ساختوساز اثر مولفه مهمی برای به سرانجام رساندن یک رمان است و درواقع چگونه نوشتن است که میتواند جهان رمان را شکل بدهد. برای من اینکه میخواهم چه چیزی بگویم، مترادف است با همین مسأله که قرار است چگونه حرفم را بزنم.
نخستین سوالم را درباره زبان داستان شروع میکنم. استفاده از راوی دانای کل که هرجا نیاز بوده به ذهن یک شخصیت نزدیک شده، افعال مضارع و جملههای کوتاه کوتاه که ریتم روایت را تند میکند و ضرباهنگی اضطرابی و احساسی ایجاد میکند. این سبک روایت از نظر احساسی خواننده را درگیر میکند و بسیار تاثیرگذار است. لطفا دلیل انتخاب این نوع روایت و زبان را توضیح دهید.
شما خودتان داستان نویس هستید و در کارنامهتان دو رمان است و بر این امر واقف هستید که ساختوساز اثر مولفه مهمی برای به سرانجام رساندن یک رمان است و درواقع چگونه نوشتن است که میتواند جهان رمان را شکل بدهد. برای من اینکه میخواهم چه چیزی بگویم، مترادف است با همین مسأله که قرار است چگونه حرفم را بزنم. انتقال فضایی که مد نظرم بوده، فقط و فقط از عهده راوی دانای کل برمی آمد و همانطور که اشاره کردی این راوی دانای کل، هرکجا که لازم بوده، با اندکی شیطنت به ذهن شخصیتها نزدیک شده است. بخشی از ساختوساز کار من همین مسأله کی و چگونه نزدیک شدن به ذهن شخصیتها بوده است. از یک جایی هم استفاده از افعال مضارع برایم دغدغه شده. این دغدغه در رمان «مارآباد» و «کتاب یونس» نیز مشهود است. کلمههای کوتاه کوتاه در داستانهای کوتاهم نیز نمود دارد. تم و فضای داستان نیز میطلبد تا به سمت آن ریتم تند و به قول شما اضطرابی حرکت کند. اینجاست که دوباره باید تأکید کنم برآن قضیه مهم اندیشیدن به ساختوساز داستان، پیش از آنکه بخواهی به از چه حرف زدن فکر کنی.
در داستانهای مجموعههای پیشینتان هم از زبانی مشابه استفاده کرده بودید. آیا این سبک روایت و این زبان را باید امضای نوشتاری حسن محمودی بدانیم؟ در کارهای بعدیتان هم باز همین سبک روایت و همین زبان به کار رفته است؟
دقیقا. البته در «مارآباد» تلاش کردم اندکی از ریتم تند جملات بکاهم. در آنجا انتقال تم عاشقانه و فضای باستانی این طور میطلبید. اما در رمان «کتاب یونس» که به نوعی ادامه «روضه نوح» است، با همین ریتم روبه رو خواهید بود.
بعضی معتقدند تند بودن ریتم زبانی، «روضه نوح» را سختخوان و از جایی به بعد آن را یکنواخت و خستهکننده کرده است. بعضی هم بر خلاف دسته قبلی تندی ریتم زبان را باعث سریعخوان شدن داستان و روانی آن دانستهاند. نظر خود شما در این مورد چیست؟
از آنجایی که من هیچ وقت نمیتوانم نگاه از بیرون به متن خودم داشته باشم، فقط و فقط میتوانم به نظر دیگران اتکا کنم. باید ببینم بازتاب نظرها بعد از خواندن رمان چیست؟ اگر واقعا آسیب برساند، باید در کارهای بعدی از آن پرهیز کنم. اینجاست که نقد و نظرها برایم اهمیت پیدا میکند. یادم میآید در جلسه نقد و بررسی مجموعه داستان «از چهارده سالگی میترسم» بر سر همین مسأله بین سه منتقد جلسه اختلاف نظر وجود داشت. یکی از آنها انتقاد داشت از ریتم تند زبان و دوتای دیگر برعکس.
در «روضه نوح» چیزهای زیادی هست که بعضی شخصیتهای داستان نمیدانند. چیزهای زیادی هم هست که ما بهعنوان خواننده نمیدانیم و تا آخر هم مجهول باقی میمانند و درخصوص آنها تنها میتوانیم به حدس و گمانهایمان بسنده کنیم. مثلا شخصیت «سلیمه» و رابطهاش با «نوح». آیا رابطه نوح و سلیمه یک رابطه احساسی بود یا سیاسی؟ اگر این رابطه سیاسی بوده و نوح تحتتأثیر سلیمه به منافقین متمایل و به همین دلیل از دانشگاه محروم میشود، پس چرا به منافقین نمیپیوندد؟ چرا داوطلبانه برای جبهه نام نویسی میکند. علت ابهام بیش از حد این قسمتهای داستان چیست؟
چه جالب. شما طرح کلی رمان بعدی ام «کتاب یونس» را تا حدودی حدس زدید. قبلا هم اشاره کردهام که داستان نوح را در یک سه گانه طراحی کردهام. «صبر ایوب»، «روضه نوح» و «کتاب یونس». رابطه نوح با سلیمه در «کتاب یونس» واضحتر و شفافتر میشود. در «روضه نوح» با این خط داستانی روبه رو هستید که ماجرای رد گزینش نوح در دانشگاه چیست و خط داستانی «کتاب یونس» شایعهای است که بعد از خبر مفقودالاثرشدن نوح در روزهای آخر جنگ در دیار نون بر سر زبانها میافتد. خط و ربط این شایعه به همین ارتباط سلیمه و نوح برمیگردد. در این رابطه، بسیاری از جریانهای سیاسی دوره جنگ بازخوانی میشود. امیدوارم روزی بتوانم این سه گانه را یکجا چاپ کنم و به تمام ابهامها پاسخ بدهم.
از سمبلهای زیادی در این قسمت داستان استفاده شده مانند درخت گارم زنگی و درخت خرمایی که با خون نوح آبیاری میشود و بعد از شهادت نوح و ریخته شدن کامل خون او، درخت خرما، حسابی جان میگیرد. در مورد این سمبلها اگر ممکن است توضیح دهید.
درخت گارم زنگی، حکم التیام دهنده را دارد و از خانه مهاجری جنگ زده سردر میآورد که جنگ زندگی شان را ویران کرده و آنها را آواره میکند. این را هم توجه داشته باشید که این دو مورد بهطور دقیق، سمبلهایی است که در رمان «روضه نوح» ساخته میشود و مختص به این رمان است.
برمیگردم به سلیمه و به جبهه غرب که نوح به آنجا اعزام میشود: فصل صبر ایوب صفحه هشتاد به بعد. در اینجا تعدادی زن منافق یک اتوبوس از مردان جوان را سر میبرند و تکه تکه میکنند. میدانیم که داستان همواره باید در مرز بین باورپذیری و جذابیت قرار بگیرد. گاهی در زندگی واقعی اتفاقاتی میافتد که اگر عینا آنها را در داستان بیاوریم، باورپذیر نخواهند بود. این صحنه از دیدگاه مخاطب هرچند بسیار جذاب است، غیرعادی و غیرواقعی به نظر میرسد. گویی نویسنده بیشتر از اینکه به باورپذیری آن اعتنا داشته باشد، جذابیت صحنه را مدنظر داشته است. لطفا دراینباره توضیح دهید.
این بخش از رمان بازخوردهای متفاوتی داشته است. در نقد مکتوبی نیز همین نظر شما را خواندم. این فصل و واقعه را نوح روایت میکند. نوح، راوی این واقعه است و ناظر و شاهد واقعه کسی دیگر است. نوح آنچه را روایت میکند به واسطه شنیده است. هدفش از روایت این واقعه برانگیختن حس و حال خودش و دیگران است. نوح در این فصل واقعه خوانی میکند. مقتلها همین کار را میکنند.
دوباره برمیگردم به جبهه غرب و شخصیت سلیمه و زنهایی که به راحتی آب خوردن، سر میبرند. همینطور اشاره میکنم به نقش فداکار و مادرانه لیلا، نقش اغواگرانه جواهر، نقش خواهرانه حوا، نقش مظلوم و قربانی سوسن و دیگر زنان داستان. در جبهه غرب زنان شیطانی هم به دیگر نقشهای از پیش تعیین شده یا کلیشهای زنان اضافه میشوند. اصلا چرا اینجا زنها را اینطور شیطانی به تصویر کشیدهاید؟ باورپذیرتر نبود اگر به جای زنها از مردان استفاده میکردید؟ اصرار شما برای دو قطبی کردن یا سیاه و سفید نشان دادن زنها که یا مادر و خواهر فداکارند یا اغواگر و شیطانصفت، چیست؟
قبول کنید که زنها هم برخی وقتها شیطانی عمل میکنند. ام احمد را نگاه کنید در سوریه، نامش لرزه بر تن زنان دیگر میاندازد. در عراق همین روها هم نمونه این زنان هستند. در مقابل این زنان شرور، زنان مظلوم هم هستند. از اتفاق زنها در داستانهای من، بیشتر مادر و خواهرند و همان احساس فداکارانه و خواهرانه را دارند. چرا نمیخواهید قبول کنید بخشی از خشونت جهان را زنها رقم میزنند.
در آخر به پایانبندی داستان برمیگردم. تا قبل از فصل آخر «آدمها» با داستانی متفاوت درباره جنگ و مفهوم شهید و شهادت و تقدسگرایی منسوب به آن مواجه بودیم. مضمونی که کمتر جرأت پرداختن به آن را دارند و بسیار ناب و ستودنی است. اما در دو صفحه آخر با دادن نمایی از سرنوشت هر یک از آدمها بهخصوص سلیمه، گویی نویسنده وجدان عمومی و ایدئولوژی حاکم را وارد داستان میکند و هر آدمی را به سزای اعمالش میرساند. آیا نویسنده در آخر داستان، یک باره مضمون را گم میکند؟ یا از ابتدا خواننده را فریب میدهد که با داستانی با مضمونی متفاوت روبهرو است؟ لطفا درباره پایانبندی قضاوتگر و نگاه سیاه و سفید در این قسمت توضیح دهید. چگونه است که اینجا که پایان داستان است بر خلاف فصل صبر ایوب، باورپذیری جای هرگونه جذابیت داستانی را میگیرد؟
در سرتاسر داستان تلاش کردهام از روای بیطرف و گزارشگر استفاده کنم. من هیچ جا قضاوت درباره آدمها نکرده ام. آنها را همانطور که میشناختم و باور داشتم، روایت کردم. من متعلق به نسلی هستم که جنگ را با تمام وجود درک کرد. نسلی که به جای آرمانهای نسل قبل از خودش، احساسش قویتر بود. هنوز هم این مولفه در نسل من نمود بیشتری دارد. تقلا کردم فضای دهه شصت و سالهای جنگ را منتقل کنم. البته آنچه من سعی کردم روایت کنم، همان چیزی است که درک کرده ام. آدمهایی را به یاد دارم که به دفاع از کشورشان باور داشتند. در عین حال نتوانستم از دلواپسی مادرها برای پارههای تنشان غفلت کنم. در پایان داستان، دلم نمیخواست تکلیف آدمها را مشخص کنم، بلکه میخواستم کمی بیشتر درباره شان توضیح بدهم تا خواننده اندکی بیشتر درباره شان بداند. سلیمه در کمپ اشرف کشته میشود و این واقعیت زندگی اوست. من نخواستم بگویم به سزای اعمالش رسید، بلکه خواستم به بخشی از تاریخ اشاره کنم و زندگی این آدم را برای باورپذیرترکردن، مستندش کنم. من فقط اشاره کردهام که این آدم سرنوشتش به کجا ختم میشود و فکر کنم گزارشی تکمیلی از این آدمهاست و نه قضاوت درباره شان. البته به جز شما دیگرانی نیز بر فصل پایانی خرده گرفتهاند. اگر این بازتاب را قبل از انتشار رمان میگرفتم، شکلی دیگر به آن میدادم.
منبع: روزنامه شهروند
نظر شما