ابراهیم حسنبیگی (نویسنده و مؤلف بیش از 100 عنوان کتاب رمان، داستان کوتاه و داستان کودک و نوجوان)
سال 1368 نخستين آشنایی و دیدارم با نادر ابراهیمی بود در حاشیه کنفرانسی در شیراز. وقتی فهمید بچه گرگانم بلافاصله گفت: «بهبه! همشهری سیدحسین میرکاظمی هستی.»
برایم جالب بود. او میر کاظمی را خوب میشناخت. حرف از میرکاظمی که پیش آمد، خاطرهای از ایشان را نقل کردم. گفتم: «من خودم را مدیون میرکاظمی میدانم در نوشتن. سال 58 من ساکن بندر ترکمن بودم. شنیدم میرکاظمی در گرگان کانون نویسندگان و شاعران را راهاندازی کرده است. علاقهام سرودن شعر بود و ثبتنام کردم در کلاس آموزش شعر. استادش آقای قاری بود و از ایشان بسیار آموختم. یک روز قاری به کلاس نیامد. حیفم آمد برگردم بندر ترکمن. رفتم توی کلاس داستاننویسی میرکاظمی نشستم؛ و این شروع داستاننویسی من بود. از داستانهایی که در حال و هوای ترکمنصحرا مینوشتم، خوشش میآمد و تشویقم میکرد. این شد که به کلاسهای شعر نرفتم و شدم داستاننویس.»
نادر ابراهیمی بعدها هم چند باری میرکاظمی را ستود. از رمان «یورت» او خیلی خوشش آمده بود و از کارهایش در مثلها و افسانههای بومی منطقه.
از نادر ابراهیمی گفتم تا شاهد مثالی بیاورم برای بزرگ بودن میرکاظمی. خواستم بگویم ما نویسندهای در سطح ملی داریم که هیچوقت به او افتخار نکردهایم. شاید او را در کنج کتابفروشیاش دیدهایم و نشناختهایمش. شاید هرگز حالش را نپرسیدهایم. میرکاظمی این روزها دوران کهولتش را میگذارند. لابد با خاطرههایش زنده است و به نوشتههایش افتخار میکند. او نمیپذیرد که برایش برنامه بزرگداشت بگیرند. چون بیش از اندازه متواضع است. بیش از اندازه شهرت و در دیدرس بودن میپرهیزد؛ اما گاهی انزواطلبی هنرمندان اعتراض به شرایط موجود است. اعتراض به شرایط بد فرهنگی و نامهربانیها مدیرانی که بود و نبود هنرمندانشان علیالسویه است.
اما شک نکنید که میرکاظمیها و محمدرضا لطفیها میمانند. چه ما برای آنها بزرگداشت بگیریم چه نگیریم. چراکه آنها «یورتی» برای خودساختهاند که با هیچ زلزله و سیلی از بین نمیرود.
سیدمحمد میرموسوی، داستاننویس گرگانی
«چه کسی باور میکند من فوتبالیست بزرگی هستم»، داستانی است از استاد سیدحسینمیرکاظمی که در قبل انقلاب ۵٧ برای کودکان و نوجوان منتشرشده بود. داستان پسر معلولی است که آرزو دارد فوتبالیست بزرگی شود و در رویای خودش حتی با تیمهای بزرگ دنیا مسابقه میدهد و شکستشان میدهد و در این رؤیا و واگوییهای درونی مشعوف میشود.
عبدالصالح پاک، نویسنده ترکمن گلستانی و مؤلف آثار متعدد داستانی
«سایهبانی برای همه»
ناگهان تصمیم گرفته بودم افسانههای منطقه ترکمننشین استان گلستان را جمعآوری و مکتوب کنم. تصمیمی که برای انجام آن حاضر بودم از نوشتن داستان و رمان دست بردارم و روستا به روستا با پای پیاده بروم و افسانههای مانده در سینههای مردم این دیار که در حال فراموشی بود، جانی دوباره بدهم. تصمیم سختی بود و دشوار. با هر قدمی که برمیداشتم، موانع بیشتر میشد تا حمایت. اصلاً روی حمایت هیچکسی حساب باز نکرده بودم. عشقی بود که در دلم روشنشده بود و روزبهروز آتش آن شعلهورتر میشد.
