سه‌شنبه ۱ آبان ۱۳۹۷ - ۱۳:۰۳
از محافل سیاسی تا گفت‌وگوهای خانگی؛ امپریالیس یعنی‌چه روله؟

نگاهی به تشکیل ائتلاف بزرگ موسوم به جبهه ملی به زعامت دکتر مصدق و تاثیر آن بر اتحاد مردم به مناسبت یکم آبان 1328 بر اساس داده‌های روایت سال‌های ابری علی‌اشرف درویشیان.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- نسیم خلیلی: «ای دکتر مصدق ای رهبر ملت ایران تو بیا و محله ما را از نزدیک نگاه کن ما برای تو شعارهای خوب روی دیوار نوشته‌ایم. عکس تو را با دماغ کوچک و عکس شاه را با دماغ بزرگ کشیده‌ایم. ما عکس تو را توی خانه به دیوار چسبانده‌ایم. تو همیشه ما را نگاه می‌کنی اما چه فایده که هیچ نمی‌بینی و نمی‌شنوی. پس ما را نجات بده. هر کس ما را از این بدبختی نجات بدهد برای او زنده‌باد می‌نویسیم و عکسش را قشنگ‌تر از خودش می‌کشیم.{...} ای دکتر مصدق تو که هر روز شاه را می‌بینی به او بگو که ما چقدر بدبختیم. به او بگو کمتر پول‌های ملت را از بین ببرد. مادر من از صبح تا غروب و حتی شب‌ها پای چرخ خیاطی می‌نشیند و زحمت می‌کشد برای دو تومن در حالی‌که ثریا خانم ملکه ایران دو هزار تومن به ماتیک و سرخاب می‌دهد و فقط خرج یکی از سگ‌هایش روزی چند هزار تومن است...»

این روایتی‌ است از انشای یک پسربچه مدرسه‌ای در کرمانشاه که علی‌اشرف درویشیان در قصه تاریخ‌محورش- سال‌های ابری- در خلال روایاتی از انعکاس اخبار مبارزه و کوشش‌های ملی نخست‌وزیر حماسی تاریخ معاصر - محمد مصدق - نقل می‌کند درست چند ماه بعد از آنکه دکتر مصدق جبهه ملی را تشکیل می‌دهد؛ منابع تاریخی گزارش می‌دهند که جبهه ملی در ابتدای رویش، یک جریان خودانگیخته و آرمانگرا بوده‌ است که به دنبال احقاق حقوق مردم و جلوگیری از اعمال نفوذ نیروهای خارجی به زیان مصالح و منافع ملی و در سال 1328 شکل می‌گیرد، جریانی که گاه از آن تحت عنوان بزرگ‌ترین ائتلاف نیروهای سیاسی در تاریخ معاصر ایران تا پیش از انقلاب 1357 ایران نیز نام برده شده‌ است.

نطفه این ائتلاف وقتی شکل گرفت که شماری از نمایندگان جناح اقلیت مجلس شورای ملی و روزنامه‌نگاران و شخصیت‌های ملی‌گرا، به دیدار محمد مصدق رفتند و از او برای دخالت در وضعیت آشفته سیاسی مملکت طلب یاری کردند. از فضای مسموم انتخابات مجلس شورا در روستاها و شهرهای کوچک و در میان مردم محروم گفتند و از او خواستند مردم را برای یک مبارزه اعتراض‌آمیز بر ضد چنین فضای مسموم و متعفنی فرا خواند. تجمع بیست و دوم مهرماه 1328 مردم در برابر کاخ شاه حاصل همین گفت‌وگوها بود، گفتگوهای خشمگین از التهاب نابسامانی‌های سیاسی آن روزها میان دکتر محمد مصدق که داشت رفته رفته آن چهره حماسی خودانگیخته‌اش را پیدا می‌کرد و روزنامه‌نگاران و کوشندگان سیاسی آرمان‌خواه وقت از جمله حسین فاطمی که در آن روزها مدیر روزنامه باختر امروز بود، حسین مکی که در بسیاری از روزنامه‌های پیشرو می‌نوشت، عباس خلیلی که روزنامه اقدام را می‌گرداند، سید محمدرضا جلالی نایینی که مدیر روزنامه کشور بود، احمد زیرک‌زاده که روزنامه جبهه را اداره می‌کرد و ابوالحسن عمیدی نوری و احمد ملکی که اولی در روزنامه «داد» و دومی در روزنامه «ستاره» می‌نوشتند.

حسین مکی در یکی از آثارش به نام تاریخچه جبهه ملی و همچنین عمیدی نوری در جلد سوم کتابش - یادداشت‌های یک روزنامه‌نگار- به این تحصن تاریخی نافرجام اشاره کرده‌اند که همراه بوده‌ است با نامه اعتراض‌آمیز متحصنین و اعتصاب غذای‌ آنان که چون ره به مقصود نبردند، با صدور بیانیه‌ای در بیست و هفتم مهر 1328 و خطاب به ملت ایران بدان پایان دادند و در هم‌اندیشی‌های بعدی تلاش کردند ائتلافی از احزاب، گروه‌ها و دسته‌هایی سیاسی با اهدافی مشخص تشکیل دهند، ائتلافی که بر اساس داده‌های کتاب «زندگی‌نامه و مبارزات سیاسی دکتر محمد مصدق نخست‌وزیر ایران در سال‌های 1330 تا 1332 خورشیدی» از نصرالله شیفته، به پیشنهاد یکی از پیشروترین اعضای این نشست‌ها -حسین فاطمی- لقب جبهه ملی به خود گرفت.

محمدعلی کاتوزیان در کتاب خود- مصدق و نبرد قدرت در ایران- در توضیح چرایی ملی نامیدن این ائتلاف ضمن رد هر گونه شائبه ناسیونالیستی بودن این جریان سیاسی، آن را به معنای انتسابش به مردم و وابسته‌ نبودن به بیگانگان تفسیر کرده‌ است چیزی که می‌توان از آن به مثابه یک رویکرد مردم‌گرا در کنش‌های یک ائتلاف سیاسی نیز تعبیر کرد و از همین روست که جبهه ملی و کوشش‌هایش بازتابی زنده در زندگی ساده و روزمره مردم کوی و برزن پیدا می‌کند، چنانچه ردپای این بازتاب را به روشنی در روایت داستانوار اما مستند علی‌اشرف درویشیان هم می‌توان به تماشا نشست و البته موشکافانه و با احاطه بر داده‌های مفصل و مستندش درباره تاریخ اجتماعی تحلیل و موشکافی هم کرد، بازتابی روشن و رسا که ابعاد و جنبه‌های مختلف رهیافت‌های سیاسی این ائتلاف را نیز به خوبی می‌نمایاند و نکته بدیع آن در رویکردی‌ است که مردم ساده کوی و برزن نسبت به چنین تحرکاتی در جامعه از خود نشان می‌دهند، موضوعی بکر و گرانبها که در هیچ متن و منبع تاریخ‌نگارانه‌ای نمی‌توان ردپای آن را جستجو کرد و داستان تنها عرصه بروز چنین ناگفته‌هایی در تاریخ است:

          گروهی از طرفداران مصدق

«خبرها پیش من است. چهار پنج ماه پیش دکتر مصدق جبهه ملی را به راه انداخته. علاء نوکر انگریزیها هم استعفا داده. در آبادان کارگرهای نفت اعتصاب کرده‌اند. دولت کشت و کشتاری راه انداخته که گفتن ندارد.» این نخستین بازتاب ماجرای جبهه ملی در قصه درویشیان در سال‌های ابری است؛ نویسنده کمی بعدتر با اشاره مبسوطی به مقالات روزنامه‌های چپ در آستانه تحرکات ائتلاف جبهه ملی، رویکرد توده‌های مردم را درباره رنجی تاریخی از امپریالیسم و دیگر واقعیت‌های سیاسی وقت، نقل می‌کند: «روزنامه‌ها را می‌گیرم. در بالای صفحه اول یکی از روزنامه‌ها تصویر چند تا چرخ و دنده ماشین و سقف یک کارخانه کشیده‌اند. در میان تصویر نوشته شده «ظفر». روزنامه دیگر، به سوی آینده نام دارد. {...} شروع می‌کنم به خواندن سرمقاله به سوی آینده: جبهه ملی عوامفریبانه کباده مبارزه با شرکت نفت را می‌کشد و دکتر مصدق مقصد و منظوری جز تسلیم منابع نفتی کشور به امپریالیست‌های آمریکا ندارد.»

