جمعه ۲۹ تیر ۱۳۹۷ - ۱۰:۵۸
روي خط چشم

داستان‌هاي «روي خط چشم» جدا از همند اما با نخي نامريي به هم متصلند و حال مشتركي دارند. هرچند فضاهاي داستان‌هايش ساده هستند اما نويسنده زاويه‌ ديدي براي روايت كردن انتخاب‌كرده كه فضاي ساده داستان را همچون قصري در ذهن، آينه‌كاري و ماندگار مي‌كند.

خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)_شراره شريعت‌زاده: پيمان هوشمندزاده پيش از آنكه نويسنده باشد يك عكاس است. او در زمينه عكاسي چند كتاب خوب نوشته و برنده جايزه‌هاي گوناگون عكاسي شده است. ردپاي نگاه‌ِ پشتِ لنز دوربينش را در نوشته‌هايش مي‌توان ديد و برعكسش هم درست است. از دل عكس‌هاي قاب‌ گرفته روي ديوار نمايشگاه‌هايش مي‌توان داستان‌هاي كوتاهي خواند كه پيچيده و پرمفهومند.
تنيدگي عكس و داستان در آثار هوشمندزاده تا آنجايي است كه موضوعي ساده را از زوايايي مي‌بيند و مي‌نويسد كه كمتر نويسنده‌اي تجربه كرده و اين دليلي است كه توانسته از كليشه‌هاي داستاني فاصله بگيرد.

مجموعه‌ داستان «روي خط چشم»، مجموعه‌اي از ١٠ عكس قاب شده از اوست كه به جاي نشستن روي ديوار آتليه يا نمايشگاه اين‌بار روي كاغذهاي كاهي نمايش داده‌شده‌اند. ١٠ عكسي كه در انتخاب موضوع، نام و فضاهايشان دقت خاصي به خرج داده است. داستان‌ها كوتاه و كم‌حرفند. كم‌حرفي روي نام هر داستان اثر داشته كه يك‌حرفي شده است. اما همين تك حرف‌ها پُر زياد حرف براي گفتن دارند؛ داستان «س»، «ش» و...

قاب‌هايي كه هوشمندزاده به ديوارِ كاغذي زده از آن دسته قاب‌هاي ماندگار در ذهنند. تصاويري به ظاهر ساده و مينيمال. روايت‌هايي به دور از اضافه‌گويي در كمال خونسردي راوي‌هاي معمولي و كم‌حرف كه به روابط بين انسان‌ها و اشيا پرداخته است. انسان به اشيا شخصيت مي‌دهد، با او حرف مي‌زند، از او تقليد مي‌كند، به او حسادت و گاهي جاي خالي‌اش را حس مي‌كند. در مجموعه داستان هوشمندزاده اشيا توانسته‌اند بدون توقع در زندگي آدم‌ها اثرگذار باشند. داستان‌هاي «روي خط چشم» جدا از همند اما با نخي نامريي به هم متصلند و حال مشتركي دارند. هرچند فضاهاي داستان‌هايش ساده هستند اما نويسنده زاويه‌ ديدي براي روايت كردن انتخاب‌كرده كه فضاي ساده داستان را همچون قصري در ذهن، آينه‌كاري و ماندگار مي‌كند.

در داستان «ر» نويسنده از عشق به اشيا مي‌گويد و نيستي و نبودش را به مرگ مي‌رساند. او به اشيا جان مي‌دهد كه در عين «نيست، هست» مي‌شوند درست مثل اثر عينكي كه وقتي نيست تا مدت‌ها جايش روي بيني سنگيني مي‌كند و كلا سنگيني‌ اشيا، آدمي را احاطه و مسخ مي‌كند و گاهي به اجبار از جاذبه (دوست داشتن) يكي به جاذبه ديگري مي‌غلتاند و از سنگيني يكي به سنگيني ديگري.
اين سنگيني به جز اجسام در زبان مادر راوي هم ديده مي‌شود. وقتي در كلمه‌اي «ر» را چيزي شبيه «ي» تلفظ مي‌كند كه البته نه فقط مادر راوي كه هركس امكان دارد در زندگي يك حرف برايش سنگين باشد. براي يكي «گ» سنگين مي‌شود و براي يكي «ل» و براي عده‌اي اصواتي كه نمي‌دانند يا در زبان‌شان نيست. اما مهم اين است كه بفهميم سنگيني هر صوت، كمبود حسي يا چيزي ا‌ست. آدمي به خاطر همين كمبودها، نيستي‌ها و نداشتن‌هاست كه مي‌ميرد يا شايد براي فرار از جاذبه (دوست داشتن) يا رهايي از سنگيني آن چيزهاست كه به مرگ مي‌رسد «مثل قندي كه افتاده توي آب، كم‌كم حل مي‌شود.»

در داستان «ب» هم، كلمه‌اي روي تنه يك درخت كنده شده و آن را زخمي كرده و از زخمِ روي درخت فقط يك حرفِ «ب» جامانده و سنگيني مي‌كند (درست مثل اثر عينك روي بيني وقتي نيست) . كلمه‌ غير قابل خواندن است و زخم صرفا مسيري شده براي رفت و آمد مورچه‌ها.
نويسنده در داستان «س» با لحني كاملا متفاوت و زباني طنزآلود و دلنشين به اجسام شخصيت مي‌دهد. او با دقت و تيزبيني اجسامي را انتخاب كرده كه نام مونث دارند: مايع ظرفشويي گلي، چاي شهرزاد، صابون گلنار و بيسكوييت مينو. راوي از وابستگي‌اش به اجسام مي‌گويد، هرچند به دنبال بهانه براي رهايي از آنها مي‌گردد. از برنده نشدن در قرعه‌كشي گلي كه نشان از ترك شدن از طرف زني است كه قصد دارد همه‌چيز را رها كند: «پيشه جديد من رهايي است. بخت را بايد رها كرد و تا رها نشود بازگشتي نخواهد بود.» اما دوباره دل مي‌بندد زيرا به نشانه‌ها و كنايه‌هاي زندگي اعتقاد دارد. به شهرزاد قصه‌گو كه قصه زندگي‌اش را عوض كند. مي‌گويد: «بخت چرخشي نيست، شانس شامل احتمالات نمي‌شود، اقبال در نمي‌زند، وارد مي‌شود. هجوم مي‌آورد. فقط كافي است در مسيرش باشي.» اما بخت شهرزادي‌اش هم بسته. نه گلنار، نه مينو و نه پرديس كه همه بي‌وفا بودند و او تنها در گوشه‌اي به آرامش مي‌رسد.

در داستان «ع» راوي قصد دارد در يك فضاي كافه با زني ايتاليايي بدون آنكه زبان همديگر را بفهمند، ارتباط برقرار كند. او همه‌چيز را پيش‌بيني مي‌كند و انگار صحنه‌ها را فريم به فريم قبلا ديده باشد و بارها از فعل «مي‌دانم كه مي‌آيد»يا «من اين لحظه را ديده‌بودم» استفاده مي‌كند و درست مثل فيلمي كه براي چندمين بار ديده باشد «عين به عينش را حفظ است» و شايد به همين دليل داستان به نام «ع» شده. در آخر آنها با يك بسته كبريت (شيء) بدون آنكه زبان همديگر را بفهمند بازي معروفي را شروع مي‌كنند و راهِ ارتباط، براي راوي و زن را كبريت كم‌كم باز مي‌كند. هميشه هم اشيا مورد مهرِ راوي قرار نمي‌گيرند آنجا كه به چشم غريبه‌ نگاهش مي‌كند كه يك دفعه وارد زندگي‌اش شده و همه معادلاتش را به هم ريخته است. زن داستان «پ»، با وسواس و احترام همه پلاستيك‌هاي خريد را نگه مي‌دارد. عشقي كه به پلاستيك هديه‌اي ابراز مي‌كند، به خود هديه ندارد. از نظر راوي كه مرد خانه است پلاستيك‌ها يك اتفاقند، به ظاهر بي‌آزارند ولي در پوست سكوت، مخفيانه به خانه مي‌خزند و عقل از سر زن مي‌برند. زن طوري كه كيسه آسيب نبيند خريد را از درونش بيرون مي‌كشد. رويش دست مي‌كشد و هوايش را مي‌گيرد و روي تكه كاغذي تاريخ مي‌زند و مي‌گذارد درونش و طبق درجه اهميت در كابينت يا جعبه قفل‌دار مي‌گذارد. زن بهايي كه به اجسام مي‌دهد به همسرش نمي‌دهد و اين موجب شده همسر به چشم رقيب به پلاستيك‌ها نگاه كند و حساسيتش تا جايي برسد كه زندگي‌اش را لبه پرتگاه ببيند.