در آغاز راه بودم که اسمی به گوشم خورد. اسمی که خیلی برایم آشنا و خوشآهنگ بود؛ ولی فقط اسم بود و بس. باید اول صاحب اسم را پیدا میکردم و به سراغش میرفتم. گشتی در «یورت» زدم. نه یکبار نه دو بار بلکه چندین بار. هر بار که به سراغ آن میرفتم نام «سیدحسین میرکاظمی» صیقل میخورد و درخشانتر میشد.
در یکی از این گشتوگذارها چشمم به افسانههای زیبایی خورد که نام سیدحسین میرکاظمی بر تارک آن میدرخشید. معطل نکردم و به دیدارش شتافتم. یادم میآید عصر دلانگیزی بود. احساس میکردم مردم لباسهای زیبای خود را پوشیده و برای شرکت در جشنی بزرگ میروند. من هم در میان مردم با قدمهای پر از تردید به سوی قرارگاه خودم با جناب میرکاظمی میرفتم. آدرس سرراستتر از آن چیزی بود که میپنداشتم. وقتی نگاهی به داخل کتابفروشی کوچک، در پاساژ ولیعصر گرگان انداختم، مردی را دیدم آرام در صندلی خود فرورفته و در حال خواندن کتاب است.
با نخستين سلام و احوالپرسی احساس کردم که سالهای سال است که دوستی عمیق بین من و او برقرار است. شاید هم اینگونه بود و خودم خبر نداشتم. کمکم رفتوآمد من بیشتر و بیشتر شد. در هر دیدار خیلی حرف میزدیم. درباره داستان و افسانه و هنر. خیلی زود دریافتم که حرفهای او هر کدام دانشی است که در طول فعالیت ادبی چه داستاننویسی و چه بازنویسی افسانه خیلی به کارم خواهد آمد و چه خوب هم به کارم آمد. فهمیدم که افسانه چارچوب خاص خودش را دارد و داستان روش و تعریف خاص خودش را.
خیلی ساده میخواهم بگویم؛ تا آنجا که توانستم از او آموختم. آموختم هر هنری زبان خاص خودش را دارد. هر افسانهای زبان خاص خودش را دارد. هر داستان، داستان خاص خودش را دارد.
یک روز که از هر دری حرف میزدیم و صحبت ما گل انداخته بود، نمیدانم شاید از موانع و سختی و کارشکنی برخیها که ادعای کار فرهنگی میکردند و مخالف فرهنگ بودند، نالیده باشم. خودش هم شاید از دست برخیها رنجیده باشد ولی هیچوقت از کسی ننالیده بود و از کسی درخواست حمایت نکرده بوده.
وقتی حرفهایم شاید به آنجا کشیده باشد که از کسی یا از حرفی رنجیده باشم و ماجرا برخلاف میلم پیش رفته باشد، او مثل همیشه همان لبخند همیشگیاش را بر لب آورد و گفت: «به کار و زندگی خودت مشغول باش! تصور کن نه کسی هست و نهحرفی شنیدی.» راست میگفت. باید به کار خود مشغول میبودم. همان یک جمله بهطورکلی نگاهم را به مقولهی فرهنگ و آدمهای مدعی فرهنگ دگرگون کرد و مرا در تصمیمی که گرفته بودم مصممتر کرد.
بعدازآن، از حرفهای زیبای آقای میرکاظمی عزیز سایه بانی برای خود ساختم که از هر چیزی مرا در امان نگه دارد و بعدها متوجه شدم که او برای همهی اهل فرهنگ سایهبانی است دائمی که آنها را از هر گزندی در امان نگه میدارد.
