور هراس- كه دازاين را از بنياد، ترس و نگراني برمي‌شمرد و مي‌تواند در كليتي چون ترس فهميده شود بلوخ ابراز مي‌كند اميد يا درست‌تر پويش اميد ترس را مغروق و مقهور خويش مي‌كند. اگر آدمي جانور بيماري است به سوي مرگ -كه هست- در آن سوتر و در وجه ديگر نيز نوميدي يك گناه نابخشودني است و به تعبير بلوخ، اميد را نبايد نااميد كرد، به تعبيري اين كار اميدبخش امر منفي است.

زايش فيزيك
پس عملا طرح انقلابي بلوخ در درون سنت ماترياليسم ماركسيستي به شكلي صريح و با لحني غريب (كتاب مقدسي) كه تنه به عهدين مي‌زند، بازنگري او از ماترياليسم را در دو وجه باز مي‌نمايد: وجه نخست تاكيد و تاييد بلوخ بر ميراث ايده‌آليستي در فلسفه ماركس است، كه پيشتر در نسبت و افتراق او از لوكاچ باز گفتيم و اشاره كرديم. وجه دوم كه بر بطن مدرسي نظام گشوده بلوخ انگشت تصديق مي‌نهد، بازنگري او از ماده و به تعبير دقيق‌تر پيش‌نهادن فهمي نو از ماده است. تاريخ مطمح نظر بلوخ درباب ماده متصل به دو جريان عمده باستاني و ريشه‌دار در يونان قديم و اندكي جلوتر قرون وسطاست، و بلوخ هردوي اين جريان‌ها را به دقت وارسي مي‌كند و به نوعي تبارشناسي تاريخي ماده دست مي‌يازد. جريان نخست از اتميسم دموكريتوس نشات مي‌گيرد و اين سنت تا فيزيك در دوره رنسانس و نيز تا ماترياليسم قرون هجدهم و نوزدهم ادامه مي‌يابد. اين نگره كه در علوم طبيعي بسامد بالايي دارد ماده را به مثابه چيزي مكانيستي درنظر مي‌گيرد. اين جريان در نسل بعدي متفكران و فيلسوفان قاره‌اي به شيوه‌اي متفاوت به‌كار گرفته مي‌شود. ميشل سر فيلسوف فرانسوي اختصاصا كتابي درباب سنت دموكريتوسي فلسفه تحت عنوان «زايش فيزيك» نوشته كه در نوع خود كلاسيك به شمار مي‌آيد؛ سر فيلسوفي است كه مي‌كوشد تاريخ خلاقه‌اي از وجوه هرمتيك يا هرمسي تفكر علمي را با سبكي فشرده و متراكم و شاعرانه توليد كند.

بلوخ و آلتوسر
آلتوسر متاخر به شيوه‌اي كاملا متمايز از دوره متقدم خود كه به صراحت و به‌شدت جدلي است به دهليزي از فكر فلسفي ورود مي‌يابد كه درحكم نوعي بازنگري در ماترياليسم نخستين اوست، گرچه پيوندهاي گزيده‌اي- ولو نهان- با ماترياليسم دوره متقدمش در دوره متاخرش دارد. اما عنصري كه در ماترياليسم پسين آلتوسر كه خود «ماترياليسم تصادفي»‌اش مي‌نامد، حضور و هيبتش را به رخ مي‌كشد، ارايه نسخه‌اي هرمتيك يا هرمسي از ماترياليسم باستاني دموكريتوس تا ماترياليسم مدرن قرون هجدهم و نوزدهم است. اين وجهي از ماركسيسم غيرديالكتيكي آلتوسر است كه بايد به جد گرفته شود، چراكه آلتوسر چندان فرصت نيافت اين ماترياليسم بديل خود را به شيوه‌اي سيستماتيك بپردازد، گرچه به زعم من متون فشرده و سودايي و حتي ماليخوليايي دوره متاخر حيات نظري او به‌صراحت كاراكتر و منشي رمانتيك به شيوه بنياميني- به زعم توني نگري- دارد كه دربرابر ماركسيسم اسپينوزايي نخستين او، ارتباط يكپارچه ميان كليت پيكره آثار و متون نظري وي را دشوارتر مي‌نمايد گرچه رديابي همان پيوندهاي گزيده در چنين كليت شكننده‌اي مي‌تواند طريقي نو در فلسفه آتي را رقم بزند. جريان دوم كه بلوخ «ارسطوگرايي جناح چپ» مي‌خواندش به آينده باستاني فكر فلسفي ما رجعت مي‌كند، به فهم ابن رشديان لاتين از فرم و ماده (برضد سنت توميستي به مثابه «ارسطوگرايي جناح راست») كه در صيرورت تاريخي و جريان طبيعي خود، منتج به آموزه‌هاي جوردانو برونو، فرانسيس بيكن و ياكوب بومه مي‌شود كه البته اين جريان دوم با حذف و خشونت درحق ابن رشديان لاتين همراه بوده است. سرمنشا اين جريان به ابن‌سينا بازمي‌گردد، سنتي عقل‌گرا كه از شرق به نمايندگي خود او به غرب تمدن اسلامي به نمايندگي ابن رشد منتقل مي‌شود و بخش مهمي از فلسفه اروپايي-مدرسي قرون وسطا را ضميمه خود مي‌كند. استفان پانوسي با استناد به بلوخ در رساله‌اي درباب نسبت جهان‌بيني ايراني و افلاطون، اين سنت را دامنه‌دارتر درمي‌يابد و فيگورهايي نظير استرابون، اسكندر افروديسي، كندي، فارابي، ژان پادوايي، پيتر آبانويي، ديويد ديناني و اسپينوزا را دربر مي‌گيرد.

بلوخ و ابن‌سينا
نگارنده اين سطور با درنظر گرفتن فهم به‌راستي تاريخي، راديكال و دقيق بلوخ از تاريخ فرم و ماده از ابن‌سينا تا فلسفه مدرسي وسطايي از يك‌سو و از چپ‌هاي ارسطويي به زعامت سيژه براباني تا اسپينوزا از سوي ديگر، سر آن دارد تا جناحي ديگر از سنت سينوي را برحسب دو عنصر نورشناسي و فرشته‌شناسي پي بجويد. به عبارت دقيق‌تر سنتي كه از ابن‌سيناي مشرقي با رساله هرمسي «حي بن يقظان» و دو بازنوشته از نسخه سينوي آن به قلم ابن‌طفيل (كه بلوخ در رساله‌اش «روح يوتوپيا» از او نام مي‌برد) و سهروردي آغاز مي‌شود و در ادامه، متون اشراقي سهروردي -به تحقيق پل فنتن مورخ- نزد كاباليست‌هاي اندلس يا همان اشراقيان يهود به سركردگي داوود بن يوشع به دقت خوانده شد. اين سنت در عصر بلوخ با هم‌عصر و دوست و همشاگردي وي فرانتس روزنتسوايگ در رساله بدعت‌گذارانه و اكنون كلاسيك‌شده او «كوكب رستگاري» به لحني هزاره‌گرايانه و مسيانيستي دست مي‌يابد كه طنين آن را في‌المثل در قطعات والتر بنيامين به وضوح و به صراحت مي‌توانيم بازيابيم. اين سنت انقلابي حضور و هيبت خود را در دو جريان يا مكتب نظري در قرن بيستم به رخ مي‌كشد: اولي مكتب فرانكفورت كه وارثان سنت چپ‌هاي هگلي‌اند و دومي مكتب و اوانوس كه همبسته با سنت تفسيري هگليان راستاند. بلوخ به راستي دقيقا به شكلي قاطع و تخفيف‌ناپذير ميانه اين دو مكتب برجاي ايستاده است. يگانگي و يكتايي بلوخ در اين «ميانه»، به معناي استقرار يا نفوذ او در ايده‌آليسم موجود در هگليان راست و نقد راديكال متافيزيك آنان از درون و توليد و خلق متافيزيكي ماترياليستي (يا ماركسيستي) از دل همين هگليانيسم راست است، كاري كه لوكاچ هرگز نكرد.

ارتباط پروبلماتيك
به نظرم مي‌توان به مدد و به ميانجي بلوخ گفت‌وگويي پنهان ميان دو مكتب معاصر برقرار كرد و بديل نويافته‌اي از يك متافيزيك ارايه داد. اين مهم با سه خوانش مرتبط با سه دوره از تاريخ فلسفه ميسر مي‌شود: خوانش اول مربوط به فلسفه اسلامي از ابن سينا در دو جهت يا جناح است كه جهت اول ما را به ابن رشديان لاتين مي‌رساند و جهت دوم از طريق و به وساطت سهروردي ما را به تركيب فربه و غني اما كم‌انديشيده شده اشراقيان اندلس متصل مي‌كند. خوانش دوم همبسته با منازعه‌اي در دل قرون وسطاي اروپاي-مدرسي در قرن سيزدهم ميلادي است كه ميان سنت توماس اكوئيني، سردمدار راست‌هاي ارسطويي از يك طرف، و سيژه براباني فيلسوف و نظريه‌پرداز چپ‌هاي ارسطويي از طرف ديگر به وقوع پيوست. خوشبختانه بهنام اكبري كه مترجم متون فلسفه مدرسي قرون وسطايي است، رساله سنت توماس اكوئيني در رد ابن رشديان لاتيني به رهبري سيژه را تحت عنوان «درباره وحدت عقل: در رد ابن رشديان» به همت نشر حكمت با تحشيه و تفسير و ترجمه، منتشر كرده است. خوانش سوم مرتبط با ايده‌آليسم آلماني خاصه نسبت پيش‌‎گفته هگل و ماركس و جدل‌هاي سياسي و نظري بر سر نسبت و ربط آنهاست كه همچنان مساله‌ساز است. اما ذكر اين نكته ضروري است كه بلوخ در بازشناسي و وارسي اين ارتباط پروبلماتيك به فلسفه هنر و طبيعت شلينگ (كه هابرماس او را شلينگ ماركسيست ناميده است) كه مصرحا رمانتيكي است بذل توجهي ويژه دارد، خطي كه مي‌توانيم آن را در همين حوالي در ماركسيسم اوربانيستي-رمانتيستي هانري لوفور فرانسوي پي بگيريم. از سوي ديگر بلوخ به ادبيات و نقد و نظريه رمانتيسم آلماني با شمايل بنيادگذاري چون گوته و متن كلاسيكش «فاوست» پيوسته رجوع مي‌كند به نحوي كه مي‌توان از تم فاوستي در بطن «ماركسيسم گرم» و گيراي بلوخ _ و به تعبير اندي مريفيلد ماركسيسم جادويي وي- سخن گفت، تمي كه لوكاچ نيز با او شريك و همراه است و به شيوه و طريق استدلال ديالكتيكي و به دقت، سيستماتيك و منتظم در رساله «گوته و روزگار او» ساخته و پرداخته است.
منبع: روزنامه اعتماد

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها