این مکان پاتوق روشنفکری بود؛ به این معنا که جریانهای مختلف فرهنگی در آن آمد و شد داشتند. به جز جلسات معروف پنجشنبهها که زمان حضور چهرههای ادبی همچون غلامحسین ساعدی، اسلام کاظمیه، رضا براهنی، احمد شاملو، علی اصغر حاج سید جوادی و... بود و بحثهای عمدتا سیاسی و اجتماعی در کنار مباحث ادبی مطرح میشد، جلسات محدودتری هم در این خانه برگزار میشد.
این خانه هدیۀ جلال به سیمین و نمادی از عشق او به همسرش است. سید عبدالله انوار به نقل از سیمین دربارۀ آشنایی آنها در اتوبوسی که از شیراز به تهران میآمد میگفت: «آنقدر اور و اطوار آمدم که جلال مرا گرفت.» در سال 1330 که دانشور در مسابقهای پذیرفته شد با دریافت کمک هزینۀ تحصیلی برای تحصیل به آمریکا سفر کرد، آلاحمد که هزار تومان پسانداز داشت سه هزار تومان از دوستانش قرض گرفت و زمین این خانه را در زمینی وقفی از وزارت فرهنگ خریده و ساخت. میزان نیازهای آجر و سایر مصالح را مهندس طرفه که بیمارستانی به نام پدر او در دروازۀ شمیران است برآورد مبلغ آجرهای آن حدود 1300 تومان از جنس آجر قزاقی پیش بینی کرد. بر مبنای این محاسبه کارگر روزی 1 تومان و بنا 15 ریال برآورد شد. بنّای اصلی ساختمان هم استاد حسین نامی بود که در دزاشیب سکونت داشت و انوار او را به آلاحمد معرفی کرده بود. او همان استادکاری است که ساختمان انجمن آثار و مفاخر فرهنگی را در زمان ریاست مرحوم دکتر محمدتقی مصطفوی بازسازی کرده بود. این ساختمان در واقع خانۀ حسین پاشا خان یا امیر بهادر بود که در خیابان ولیعصر (امیریۀ سابق)، پایین تر از میدان منیریه و در جایی معروف به پل امیربهادر قرار داشت و بعدها انجمن آن را خرید. در نهایت خانۀ جلال و سیمین با سه اتاق خواب و یک آشپزخانه با 4500 تومان ساخته شد.
آن زمان این جا ناحیه روستایی کوچک و دشتی وسیع بود که دشتبان و میراب داشت و هنوز از خانهها و ساختمانهای چند طبقه پر نشده بود. اندکی آنسوتر گورستان دزاشیب و بالای آن مردهشوی خانه و سپس در نزدیکی آن حمام بود. یک بار که سیمین در آنجا به حمام رفته بود، دلاک به او گفت همین الان مُردهای را عین شما شستم؛ سیمین که دریافته بود که دلاک حمام مرده شویی هم می کند وحشت کرد و پس از آن بود که برای خانه حمام ساختند.
جلال، خود در این خانه خشت روی خشت میگذاشت و به همسرش نوشته بود که خوشحال است که با مردم کوچه و بازار نشست و خاست و در حد توانش بنّایی و نجاری و آهنگری میکند. او در هر مرحله از پیشرفت، از خانه عکس میگرفت و همراه با نامه برای همسرش میفرستاد. در یکی از این نامهها مینویسد: «عزیز دلم سیمین؛ الان از سر ساختمان برگشتهام؛ مبارکت باشد، درها را بردم بالا و تا من آنجا بودم، سهتایش را کارگذاشته بودند.» در جایی دیگر برای همسرش مینویسد: «سیمین تو کم خندیدهای. این خانه را بنا میکنم تا صدای خندههای تو از آجرهای این خانه بلند شود.»
اندکی پس از آن کارگاهی آهنگری در کنار خانه برپا کردند صدای سمبادۀ برقی و برشکاری فلز، بهویژه در بعدازظهر مزاحم آنها میشد. جلال یکی دوبار تذکر داد، اما کارگر نیفتاد. یک روز میان او و سه آهنگر آهنگری که در آن جا سرگرم کار بودند درگیری پیش آمد و کار به کتک کاری و کلانتری کشید. افسر کشیک کلانتری تجریش وقتی ماجرا را شنید، گفت شما سهنفر زورتان به این مرد لاغر و استخوانی نرسیده که حالا شکایت میکنید؟ او خطاب به آن سه مرد گفت بروید گمشوید. انوار آن روز مهمان منزل جلال و سیمین بود؛ وقتی آلاحمد آمد او دلیل تاخیرش را پرسید و جلال این داستان را گفت.
حرفهای همسایه
در سخنرانی کوتاهی که به مناسبت افتتاح خانه ـ موزۀ جلال و سیمین ایراد کردم، بار دیگر به سرپرست شهرداری تهران گفتم: «خانۀ نیما را زودتر بخرید. اگر نیما نبود جلال به اینجا نمیآمد.» گفتهاند و نوشتهاند که اقامت در شمیران و محل کنونی این خانه به پیشنهاد نیما یوشیج بوده؛ دانشور میگفت: «نیما به جلال تلفنی گفت بیا نزدیک خانه ما؛ زمینی بخر و خانه بساز.» آلاحمد هم در سخنرانی و جلسۀ پرسش و پاسخ شب نیما در دانشگاه تهران، بهمن ماه 1347 میگوید: «به علت وجود او {نیما} بود که ما، من و عیالم، رفتیم اون بالا، شمرون خونهدار شدیم. و اگر او اونجا زندگی نمیکرد، شاید ما اونجا زندگی نمیکردیم الان. رفتیم که نزدیک این مرد باشیم.»
نقش نیما یوشیج در سکنی گزیدن جلال و عیال او در این مکان مهم است. خاطرات بسیاری از همسایگی نیما و همسرش عالیه خانم و جلال و سیمین نقل شده است که بخشی از آنها مستقیم از زبان دانشور و آلاحمد است؛ چنانکه نخستین کسی که بر جنازۀ نیما حاضر شد و چانۀ او را بست جلال بود و پس از آن انوار. جلال پس از آن مقاله معروفی نوشت به نام «پیرمرد چشم ما بود» و بعدها این جمله ای شد که بارها در سوگ بزرگان به کار بردند. دانشور هم می گوید که اطراف خانۀ آنها دشت وسیعی بوده که او گاه با نیما برای پیادهروی به دشت میرفتند؛ نیما از دشتبان چند سیبزمینی میگرفت، كنار آتش ميچيد و رویشان خاك ميريخت؛ بعد از پیادهروی سيبزمينيها را در پاكت ميگذاشت و ميگفت: « اين هم از نهارم» و البته برای شامش هم نگه میداشت.
جلال هم در یکی از نامههایش به سیمین در زمان ساخت خانه مینویسد که ابتدای شروع کار ساختمانی خانۀشان، کارگران و بنّاها در خانه نیما ساکن شده بودند.
حتی به واسطۀ نیما و پیروانش بود که خانۀ جلال و سیمین از همان دوران جوانیشان پاتوق اهل ادبیات شد، چرا که عالیه خانم خیلی روی خوشی به مهمانان نشان نمیداد و اغلب نیما از مهمانانش در خانۀ جلال و سیمین که در همان نزدیکی بود پذیرایی میکرد؛ این رفت و آمدها بود که رفته رفته خانۀ آلاحمد را پاتوق کرد.
بنابراین، همان اندازه که حفظ خانۀ جلال و سیمین مهم است، حفظ خانۀ نیما هم اهمیت دارد، چرا که نیما سوای از اهمیت فردی و جایگاهش در ادبیات و شعر ایران که پدر شعر نو است، دلیل اصلی سکونت آنها در این مکان هم هست. خانم دانشور هم بسیار نگران خانۀ نیما بود و یک بار وقتی دید خانۀ نیما دارد تخریب میشود اطلاع داد تا جلو این کار گرفته شود. من هم در تهرانگردیهایم به آن خانه رفتم و خرید آن را به جد پیگیری کردم.
اهمیت خانه در زمان جلال
بعد از ساخت خانه، این مکان پاتوق روشنفکری بود؛ به این معنا که جریانهای مختلف فرهنگی در آن آمد و شد داشتند. به جز جلسات معروف پنجشنبهها که زمان حضور چهرههای ادبی همچون غلامحسین ساعدی، اسلام کاظمیه، رضا براهنی، احمد شاملو، علی اصغر حاج سید جوادی و... بود و بحثهای عمدتا سیاسی و اجتماعی در کنار مباحث ادبی مطرح میشد، جلسات محدودتری هم در این خانه برگزار میشد. مثلا عبدالعلی دستغیب روزهای دوشنبه به کافه فیروز (در خیابان نادری پایین تر از چهارراه استانبول) و بعد به همراه جلال به خانه آنها میرفت. یا شمس، برادر جلال، به غیر از پنجشنبهها و دیدارهای مرسوم خانوادگی، روزهای ثابتی با نیت ورود در بحث و گرفتن خبر به این خانه میآمد؛ یا اسلام کاظمیه و غلامحسین ساعدی جداگانه در این خانه آمد و شد می کردند. پای فروغ هم به این خانه می رسید. گلستان هم همسایه آنها بود. پای فروغ هم به این خانه می رسید. گلستان هم همسایۀ آن ها بود. هدایت هم بهتنهایی به این خانه میآمد. او در جشن عروسی سیمین و جلال هم حضور داشت. هدایت یک قاشق که در چندین و چند جعبۀ مقوایی تو در تو جا داده بود هدیۀ عروسی داد. این قاشق داستانی داشت که مایه خندۀ جمع شده بود. خاطرۀ خداحافظی غیابی هدایت با جلال و سیمین منتشر شده است. او در همین خانه یادداشتی برای آن ها گذاشت و به سفر بیبازگشت فرانسه رفت.
اما اینکه گفته میشود این خانه و جلساتش به نوعی پایه تشکیل کانون نویسندگان ایران بود هم داستان خاص خودش را دارد. سیروس طاهباز میگوید: «فکر تاسیس کانون نویسندگان، پاییز 45 در مطب ساعدی {در میدان خراسان} به پیشنهاد آل احمد مطرح شد.» در خاطرات دیگران از جمله عیدالله انوار روایتهای دقیقتر پیدا میشود. سپانلو نوشته است که تحریم کنگره نویسندگان سرآغاز تشکیل کانون بود. سپانلو میگفت: «در ابتدای خیابان وصال بالاتر از پمپبنزین رستورانی بود که هنوز هم دایر است. ما برای خوردن ناهار و گپ و گفت با آلاحمد آنجا میرفتیم؛ گاهی بهآذین و دیگران هم میآمدند اما وقتی در آن جا جمع میشدیم، دیگر خبری از دعواهای مرسوم نبود. رستوران کَرکی در قفس داشت که هر وقت بدبده میکرد، پشت آن آلاحمد میگفت: «جان». گویند اخوان هم شعر دلنشین «آوای کَرک» را از بدبده گفتن همین پرنده الهام گرفته بود:
بده بدبد
چه امیدی
چه ایمانی
کَرک جان خوب می خوانی
بخوان آواز تلخت را
آنچه از این نوشتهها برمیآید، ابتدا ساعدی و آشوری متنی را آماده و 15 تن از نویسندگان شناختهتر آن را امضا کردند. اما نویسندگان طرفدار حزب توده و در راس آنها بهآذین همراهی نکردند و از امضای آن سرباز زدند. انوار روایت کاملتری دارد و از دعوای شدید این دو گروه یاد میکند و حتی سر آنکه چه کسی نامه را برای گرفتن مجوز به مراجع رسمی ببرد بگومگوهای شدیدی درمیگرفت. انوار میگوید: «گاهی آنقدر دعوا بین دو طیف طرفدار جلال و طرفدار بهآذین بالا می گرفت که ما آرزو میکردیم یکی از این دو تن یا حتی هر دوشان به جلسات نیایند.
البته گروه سومی هم در کانون بود، مانند فریدون مشیری، اسماعیل فصیح، داریوش آشوری و نادر نادرپور که چندان درگیر سیاست نمیشدند و به جریان سوم کانون موسوم بودند. انوار از جلسهای سخن گفت در منزل هوشنگ وزیری که در آن پرویز ثابتی از چهرههای معروف فکری ساواک با آلاحمد حضور داشتند و وقتی ثابتی از مسائل کانون و حرف ها و مقالات تند جلال گفت، پاسخ شنید که «تند وقتیست که تفنگ بهدست بگیرم و لولههای نفت را بترکانم.» ثابتی گفت: «پس قرار است عملیات مسلحانه هم انجام دهی!» جلال به شیوه هزینه کردن درآمدهای نفتی بسیار حساس بود مثلا در مقاله ای که در نقد چاپ بخشی از شاهنامه به همت مجتبی مینویی خیرین یاز نوشته چندین بار عبارت دعایی «عم نواله» به کار برده که به معنای این است که خدا کند به همه برسد و نه فقط به یک تن. از انوار پرسیدم:« آیا ساواک در مجموع با جلال مدارا نمیکرد؟» او گفت: «جلال حریف فکری حزب توده میشد و ساواک این را دریافته بود و حتی خیلی تلاش میکرد تا او را جذب کند.» در جریان گرفتن مجوز برای کانون نویسندگان دیدارهایی هم بین جلال و امیرعباس هویدا، نخست وزیر وقت، پیش آمده بود. البته در آن دیدار که به آذین، نادرپور، انوار و یکی دو تن دیگر هم بودند.
بعد از آن نویسندگانی همچون نادر ابراهیمی، بهرام بیضایی، سپانلو، فریدون معزی مقدم، هوشنگ وزیری، اسماعیل نوری علا، داریوش آشوری و در راس آنها آل احمد متنی را که در خانه داریوش آشوری نوشته شد بود و آلاحمد و ساعدی آن را ویرایش کردند؛ سپس نادر ابراهیمی ماموریت یافت تا از بهآذین، سیاوش کسرایی، فریدون تنکابنی و هوشنگ ابتهاج امضا بگیرد این سه تن اخیر امضای خود را موکول به امضای بهآذین میکنند. میگویند او به شدت التزام حزبی داشت و پس از کسب نظر موافق بزرگان حزب توده در آلمان شرقی این نامه را امضا میکند. سرانجام شب 8 اسفند 46 بهآذین به خانه جلال رفت و تاسیس کانون نویسندگان ایران در پنجاه سال پیش کلید خورد. بعد از آن طیف حزب توده کانون هم به جلساتی که در خانه جلال تشکیل میشد میآمدند تا اساسنامه کانون را بنویسند، هر چند بعدها بهآذین اساسنامه را کافی ندانست و بحث مرامنامه را پیش کشید و جنجالهایی راه انداخت و پس از انقلاب با تشکیل شورای نویسندگان ایران و انتشار نشریهای به همین نام این تشکل نیمه جان را رها کرد.
اما این فقط روشنفکران نبودند که در زمان حیات جلال به خانۀ او میرفتند؛ بعضی علما و روحانیان هم به آنجا رفت و آمد داشتند. در راس آنها آیتالله طالقانی بود که جلال به او احترام ویژه جلال می ورزید. جلسات دو به دو جلال و طالقانی اغلب زیر درخت خانه برگزار میشد؛ جلال دو صندلی میگذاشت و ساعتها او و همولایتیاش گفت و شنود میکردند. امام موسی صدر هم به این خانه می رفت و دانشور خاطرۀ آن را بارها برای خودم گفته است. میر جلال الدین محدث اُرموی هم از کسانی بود که به این خانه آمد و شد میکرد. محدث اُرموی هم همیشه از دانشور با احترام بسیار به نام سیمین خانم یاد میکرد. آیتالله سید رضا موسوی زنجانی، از مبارزان نهضت ملی شدن صنعت نفت هم از دیگر روحانیانی بود که به خانۀ جلال میرفت. در واقع این خانه در زندگی و حیات جلال نه تنها نقطۀ اتصال روشنفکران چپ و راست و میانه با یکدیگر بلکه حلقۀ وصل روشنفکران و روحانیانی بود که در مخالفت با سانسور و استبداد هم رای بودند. افزون بر این گروهها، علی امینی هم پس از دوران نخستوزیریاش به خانه جلال رفت و آمد داشت. این دیدارهای این دو تن گاهی با دعوا و بگو مگوهای شدید همراه بود. جلال با حسن ارسنجانی، از رجال مشهور دورۀ پهلوی دوم هم از این دست بگو مگوها داشت. او هم در دزاشیب سکونت داشت و گاهی در پیادهرویها با جلال برخورد میکرد.
انوار میگوید: «یک بار جلال به ساختمان سابق کتابخانه ملی در خیابان سی تیر که محل کار من بود آمدند. وقتی از جلال پرسیدم این مرد کیست او گفت این جوان میتواند آنچه من میخواهم انجام دهد؛ من دیگر پا به سن گذاشتهام، شاید این جوان پرانرژی این راه را ادامه دهد. سپس با یکدیگر به کافه ای در همان نزدیکی که هنوز هم دایر است رفتیم و ناهار خوردیم.
اهمیت خانه بعد از درگذشت جلال
اما اهمیت این خانه تنها به وجود جلال نیست؛ سیمین دانشور که خود از پیشگامان داستاننویسی ایران است، ای بسا در تاریخ ادبیات اهمیتی حتی بیشتر از نام آلاحمد دارد. ابراهیم گلستان پس از مرگ جلال نامه ای بلند به سیمین نوشت و به همسایگی با آنها اشاره کرد و مطالبی دست اول از همکاریش در ساخت خانه گفت. یک بار در دورۀ مسؤلیتم در وزارت فرهنگ از خاورشناسی هلندی که کتابش برندۀ جایزه جهانی کتاب سال شده بود، دعوت کردیم که به ایران بیاید. وقتی در هتل لاله با آنها دیدار کردند. دوستی از او پرسید که آیا ترجمۀ کتاب ایرانی هست که در هلند پشت ویترین کتابفروشیها باشد؟ او گفت دو کتاب، یکی بوف کور هدایت و دیگری سووشون سیمین دانشور. اخیرا هم آنا وانزن، رمان سووشون را به زبان ایتالیایی ترجمه کرده و دانشور را راهگشای نویسندگان زن ایران برشمرده است.
دانشور استاد دانشکدۀ ادبیات و عضو نخستین دورۀ هیأت دبیران کانون نویسندگان ایران بود و اگرچه برخی آرای او را در دوره نخست تحت تاثیر آلاحمد میدانند، اما جایگاه او در ادبیات داستانی ایران حتی در حیات جلال انکارناپذیر است. سخنرانی او در نخستین شب برگزاری «شبهای شعر گوته». گواه جایگاه ادبی و بلند او است؛ هنگامیکه سیمین به جایگاه رفت تا دربارۀ «مسائل هنر معاصر» سخن بگوید با تشویق بیش از یک دقیقهای حاضران مواجه شد. او در فضای سنگین و زیر سیطره نگاه مارکسیسم در کانون، سخنانش را با آیۀ «رب اشرح لی صدری» آغاز که آن زمان نوعی خطشکنی به حساب میآمد.
او توانست پس از درگذشت آلاحمد هم مرجعیت خانه را حفظ کند. اما این بار از آن دعواها خبری نبود و سیمین نقشی مادرانه یافته بود و خانه به ساحلی امن و آرام می مانست. و نویسندگان، شاعران و روشنفکران بسیاری را پذیرا بود. دانشور در خانهاش پایگاهی برای تشویق نویسندگان به نوشتن و آرامشبخشی آنها فراهم کرده بود. به عنوان نمونه سیمین بهبهانی میگوید اولین بار به واسطۀ منصور اوجی به دیدار خانم دانشور به این خانه رفت و وقتی یک بار اینجا رفت دیگر نتوانست رفت و آمدش را از آنجا کوتاه کند. یا خود اوجی مینویسد که پس از فوت خواهرش به همراه معروفی و سپانلو به خانه سیمین رفت و همو بود که بعد از هفتهها توانست از غم درگذشت خواهر شاعر بکاهد. خانم طاهرۀ صفارزاده و سهراب سپهری هم به آنجا آمد و شد میکردند؛ آنها دانشجوی دانشور در دانشکده های ادبیات و هنر بودند. نویسندگان و شاعران جوان هم تا همین چند سال پیش که خانم دانشور در حیات بود به اینجا رفت و آمد داشتند. بسیاری از آنها خاطرات خود را نوشته و گفتهاند.
نکتۀ مهم در این پذیرفتنها در حیات سیمین، سلیقه و نظم صاحبخانه در پذیرایی بود. مثلا اگر سلیقه مهمان را میدانست همان غذایی را که دوست داشتند آماده میکرد؛ اگر همشهریهایش مهمانش بودند اصولا سعی میکرد غذای شیرازی تهیه کند و خودش هم این غذاها را بسیار دوست می داشت و اگر سلیقۀ مهمان را نمیدانست سعی میکرد چند نمونه غذا آماده کند تا هر کس به میل و اشتهای خود در این خانه غذا بخورد.
گفته شده نیما یوشیج وقتی به خانۀ جلال و سیمین میرفت باید حتما خود خانم دانشور برایش چای میریخت. چون او چای را بدون تفاله در استکان میریخت و نیما دوست داشت چایاش بدون تفاله باشد. یک بار هم که امام موسی صدر به آن جا رفته بود و سیمین از او پذیرایی میکرد، یادش میرود برای نیما چای بریزد و نیما ناراحت میشود و آن روز اصلا چای نمیخورد.
دانشور به شخصیتهایی چون مصدق و تختی علاقۀ بسیار داشت و عکس آنها را در خانه نصب کرده بود؛ او میگفت من سیاسی نیستم، اما افراد ظلم ستیز را دوست دارم.
در دورۀ مسئولیتم در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، طرحی برای حمایت از پیشکسوتان هنر و قلم و رسانه داشتیم خانم دانشور چندین بار بابت این موضوع تشکر کرد که این رفتار وی و منش و مهربانی او برایم دلچسب بود.
تداعی یک رویداد
در مراسم افتتاح خانه ـ موزۀ جلال و سیمین و در زمان پردهبرداری از لوح یادبود، از من خواستند تا برای تبرک و تیمن، آیهای بخوانم. قرآن را که باز کردم بسمالله الرحمن الرحیم آغاز سورۀ شورا آمد، که برایم از چند جانب معنی خاصی داشت. یکی اینکه مراسم در شبی برگزار شد که فردای آن مصادف با 9 اردیبهشت یعنی روز شوراها بود. دوم اینکه یاد خاطرۀ جلال از شب درگذشت نیما افتادم. زمانیکه جلال بالای سر جسم بیجان شاعر میرسید و قرآن را گشود و آیه «والصافات صفا» میآمد که به گفتۀ دانشور شخصیت باصفای نیما را تداعی می کرد. سوره شورا هم برای من تداعی حالِ خوب خانه سیمین و جلال بود، جایی که به واسطۀ رفت و آمد طیفهای مختلف فکری، سیاسی و اجتماعی تبدیل به یک شورای پربار شده بود و مرجعیت فرهنگی، ادبی، اجتماعی و حتی سیاسی ایران در آنجا رقم میخورد. شب افتتاح خانۀ جلال سخنم را با این شعر پایان دادم:
این خانه که پیوسته در او بانگ چغانهست از خواجه بپرسید که این خانه چه خانهست
این صورت بت چیست اگر خانۀ کعبهست وین نور خدا چیست اگر دیر مغانهست
نظر شما