ارازمحمد سارلی، استاد دانشگاه، نویسنده و مدیر نشر مختوم قلی فراغی
«نویسندهای که رگهای قلمش را به دل صحرا سپرد»
استاد سیدحسین میرکاظمی، از پیشگامان قلم استان گلستان در نیمقرن اخیر است. خدمت قلمی او چنان تأثیرگذار بوده که نسل انقلاب و پسازآن هر یک بخشهایی از عطر واژهها، اصطلاحات و تمهای کتابهایش را در صندوق سینهی خود حس میکنند.
یکی از ویژگیهای ممتاز استاد که در آن سالها توجهم را جلب کرد، نگاه عادلانه وی به همه اقوام استان و بالأخص ترکمنان بود. به همین جهت وی هوشمندانه در کتاب «گندم شورا» چالش سخت ترکمنان را با مسئله زمین به نمایش گذاشت.
کتاب «یورت» شاهکار بزرگی از عشق و عاطفه است که آفریننده اثر استاد میرکاظمی ـ علاوه بر دیگر کتابهایش چون «آلامان» ـ تقدیم ترکمنان هم استانی خود کرده است. عشقی که قهرمان اصلی آن «آبای» نام رمزینه شاعر ملی قزاقها را با خود دارد تا نشان دهد که مردمان نجیب قزاق محلههای گرگان، گنبد و بندر ترکمن نیز جایی در قلب این داستان دارند.
او در بسیاری از قصههای خود در کنار تمهای گرگانی، پرسوناژهای ترکمنی را به تصویرگری دستان هنرمندش سپرده است.
آری درست است که استاد در نقاش زبردست و بینظیر است. به همان میزان نیز پلانهای داستانهای خود را ماهرانه نقاشی نموده، درنهایت تصویری واقعی از جامعه موردنظر به دست میدهد. زحمات وی در رمان «یورت» چنان به واقعیت نزدیک است که خواننده حس میکند که در بین ترکمنان میزید و خود بخشی از شخصیتهای داستان است.
بجاست تا این نکته را یادآور شوم که استاد میرکاظمی در طول این پنجاه سال خدمت قلمی، با ترکمنان اهل فرهنگ و قلم بهطور مداوم ارتباط و نشستوبرخاستهای علمی مفیدی داشته، به تبادل معلومات و تجارب پرداختهاند. این جهت وی چون نادر ابراهیمی که برای نوشتن مجموعه رمان «آتش بدون دود» سالیانی در بین ترکمنان زندگی نمود؛ تا با شناخت از اجتماع و محیط، کاری ماندگار ارائه نماید؛ استاد نیز به برکت این نوع روابط، تصاویر موفقی را از زندگی ترکمنان ارائه کردهاند.
در پایان دوست دارم این جمله را به عنوان تکمله «گرامیداشت هفتادوهفتمین سال تولدشان»، باافتخار عرض نمایم که وی یک نویسنده گرگانی است، لیکن در طول این سالهای طولانی هرگز ترکمنصحرا را فراموش نکرد و به پندار راقم این سطور، وی حتی عاشق صحرا بود و هست. چون که رگهای قلمش را به دل صحرا سپرده بود و تپش آن را در تکتک آثار وی میتوان مشاهده کرد.
یوسف قوجق، نویسنده و روزنامهنگار گلستانی
«عمر پربرکتش دراز و تراوش قلمش مستدام باد»
اندر حکایت آنکه پیش میرفت و آنکه پس میرفت!
قلمی شد به قلم حقیر، به افتخار استاد میرکاظمی
... فکر نمیکردم این بار به درِ بسته بخورم، اما قفل بود در. گفتم لابد رفته جایی. اداره فرهنگی، چاپخانهای، پستخانهای، مرکز توزیع کتابها، مطبعهای و ... گفتم به خودم، هر جا رفته، حتم برمیگردد. بیهیچ هدفی، مغازههای پس و پیشاش را گشتم. جوانکی پشت پیشخوان، دستش آزاد بود. کار خاصی نداشت گمانم. لابد میدانست همسایهاش کجا رفته. سراغش را گرفتم.