قاب ديگري كه نويسنده به ديوار گالري‌اش زده داستان «ل» است كه گاهي ما آدم‌ها سرگرم تقليد از اجسام مي‌شويم و حفره‌هاي درون خود را فراموش مي‌كنيم. داستان «ل» درباره دختري است كه كنار مجسمه‌اي ايستاده و مي‌خواهد اداي او را دربياورد تا پسر آن لحظه را ثبت كند. دختر براي شبيه شدن به مجسمه به جزيياتي ريز توجه مي‌كند مثلا زبانش را مي‌چرخاند و شبيه عصايي كوتاه تاب مي‌دهد تا در انتهاي آخرين دندان بايستد (شبيه شكل «ل») . دختر همه تلاشش شبيه ديگري شدن است بدون آنكه نقطه اشتراكي داشته باشد. نه در پوشش كه پيراهن مردانه، جين و پوتين پوشيده و نه در اندام كه ريزنقش است و نه موي بافته مجسمه كه دختر اصلا مويي ندارد و از ته تراشيده. چترش هم شباهتي به شمشير در دست مجسمه ندارد. پسر عكس مي‌گيرد و دختر خندان از شباهت ساختگي، همه حفره‌هاي درونش را فراموش مي‌كند.

نويسنده حفره‌ها را به دندان پوسيده تشبيه كرده «زبانش را بچرخاند تاب دهد، دور تا دور، از خم نرم تا تيزي ناقص». دختر انگار عادت‌كرده به خالي‌ها به نبودن‌ها. آنچه براي ‌او اهميت دارد، بودني ساخته از اشيا است. به قيمت چتري كه بشود شمشير يا پيراهن و پوتيني كه بشود پسر يا نهايت بشود براي چند لحظه مجسمه گچي كنار خيابان آن هم كج.چيدمان داستان‌ها به گونه‌اي است كه هر چه رو به آخر مي‌رود بي‌خيالي و بي‌تفاوتي راوي‌ها نسبت به زندگي بيشتر مي‌شود. داستان «ش» آخرين داستان اين مجموعه ماجراي بعد از طلاق زن و مردي است كه مرد در عين بي‌خيالي و حس «چيزي براي باختن ندارم» از فكر زن سابقش بيرون نمي‌رود و از آن جهت كه راننده تاكسي است آن را تشبيه مي‌كند به يك «ش»ي مداوم از حركت لاستيك روي آسفالت خيس. او زن سابق‌ را مانند شيئي مي‌بيند كه از دست‌داده. قصد دارد خودي به زن نشان دهد و خطي به احساس زن بيندازد تا آرام بگيرد. اما ياد زن فقط به خط انداختن ساده ختم نمي‌شود او سناريويي مي‌چيند تا با زن تصادف كند آن هم با لباسي كه زن سال‌ها قبل براي تولدش خريده. مي‌خواهد با مرگش در ذهن زن همچون شيئي عتيقه، ماندگار شود.

نويسنده با جان بخشيدن به اشيا و ايجاز زباني‌اش توانسته يك شات در ذهن خواننده بزند كه نياز به هيچ كراپ و فتوشاپي ندارد. او توانسته با اين ١٠ داستان كوتاه، جهاني ماجرايي به باريكي و بلنداي خط چشم ترسيم كند و در بالاترين نقطه اين خط كنار راوي‌هايش بنشيند و به جهان و آدمك‌هايش لبخند بزند.
منبع: روزنامه اعتماد

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها