حامد حسینیپناهکرمانی، نویسنده در یادداشتی به کتاب «هشت پیانیست»، اثر مهدی بهرامی پرداخته است.
داستان دلپذیری حکایتهای عاشقانه و سختی و دشواریهای آنرا در بستر اتفاقات و زندگی خانوادگی که با شادی و غم، حسرت و حسادت آمیخته است روایت میکند و مخاطب را با خود به جلو میبرد.
اولین چیزی که میتواند توجه مخاطب را جلب کند عنوان «هشت پیانیست» است:
«مجله دانستنیها را هر هفته میخریدم ... همان جا با لاله و لادن آشنا شدم. دو خواهر، دو آدم که از سر به هم چسبیده بودند. با هم میخوردند. قضای حاجت میکردند. به حمام میرفتند. میخوابیدند. با هم میخواندند و با هم پیانو میزدند. ... صدای نواختنشان را در سکوت کاغذ میشنیدم، صدای زندگی را ... هر وقت که مینویسم و نوشتهها را تبدیل به تصویر میکنم، هر وقت که دلگیر میشوم، هر وقت خوشحالم، هر وقت که عاشق میشوم و زمانی که خستگی و ترس مرا به تسلیم شدن دعوت میکند. وقتی که ندایی میگوید: بایست! بمیر! دنگ دنگ، ناگهان صدای زندگی میآید ... سلام هشت پیانیست.»
بهرامی میخواهد که روایتگر تصویر زندگی باشد:
«زندگی رقص نیست. یک لحظه، یک ان که در تو سرخوشی کامل تمام انرژیات را فدایش کنی. زندگی شعر نیست که تو در اوج احساسات واژههایش را از آن خود کنی. زندگی همان نقاشیهای شبانهای است که بر دیوار مینوشتم. هر لحظه و هر حست را باید بر دیوار بودن بنویسی و سعی کنی تصویری زیبا بسازی تا کسی تو را نگاه کند. در اوج غم و افسردگی، در اوج ویرانی و دلگیری باید زیبا باشی، زیبا به نظر برسی؛ و این بیش از حد بی رحمانه است.»
و بعد میگوید که:
«زندگی دو استقامت ویرانکنندهای است. دویدن و دویدن، نفس نفس زدن، خسته شدن، عرق ریختن و باز هم دویدن تا رسیدن به دروازه تسلیم. لحظهای از ترس رسیدن میخواهی بایستی. اما امکان ندارد. بایستی، رسیدهای. همان جا میشود دروازهی تسلیمت.»
نویسنده این رمان سعی کرده است با استفاده از راویهای متعدد و متفاوت در فصول مختلف و استفاده از تغییر زاویههای دید تکنیک را وارد داستان خود کند.
استفاده از این روش هم در ایران و هم در نقاط مختلف دنیا مسبوق به سابقه است ولی آنچه «هشت پیانیست» را متفاوت میکند این است که بهرامی در کنار استفاده از راوی سوم شخص دانای کل نامحدود، در فصولی که توسط راوی اول شخص روایت میشود داستان را از زبان اول شخصهای متفاوتی روایت میکند. گاه ابول راوی میشود و گاه صنم و گاه نوید.
روایت در فصلهایی که توسط راوی سوم شخص روایت میشود زیبا، جذاب و به صورتی خاص با روانی زبان همراه است. اما در فصلهایی که توسط راویهای اول شخص متفاوت روایت میشود دچار شکستگی و به هم ریختگی فرمی و شکلی روایت میشود. و اما از دست رفتن یکدستی زبان در حین بههم خوردن و جابهجایی راویها و زاویه دیدگاه چنان نویسنده را سر در گم میکند که حتی شیوه روایت از دست خود نویسنده خارج میشود و مثلا در فصل بیستم که با زبان افغانی روایت میشود ناگهان همین راوی تبدیل به دانای کل نامحدود میشود و در ذهن افراد و شخصیتها وارد میشود. راوی در این فصل میگوید: «هیچ کس هیچ گپی نمیکرد» و یا میگوید: «مهراب خود را به ایستادن بر نماز مشغول کرد. هرگز برای دعوا امادگی نگرفته بود.» و نیز میگوید: «مهراب پاسخش نداد. میدانست دشمندار است.»
اینکه چگونه راوی در یک فصل این چنین تغییر محسوسی داشته باشد و از راوی محدود به راوی نامحدود تبدیل شود جای شگفتی دارد و همین شکل روایت در فصل بیست و یکم همچنان از مهراب میگوید: «ولی در همان حال اخلاص مند تلاش میکند تا صحتیاب شود.»
نکتهای دیگری که در این رمان به چشم میخورد تعداد افرادی است که در این داستان با آنها آشنا میشویم. به غیر از مهراب و چنگیز که مرحله به مرحله با آنها آشنا میشویم و اندکی هم خصوصیات صنم را میشناسیم، بقیه افراد حاضر در این کتاب به مرحله شخصیتپردازی دقیق نمیرسند و حتی در حد تیپ هم ظهور و بروز پیدا نکرده و فقط در حد نام باقی میمانند.
به لیست بلند بالای نامهای حاضر در این کتاب نگاه کنید:
حاج ابوالقاسم خان معمار، حاج ابوالقاسم، ابوالقاسم یا همان ابول، مرضیه، صنم، نوید، رعنا، مهراب، چنگیز، کرامت، صمد،
شهلا یا همان عشق و زن اول چنگیز، آقای مظهری معلم شیمی، فاطمه خانم خیاط محل، حسن عینکی بقال محل، طلعت ، بیبی ربابه، اسماعیل، محمدقمر، پسر ملا رخساره، محمود ای والله کبیر یا همان محمود ایول، رعنا، نسترن، شوکت ذوالعلی، ننجان و اقا جان، مل اکبر، سلطان، علی شهدادی، اکبر اقا قهوهخونهدار، اوس غلامرضا، منیرخانم، ناز گل و مادرش، غوث محمد، مرشد رضا و مرشد مازیار و ...
پرداختن به این همه نام و سعی در شخصیتپردازی همه آنها در کتابی با تعداد صفحات محدود در این سطح نه تنها دشوار که کاری غیر ممکن است. کار جایی دشوارتر میشود که سطرهایی که باید به شخصیتپردازی افراد اصلی اختصاص پیدا کند، توسط نویسنده در آنها به افراد فرعی و غیر مهم پرداخته میشود.
اینکه آیا حذف این نامها ممکن بود و اینکه نویسنده میتوانست چه تدبیری برای این موضوع بیندیشد مجال دیگری میطلبد و فرصت بیشتری میخواهد.
قبلا چند خطی درباره تکینک نویسنده در استفاده از راویهای متعدد گفته شد. اما در اینجا باید به شیوه روایتگری نویسنده نگاه دقیقتری بیندازیم.
آنچه در ابتدای امر رخ مینماید آن است که گویی نویسنده سعی داشته است جملاتی زیبا و گاه فلسفی را در میان روایت خود به کار گیرد. این شیوه باعث شده است تا نویسنده در برخی فصلها بیش از اندازه به تمثیل متوسل شود:
«ابوالقاسم مثل سماور میجوشد.» و یا چند خط بعد: «مرضیه مثل استکان چای ... میلرزد.»
«آفتاب... مثل پاسبانی عصبانی کوچه را برانداز میکند.» و یا «گرمای نیمه جان غروب تابستان مثل گربهی بزرگی روی حیاط چمباتمه زده.»
انگار نویسنده سعی داشته است با تمثیلهای زیاد خود را از قید توصیف برهاند:
«ماشین مثل اسب پیری که به گاری سنگینی بسته شده باشد.» و یا «خانه مثل یک مجروح جنگی در حال احتضار بود.»
و توصیف باد به این شکل که: «باد مثل سربازی هراسان خودش را توی اتاق میاندازد.»
و نیز: «دیوارهی ترک خورده مثل سربازی که به پایش تیر خورده باشد، تقلا میکند سر پا بایستد.»
استفاده مداوم از کلمه «مثل» کاملا مشهود است.
در جاهای دیگر نویسنده که سعی میکند متنی زیبا خلق کند مجبور به استفاده از صنعت تشخیص میشود:
«تنها شاهد شب، باد بود.»، «اتاق نیمه تاریک را نور میکشد.»، «فحشها از پشت هلش میدادند.»، «سکوت از شیشه عبور کرده بود.»
اگر به همین چند مورد بسنده میشد چندان نمیشد ایرادی را متوجه نویسنده دانست. اما این روند ادامه پیدا میکند و لحظه به لحظه بر حجم و تعداد آنها افزوده میشود و درست مشابه آنچه قبلا گفته شد راهی میشود برای گریز نویسنده از توصیف مستقیم: «پنبه له شدهی خونآلود بیجان میافتد کف اتاق.»، «سرما همراه باد شتابزده میآید.» و یا «باران که میزند، خانه خیس و خجالتزده میشود.» و نیز: «خیالم همهجا دست میکشد.»
نویسنده چندان درگیر این روش شده است که نمیتواند از آن چشمپوشی کند: «شلوار آقاجان بیخیال روی جالباسی تاب میخورد.»
این شیوه به شاعرانگی متن نیز دامن میزند. اینجاست که برای مخاطب این سوال پیش میآید که با رمان طرف است و یا یک شعر و یا متن شاعرانه.
آنچه گفته شد باعث میشود هنر نویسندهای که میتواند کلمات را به خوبی و با تسلط مهدی بهرامی در کنار یکدیگر بچیند و متنی زیبا را در قالبی داستان پیش روی مخاطب بگذارد با چالشهای زیادی در حوزه متن و زبان روبهرو شود. چالشهایی که باعث میشود نویسنده غفلتا قضاوتهای خودش را به جای صحبتهای راوی بگذارد:
«دیوانگی بشر از روی دیوانگی، قابل تحمل است. اما دیوانگی از روی خرد، بیش از حد توان بشر وحشتناک است. اینجور وقتهاست که خرد رسوا میشود و دیوانگی پنهان و عمیق اشکار میگردد.»
و یا آنجا که میگوید: «دلتنگی حس اصلی است: غم، شادی، عشق، نفرت، غرور، خشم و ... آمدهاند تا آن را فراموش کنیم. اما هرگز موفق نمیشوند. دلتنگی همیشه در سکوت آرام و صبور ایستاده و قلبت را زیر نظر دارد و در لحظهای که میخواهی فراموشش کنی، در اوج خشم و غم و غرور و شادی پیدایش میشود و قلبت را تسخیر میکند.» با پاراگرافی روبهرو هستیم که نویسنده میخواسته به هر قیمتی در متن داستانش حاظر باشد.
چه کسی باور میکند این جمله از آن راویهای موجود این رمان باشد؟
نویسنده سعی میکند جهانبینی خود به زندگی را در قالب کلمات به مخاطب القا کند: «زندگی رقص نیست. یک لحظه، یک ان که در تو سرخوشی کامل تمام انرژیات را فدایش کنی.»
گاه نویسنده چنان غرق خلق جملات زیبا میشود که معنا را از یاد میبرد و بدون آنکه معنا در خدمت متن داستان قرار گیرد، لفظ و کلمه برای جملات قصار قطار میگردند:
«نیمهشب بیدار هم که باشی، بخشی از خواب را با خود داری. شب خواب جهان است. تو در خواب جهانی؛ در سکوتی وحشی و وهمناک.»
و یا میخوانیم که: «لحظات تقابل مرگ و زندگی لحظات بهت آورند.»
شاید بتوان دو جمله اخیر را با صحنهپردازیهای شبانگاهی و رخدادهای داستان پیوند داد اما برای برخی از جملات حتی این امکان نیز موجود نیست:
«هرچیز که بخواهد تبدیل به برنامه شود، باید به صفر و یک شدن تن دهد. قصه هم همینطور است. روایت هم بازی است. تو وقتی قصه میشوی که به صفر و یک تبدیل شوی. صفر شکست. یک پیروزی. این فکر را لاله و لادن به من دادند. در نتیجه ما سه نوع داستان خواهیم داشت:
نوع اول ترکیب صفر و یک پیروزی و شکست: داستانهای سلحشوری. رستم پیروز میشود. سهراب میمیرد.
نوع دوم ترکیب یک و یک. هر دو پیروز. داستانهای سلحشیرین، افسانهها. مثل قصههای ننجان که آخرش عاشق و معشوق به هم میرسیدند.
نوع سوم صفر و صفر. شکست و شکست. داستانهای سلحتلخ. مثل داستانهای مسعود، هر دو از کف میروند. یکدیگر را از دست میدهند.»
اشتباهاتی از این دست که شاید برای جذب مخاطب عام رخ دادهاند و یا به دلیل شیفتگی نویسنده را میتوان با این جمله از متن کتاب توجیه نمود که: «همچنان زیر سایه کلیشهها زندگی میکنیم. هرچند که حقیرشان میکنیم و نادیده میگیریمشان.»
البته کم نیستند جملات شیوایی که توسط نویسنده خلق شدهاند و در خدمت داستان و روند کلی آن قرار دارند: «خون قدرت شگفتانگیزی دارد. خون مشترک بالاخره آدمها را گرد هم میآورد. به هم نزدیک و متحد و قویشان میکند.» و یا «و در ابتدا عشق بود و جز عشق چیزی نبود. و عشق مهر را آفرید و عشق خشونت را آفرید.»
و نیز جملات سادهای همچون: «خون ما را گرد هم آورد و ما را متفرق کرد.» و «ایمان همانگونه که ناگهان میآید، ناگهان هم میرود.» کاملا گویای معنای داستان هستند.
در بعد داستانی نیز روایات و خرده داستانهای زیادی در این رمان جای گرفتهاند. روایات متعدد در دل داستان یکی پس از دیگری و با سرعت زیاد مطرح میشوند و به مخاطب مجال غور در هیچکدام را نمیدهد. هر چند میشد که با حذف یکی دو روایت غیرضروری به داستانهای اصلی پر و بال بیشتری بخشید. یکی از این داستانها که با بیمهری نویسنده روبهرو شده است روایت درگیری حاج ابوالقاسم با پسرش چنگیز است. بنا به انچه درباره نمایش رستم و سهراب در قهوهخانه روایت میشود میشد توقع داشت مهدی بهرامی به اسطوره پسرکشی بپردازد و یا حتی گریزی به اسطوره ادیپ و روایت پدرکشی بزند. ولی این اتفاق نمیافتد و خون داستان در جای دیگری بر زمین میریزد که انگار برآمده از خشم و غضب، یا تعصب کور و حسادت است.
به هر صورت رمان جدید مهدی بهرامی با عنوان «هشت پیانیست» که بعد از رمان «گهواره مردگان» منتشر شده است رمانی است با داستانی جذاب و بهرامی تمامی تلاش خود را به کار بسته است تا پیرنگ داستان و روابط علت و معلولی و درونیات شخصیتها و افراد در خدمت درونمایه داستان قرار گیرد.
نویسنده به خوبی و با هوشمندی میداند که باید داستان نوشت که در غیر اینصورت: «اگر خودت داستانت را ننویسی، دیگران آن را خواهند نوشت.»
نظرات