هنوز داغ ابوالفضل زرویینصرآباد تمام نشده است که باید به داغ منصور خورشیدی بنشینیم. شاعری خورشیدی در شعر معاصر بود اما همیشه خودش را پشت ابر پنهان میکرد.
بعدها که دیدمش دیگر سپید نمینوشتم و ترانه حسابی ذهنم را درگیر کرده بود و این بار نگاهم نیز به او متفاوت بود. میدانستم که او کیست، چقدر زحمت کشیده و چقدر به خاطر مرام ادبی پش ابرها قایم شده است. دوست داشتم بیشتر از او بیاموزم اما در محافل حضور نداشت و حتی شنیدم که در پایتخت زندگی نمیکند.
حدود یک سال پیش که مجموعه شعر «پروانههای پراکنده» منتشر شد به او زنگ زدم تا به این بهانه گفتوگویی با هم داشته باشیم، اما هر کاری کردم راضی نشد. گفتم من هر جور شده باید با شما مصاحبه کنم که در جواب گفت: «شهاب جان من چند وقتی است که درگیر سرطان هستم و وضعیت مناسبی ندارم. اگر عمری باقی ماند حتما با هم صحبت میکنم» به او گفتم که اجازه هست تا موضوع بیماری را رسانهای تا شاید دوستان بامعرفت باخبر شوند؟ در جواب گفت: «نه عزیزم، دوست ندارنم اندازهی نقطهای روح لطیف دوستان آزرده شود! خواهش میکنم رسانهای نکنید.» این موضوع را رسانهای نکردم اما عمو منصور چه شما بخواهی و چه شما نخواهی امروز همه رسانهها به شما خواهند پرداخت. امروز روح همه ما اندوهگین است و جز اشک و گریه کاری بلد نیستیم. اینجاست که میشود تیتر زد، «منصور خورشیدی بالاخره از پشت ابر بیرون آمد.»
در آخرین گفتوگویی که با هم داشتیم سرودهای از منصور حلاج را برایم فرستاد که آن را با شما قسمت میکنم:
«کشان
کشان
به بهشتم برند و من نروم
که دل نمیکشد
ای دوست
جز بسوی توام.»
نظرات