از روی روزنامه که سر برمی‌دارم می‌بینم همه دورم گرد آمده‌اند. حالا خانه ما پر شده از لیبرالها، امپریالیسم، ارتجاع و از این قبیل چیزها. بی‌بی کف دست روی لنگر چرخ خیاطی می‌گذارد و آن را متوقف می‌کند: امپریالیس یعنی چه روله، نکند امپریالیس همین دار و دسته شما باشد! دایی سلیم برای بی‌بی توضیح می‌دهد: نه امپریالیسم ما نیستیم. امپریالیسم یعنی آن دولت‌هایی که می‌خواهند همه دنیا را بخورند و بر همه حکومت کنند. یعنی کشورهای سرمایه‌دار و زورگو که با زور و ظلم می‌خواهند کشورهای کوچک و ضعیف را زیر تسلط خود دربیاورند. بی‌بی به سوی عمو الفت ابرو تکان می‌دهد: مثلا همین حاجی عبدالرحیم که تازگی‌ها مشغول خریدن دهات شده، آری!»

این روایت‌ها به روشنی نشان می‌دهد که در اوج روزهای خطیر تاریخ معاصر ایران که مصادف است با شکل‌گیری ائتلاف سیاسی نام‌آور آن روزها، قاطبه مردم درگیر موضوعات خرد و کلان سیاست روز بوده‌اند و در خانه‌ها سخن از تحولاتی‌ است که چنین جنبش‌هایی از پی خود به دنبال می‌آوردند. اما چرا جبهه ملی را ائتلاف سیاسی نام‌آور آن روزها می‌توان به شمار آورد؟ واقعیت حکایت از آن دارد که پس از انتشار اساسنامه ائتلاف، بسیاری از احزاب و تشکل‌های سیاسی فعال روز، به این ائتلاف به دیده امید نگریسته و بدان پیوستند از جمله حزب ایران به رهبری اللهیار صالح و کریم سنجابی، حزب ملت ایران بر پایه پان‌ایرانیسم به رهبری داریوش فروهر، حزب پان ایرانیست به رهبری محسن پزشکپور، سازمان نظارت بر آزادی انتخابات به رهبری مظفر بقایی که بعدها در یک گروه انشعابی از حزب توده به رهبری خلیل ملکی ادغام شد و حزب زحمتکشان ایران را به وجود آورد، همچنین جمعیت آزادی مردم ایران به رهبری محمد نخشب همان جریانی که بعدها به نام نهضت خداپرستان سوسیالیست معروف شد، نیز جمعیت فداییان اسلام به رهبری سید مجتبی نواب صفوی، مجمع مسلمانان مجاهد به رهبری شمس قنات‌آبادی، سازمان هیات علمیه تهران متشکل از روحانیون و مجتهدین، جامعه بازرگانان و اصناف تهران، و در نهایت تشکل‌هایی از دانشگاهیان، فرهنگیان، کارگران و دهقانان که به روشنی اهمیت و گستره وسیع این ائتلاف سیاسی را به زعامت دکتر محمد مصدق در آن روزهای پر بیم و امید می‌نمایاند و موید آن هم‌اندیشی‌های سیاسی خانگی و کوچکی‌ است که علی‌اشرف درویشیان در روایت داستانی خود ترسیم می‌کند و اثری می‌آفریند که یک چشم‌انداز موجز و رسا از بازتاب تحرکات سیاسی در یک بستر اجتماعی‌ است.


اعضای اولیه جبهه ملی از راست: حسین مکی، مظفر بقایی، سید ابوالحسن حائری‌زاده، سید علی شایگان، عبدالقدیر آزاد، محمد مصدق و اللهیار صالح.

مرد وطن‌پرستی‌ است اما قاطع نیست
از جمله مهم‌ترین داده‌های سال‌های ابری درباره این گفت‌وگوها و چالش‌های خانگی درباره مصدق و جبهه ملی و اهدافش، مباحثاتی‌ است که میان مردم ساده و کارگران منتسب به حزب توده و جنبش پرولتاریا در جریان است؛ «دایی سلیم به روزنامه اشاره می‌کند: -مصدق دارد می‌افتد تو دامن آمریکایی‌ها. دایی حامد به روزنامه نگاه نمی‌کند:-سیاستمدار بزرگی است. اگر مردم کمکش بکنند می‌بینی که تا چه اندازه وطن‌پرست و درستکار است. سال‌هاست که انگلیس دارد مملکت ما را می چاپد. حالا که می‌خواهیم حق خودمان را بگیریم ببین چه الم‌شنگه‌ای به راه انداخته. تهدید می‌کند. کشتی‌های جنگی‌اش را به خلیج فارس می‌فرستد. به دربار کمک می‌رساند. تا پیرمرد را نابود بکنند. در داخل هم دارد دسته‌های چاقوکش و لات و لوت را تجهیز و تطمیع می‌کند. به خدا باز هم این مرد است که تا به حال ایستاده و مقاومت نشان می‌دهد. هرکس به جای او بود حالا استخوانش هم نمانده بود.»

و پس از مدتی که مصدق دستور به خروج انگلیسی‌ها می‌دهد - که در واقع یکی از اهداف مهم ائتلاف جبهه ملی در راستای حذف مداخلات بیگانگان در امور داخلی‌ است- دایی سلیم توده‌ای قصه درویشیان با شادمانی خبر می‌آورد که: «دکتر مصدق دستور داده که کلیه انگلیسی‌ها باید از ایران اخراج بشوند. فردا آخرین مهلت یک هفته‌ای آنها به پایان می‌رسد. صبح زود باید برویم پاچه نوکان و بنگله‌های انگلیسیها را خراب کنیم...» و وقتی از او می‌پرسند: «پس دیگر دکتر مصدق بد نیست‌ها؟ {مکث می‌کند و می‌گوید} مصدق؟ خب. اشتباهاتش زیاد است. اما این کارش نقص ندارد. تا ببینیم بعد چه خواهد شد. انگلیسی‌ها، رزم‌آرا نوکر خودشان را به مردم تحمیل کردند اما مردم او را به هلاکت رساندند. بعد آمریکایی‌ها... خب... رفقایم این‌طوری می‌گویند. به سوی آینده هم همین حرف‌ها را نوشته. شاید مصدق از آمریکایی‌ها روگردان بشود و بیاید به سوی ملت. معلوم نیست چه خواهد شد.

عمو الفت {که به نظر می‌رسد در این روایت طبقه مذهبی‌تر و سنتی‌تر جامعه وقت را نمایندگی می‌کند} نی قلیان را محکم می‌پیچاند {و می‌گوید} مصدق اگر با کاشانی یکی بشوند ملت نجات پیدا می‌کند. در غیر این صورت همه‌چیز نابود می‌شود.» کمی بعدتر توده‌ای قصه درویشیان هم با نگاهی همدلانه اما نومید درباره دکتر مصدق جملاتی به زبان می‌آورد که یادآور حرف‌های همان نماینده سنتی‌تر و مذهبی‌تر خانواده کوچک قصه است: «در اثر سیاست غلط دولت روز به روز مردم بدبخت‌تر می‌شوند. بیکاری همه‌گیرشده. {...} اگر مصدق به مردم تکیه بکند، اگر قید دربار و ارتجاع و آمریکا را بزند، مردم هم دنبالش هستند و کمکش می‌کنند. خون می‌دهند و حکومتش پیروز می‌شود؛ اما بدبختانه مصدق نمی‌تواند این کارها را بکند یعنی در جوهر و ذات او نیست. مرد وطن‌پرستی‌ است اما قاطع نیست چون از خانواده اشراف است.»
 
این گفت‌وگو‌ها که انعکاسی از پیوند تاریخی شگفت‌انگیزی‌ است که میان تاریخ سیاسی و تاریخ اجتماعی در آستانه دهه سی خورشیدی اتفاق افتاده‌ است، به روشنی موید آن گفتاری‌ است که عبدالحسین آذرنگ در مقاله «تاریخ جبهه ملی ایران» بر آن تصریح می‌دارد: «جبهه {ملی} اگر چه از طریق تشکل‌های سیاسی در سازمان‌های دولتی، دانشگاه‌ها و محافل روشنفکری، مطبوعات و کانون‌های روزنامه‌نگاری، مراکز مذهبی، اصناف و بازار، کارخانه‌ها و گروه‌های مبارز خیابانی نفوذ داشت، اما قدرت و اعتبار سیاسی بی‌مانندی که کسب کرد، بیشتر بر اثر اعتماد مردم به دکتر مصدق و حمایت آنان از حرکت جدیدی بود که در متن جنبش ضداستبدادی و ضداستعماری، به همه نیروهای ملی، صرف‌نظر از مرام فکری و سیاسی آنها، مجال فعالیت می‌داد.» و دقیقا از همین منظر است که وقتی مصدق پیام خود را درباره قرضه ملی به این شرح منتشر می‌کند، مردم ساده و فقیر و مستمند هم به این فراخوان به نیکی و مهر می‌نگرند:


حاشیه کنگره جبهه ملی دوم از راست: روح الله جیره بندی، دکتر یدالله سحابی، آیت الله سید محمود طالقانی، مهندس مهدی بازرگان و حسن نزیه.

«هموطنان عزیز اکنون شما مراحل نهایی این جهاد تاریخی را به پایان می‌رسانید و با شرکت در قرضه ملی آخرین فداکاری را برای حصول به مقصود مقدس خود ظاهر می‌سازید. با خرید قرضه ملی گذشته از این که در بهبود وضع مالی دولت کمک موثری می‌کنید، برای آتیه فرزندان خود نیز سرمایه و اندوخته‌ای فراهم می‌سازید. پرداخت برگ‌های قرضه ملی و جایزه آن طبق قانون 26 مردادماه 1330 از طرف دولت تعهد شده‌ است و کوپن‌های جایزه اوراق قرضه از ابتدای سال دوم در باجه‌های کلیه بانک‌ها به حساب دولت قابل پرداخت است و اصل قرضه را هم بعد از دو سال می‌توانید بابت هر نوع بدهی که به دولت داشته باشید از قبیل مالیات و حقوق گمرکی و سایر عوارض حساب کنید.»

علی‌اشرف درویشیان بعد از نقل مو به موی این فراخوان، از نوجوان روایت که متعلق به خانواده‌ای فقیر و تنگدست است، سخن می‌گوید که بعد از شنیدن حرف‌های معلم مصدقی سر کلاس، در فضای حماسی روزهای شورانگیز ابتدای دهه سی، دوان‌دوان به خانه می‌رود و ننه‌اش را کنار چرخ خیاطی پیدا می‌کند و با شور و اشتیاق می‌گوید: «-ای ننه‌جان بیست تومن پول می‌خواهم برای خرید قرضه ملی. دکتر مصدق از مردم خواسته که او را کمک بکنند. بعدا آن را پس می‌دهند. مثل قرض است. جایزه هم رویش می‌گذارند. تو را به حضرت عباس برایم تهیه کن.» اما نکته نغز و تاریخی ماجرا در ادامه این گفت‌وگوهاست، در واکنش‌های زن فقیری که با خیاطی‌های شبانه روزی‌اش خرج خانواده کوچکش را می‌دهد، واکنش‌هایی که همراه با خطاب‌هایی عاطفی در برابر دکتر محمد مصدق است که محبوبیت او را در میان رنجبران جامعه وقت می‌رساند:

«-آخر درد دکتر مصدق بخورد روی سر من بدبخت. ای بیچاره بیست تومن خرجی یک هفته ماست. از کجا بیاورم. یک روز تمام سوزن می‌زنم تا یک چادر بدوزم. چقدر به من می‌دهند، پانزده قران! {...} ای بدبخت به تو و من. آخر این روزها کی پول دارد. همه زندگیمان را که بتکانیم بیست تومن نمی‌شود.» پسرک همچنان با شور و حال از پیام دکتر مصدق می‌گوید که روی کاغذ نوشته‌ است: «-پیام چه دردی از من دوا می‌کند؛ اما خب بخوان ببینم که این پیرمرد چه گفته. پیام را می‌خوانم و لغات مشکلش را برای ننه شرح می‌دهد. ننه سر تکان می‌دهد و می‌گوید: -نیت بدی ندارد. خیر است انشالله. راست می‌گوید. اگر بخواهیم به اجنبی محتاج نباشیم باید خودمان به دولت کمک کنیم. مردم پولدار زیادند. توی همین کوچه خودمان جاجی آمان هست. حاجی حبیب هست. خود همین حاجی شریف هست. حاجی عبدالرحیم قاینان بی‌بی هم هست. خب اینها باید بخرند اما ما از کجا بیاوریم.» زن فقیر قصه درویشیان، با اینکه پولی برای خرید قرضه ملی ندارد اما در ادبیات نویسنده با واژه‌هایی همدلانه با فراخوان دکتر مصدق همراهی می‌کند. به نظر می‌رسد این همدلی یکی از ثمرات کوشش‌های جبهه ملی و شخص دکتر مصدق در ملی‌ کردن صنعت نفت ایران باشد؛ منابع تاریخی گواه بر آن‌اند که جبهه ملی در سال بیست و نه هم و غم اصلی‌اش را صرف مبارزه برای ملی‌کردن نفت گذاشت، اجتماعات پرشوری برگزار کرد و روزنامه‌های وابسته به جبهه و مخصوصا باختر امروز که سرآمد آنها بود و از سوی یکی از متنفذین آرمانگرای جبهه ملی-سید حسین فاطمی- اداره می‌شد، درباره این موضوع با ادبیاتی حماسی به انتشار مقالاتی روشنگرانه پرداختند.