گفتم: «ببخشید، آقای میرکاظمی...؟»
گفت: «ته پاساژ. کتابفروشیِ...»
گفتم: «میدانم جوان. میشناسمش.»
و گفتم: «قفله درِ کتابفروشی. کی برمیگرده؟»
گفت: «خانمش بود. میآمد هر روز. امروز شاید...»
پرسیدم: «پس، استاد میرکاظمی...»
گفت: «چند روزی نیامده. فکر کنم ناخوش شده.»
نگرانش شدم. پیشتر، چند بار، به پاساژ رفته بودم و کتابفروشیاش را دیده بودم. هر بار هم، به گرمی، صمیمی، پُر شور و حرارت، نشسته بودیم ساعتی به گپ و گفتی صمیمی.
موبایلی نداشتم. یعنی اصلاَ خط موبایلی نداشت تا شمارهاش را حفظ کنم. لابد عادتش بود استاد. لابد برای آرامش، یا فراز از دغدغهها، یا... . دلیلی نمیبینم بپرسم. بعضیها از کوچهباغ کتاب و ساکنین اهالی قلم، اینگونه هستند.
تلفن خانهشان را داده بود. زنگ که زدم، گفتم «استاد میرکاظمی!؟...»
گفتم البته، که کی هستم.
گرم گفت: «بهبه آقای...»
و همان چاقسلامتی گرم و مهربان. گفت چند روزکی به تخت بیمارستان افتادم و...
صدایش خوب بود. فهمیدم الان حالش خوب است شکر خدا.
گفت: «... به ندرت میآیم کتابفروشی. خانمم و...»
دلم شدید هوای استاد به سرم زده. خوب هم به دلم زده. فهمید انگار که دلم میخواهد. تعارف نمیکرد. دعوتم کرد به خانهاش.
... رسیدم خانهشان. دیدم آمد دم در. صدای صمیمی و گرمش را اگر نمیشنیدم، جایی دیگر اگر میدیدمشان، شاید نمیشناختمشان. حتم نمیشناختم. چیزی در صورت نازنینشان کم بود. فهمید با تعجب نگاه به صورتش کردم. با خندهای ریز، گفتم: «استاد! بروت؟!»
خندید. گفت: «آهان. بله، بروت! سبیل را برداشتم.»
دیده بوسی کردیم و نشستیم مقابل هم.
گفت: «چه میکنی؟»
چیزهایی میدانست و میدانستم. شنیده بود از ماجرای مراسم رونمایی از کتاب، در تالار فخرالدین اسعد گرگانی که آن روز، دُردانههای اهالی کتاب از تهران آمده بودند به حرمت قلم و مراسم، مثل علیمحمد مودب، علیاصغر عزتی، ابراهیم حسن بیگی، محمدرضا بایرامی و ...
یادم نیست از استاد میرکاظمی از که شنیده. سکوت کرد و گذاشت حرف بزنم. حرف بزنم تا لابد سبک بشوم. خیلی چیزها گفتم از نامرادها و نامرادیها. میرکاظمی نویسندهی دردمند و فهیمی است. فهمیده بود انگار که باید حرف بزنم. خیلی گفتم از آنچه شده بود.
دیدم بلند شد. بوسیدم و بوسیدمشان.
پرسید: «گلستانی هستی. پنبهی نسوز که میدانی. نمیدانی؟»
میدانستم. سر تکان دادم که میدانم.
گفت: «یادت باشد که باید پنبهی نسوز باشی! فهمیدی؟!»
فهمانده بود. خوب هم فهمانده بود. بعدها چند بار که در تهران بودم، زنگ زده بود برای چاقسلامتی و چقدر سرخ شده بودم از عرق شرمی که افتاده بود به پیشانیام. از کار بزرگی که کرده بود و از تلفنی هرچند وقت، باید میزدم و نزده بودم. همان موقع، فهمیدم آدمهای بزرگ، همیشه درحال تعلیم و آموزشاند.
بلند که شدم، با خنده گفت: «با ترکمنها خرده حسابی داشتم که تسویه شد!»
نفهمیدم. نمیشد بفهمم. با لبخند گفت: «من رُمان یورت را دربارهی ترکمنها نوشتم و تو رُمانی نوشتی دربارهی پنج آذر! پس، به عبارتی تسویه شدیم.»
و گفت: «من باید همت میکردم و مینوشتم، اما تو نوشتی. حالا هم ...»
بیتعارف گفتم: «مقایسه نادرستی است استاد! یورت شما کجا، قلم الکن من کجا!»
... از آنجا که آمدم بیرون، سری به یکی از سازمانهای ادبی و فرهنگی زدم. دوستم رئیسش بود. ارادتی با هم داشتیم و او خواسته بود هر وقت به گرگان آمدم، دربارهی داستان صحبتهایی کنیم و یاد بگیریم از هم. یادم نیست چندمین نشست بود، اما خوب یادم مانده که نشستیم و صحبت کردیم. یادم هست، داستان «گناه» بود یا «بچهی مردم» از جلال، که بنشینیم برای صحبت.
جوانکی گفت: «جلال مگر داستاننویس است؟!»
از حرفی که شنیدم، وا رفتم. حرفی نزدم و کمی درباره لحن روایت صحبت کردیم و ... گریزی زدم به عناصر بومی داستانها و... چون ساعتی پیش از استاد میرکاظمی آمده بودم، از یورت گفتم و داستانهای کوتاهش و افسانههای بومی و ... عجیب بود که هیچ نمیشناختند. عمق فاجعه را فهمیدم. نه یورت را میشناختند و نه داستاننویسی بنام و پیشکسوت به اسم سیدحسین میرکاظمی!
بیتعارف، از مظلومیت استاد، سخت ناراحت شدم و حیرت کردم. یاد حرفی افتادم که بارها گفته بود.
«باید پنبهی نسوز باشی! باید...»
دلم میخواهد ... نویسندگان جوان... نه.
اشتباه کردم. دلم هیچ نمیخواهد. اصلا هیچ نمیخواهد. حکایت کهنه و همیشگی است. حکایت همان که پیش میرفت و آنکه پس میرفت. پیشکسوت قطعاَ پیش میرود و در صدر نشیند. (صدر البته مهمتر، همان «دل» است و صدر مجلس هم البته مقصود است)
خدا را شکر، ما که نویسندگان اوایل دههی هفتادیم، داستان خیلی میخواندیم. فرقی نمیکرد از چه طیف و نحلهای بودند. مهم، داستان و رمان نوشته بودند. آنچه مهم بود، یادگیری فوت و فن کارها بود و شناخت پیچ و خم جادهی سنگلاخ داستانها، که پیشکسوتان ادبیات داستانی برایمان هموار کرده بودند.
آرزو میکنم پیشکسوت ادبیات داستانی استان گلستان، آقای سیدحسین میرکاظمی همواره در صحت و سلامت باشند و سالها برای ما بدرخشند و ما به بودنش مباهات کنیم.
مهرداد صدقی، نویسنده، طنزپرداز و عضو هیات علمی دانشگاه گنبدکاووس
سال ۸۴ برای جشنوارهای عازم کرمان بودم. توی هواپیما وقتی بغلدستیام که حالا خبرنگار زبده و معروفی شده، پرسید «از کجا میآیی؟» پاسخ دادم «گرگان» و او هم گفت «شهر حسین میرکاظمی».
بعد از جشنواره، وقتی به گرگان برگشتم رمان «یورت» را خریدم و خواندم و به قلم رشکبرانگیز نویسنده غبطه خوردم. چند باری به آقای میرکاظمی سر زدم تا از او یاد بگیرم. هم راجع به عادات نوشتن و هم آداب نویسندگی. بعید میدانم ایشان مرا به خاطر بیاورد اما راهنماییهای ارزندهاش را هرگز از یاد نخواهم برد.
نظر شما