پیروزی جبهه ملی در ملی کردن صنعت نفت، بعدتر و در سال هزار و سیصد و سی با خلع ید انگلستان که بازتاب آن را در روایت علی‌اشرف درویشیان نیز نظاره کردیم، پشتوانه مردمی خود را محکم‌تر کرد چنانچه مردم خود در این برنامه تازه- یعنی خلع ید انگلستان و انگلیسی‌ها در ایران- به نقش‌آفرینی فیزیکی هم پرداختند؛ درویشیان در قصه خود صحنه‌ای مستند از تاریخ اجتماعی شهرش را گزارش می‌دهد که در آن مردم ساده کوی و برزن، کارگرهای کمپانی و گاراج، راننده‌ها و سایر مردم، بر ماشین‌های باری و سواری و حتی سقف اتوبوس‌ها سوار می‌شوند و با بیل و کلنگ و هر وسیله‌ای که به کار خراب‌کردن می‌آید، به سمت خانه‌های انگلیسی‌ها در کرمانشاه می‌روند: «از کنار کمپانی، از لب آب می‌گذریم. می‌پیچیم به طرف راست. رو به سوی کوه بیستون. بین کوه پرآو و بیستون پاچه‌نوکان است. خانه‌های انگلیسی‌ها از دور پیدا می‌شوند. پرچم‌های ایرانی بر فراز ماشین‌ها، در دست مردم در باد می‌رقصند. دلم از شادی و غرور لبریز است. دلم می‌خواهد آواز بخوانم. دایی سلیم مرتب با رفقایش بحث می‌کند. درباره دیو ارتجاع. درباره خرس تیرخورده اجنبی و گرگ هار دربار. به خانه‌ها می رسیم. ساختمان‌هایی محکم، ساخته شده از سیمان و آهن در بهترین نقطه کوهستانی. در دامنه کوه سر به فلک‌کشیده پرآو. مردم با هیاهو پیاده می‌شوند. با بیل و کلنگ به سوی ساختمان‌ها حمله می برند. -کسی در خانه‌ها نیست! -دررفته‌اند- نیمه‌شب فرار کرده‌اند. -مرگ بر انگلیس. مرگ بر‌امریکا.-درود بر مصدق-سلام بر کاشانی-پیروز باد ملت-نابود باد اجنبی-مرگ بر بیگانه‌پرست... با ضربه‌های پی‌درپی کلنگ‌ها تکه‌تکه از ساختمان‌ها فرو می‌ریزد. گرد و خاک هوای پاک کوهستان را در برمی‌گیرد. سقف خانه‌ها ویران می‌شود. بدنه‌های خانه‌ها کمتر آسیب می‌بیند. مردم خسته همدیگر را در آغوش می‌گیرند و می‌رقصند. چهره‌های عرق‌کرده و غبارگرفته یکدیگر را می‌بوسند. سوار ماشین‌ها می‌شویم. ویرانه‌ها را جا می‌گذاریم. پرچم‌های سه رنگ در باد بازی می‌کنند: -پیروز باد ملت. مرگ بر انگلیس. مرگ بر استعمار» و این روایت می‌تواند نقطه اوج قصه‌ای باشد که مردم را گرد یک ائتلاف سیاسی به نام جبهه ملی گرد هم آورد و بعدتر از هم گسیخت... 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها