محمدرضا یوسفی در همایش ادبیات برای کودکان و نوجوانان آستراخان روسیه:
رمز ماندگاری اسطورهها بازآفرینی متون کهن است
محمدرضا یوسفی در همایش ادبیات برای کودکان و نوجوانان آستراخان روسیه، با بیان اینکه آرزوی من خلق شاهنامه عصرجدید است، گفت: رمز ماندگاری اسطورهها، بازآفرینی متون کهن است.
متن سخنرانی یوسفی به شرح زیر است:
«نخست بگویم، شاهنامه چیست و سپس چرا بازآفرینی در متون کهن امری ضروری است! شاید برخی از دوستان و اندیشمندان و هنرمندانِ حاضر، شاهنامه حکیم بزرگ ایران، ابوالقاسم فردوسی را بشناسند، بیگمان چنین است. اما برای آشنایی دیگر دوستان مختصری درباره آن کتاب میگویم.
در جهان امروز تا آنجا که من میدانم، سه کتابِ برگزیده در عرصه بینالمللی داریم، که در آنها اسطورههای ملی چند سرزمین به ادبیات تبدیل شده و امروز ما میتوانیم آن آثار را با ضوابط ادبی بررسی کنیم، ضمن آنکه از منظر اسطورهشناسی و مردمشناسی و جامعهشناسی و روانشناسی و دیگر عرصهها نیز میتوان آثار را نقد و بررسی کرد.
سه اثر فوق عبارت هستند از ایلیاد و اودیسه از شاعر و هنرمندی یونانی، انهاید از هنرمندی ایتالیایی و شاهنامه از حکیم فردوسی. اساس هر سه اثر مبتنی بر بازخوانی اسطورههای ملل خویش است در ساختاری هنری. بدون تردید آثارِ اسطورهای دیگر در سطح جهان به پدیدهای هنری تبدیل شدهاند، اما این سه اثر از قدمت و ویژگی خاصی برخوردار هستند که موضوع این نوشته نیست و آنچه نویسنده را به چنین درکی رسانده، نقش این سه کتاب در تاریخ هر یک از اقوام و مللی است که مبنای بنیادین فرهنگ آنها قرار گرفته و داستانهای کتب مذکور اساسا از فرهنگ فولکلوریک آنها شکل پذیرفته است.
ایلیاد و اودیسه، گویای فرهنگ کهن مردم یونان است و امروز پیشینه اغلب کشورهای اروپایی محسوب میشود و انهاید فرهنگ اسطورهای مردم ایتالیا را به دنبال ایلیاد و اودیسه مطرح میکند و شاهنامه اسطورههای ملی مردم فلات ایران را بازگو میکند و گاه از فلات ایران هم بیرون میرود.
شاهنامه چون ایلیاد و اودیسه و انهاید نیست که یک داستان را حکایت کند، بلکه داستانهای بسیار را روایت میکند. داستانهایی شاملِ آغازِ شکلگیری جهان اسطورهای مردم فلات ایران، از نخستین انسان تا پایان آن، سپس تاریخ پهلوانان و شهریاران نیک و بد روزگار در جهان اسطورهای و پس از آن تاریخ مکتوب و واقعی است که روایت میشود و با حمله اعراب به ایران پایان مییابد.
من نمیخواهم یک یک آن داستانها را بازگو کنم و میخواهم به این مهم بپردازم که هر نویسندهای، به باور من چگونه باید با دریای فرهنگ فولکلوریک و مکتوب سرزمین خود روبهرو شود، و چگونه آن را برای انسان امروز بازآفرینی کند.
سنت شاهنامهنویسی در ایران بسیار کهن است، به جرات میتوان از یک سنت هزار ساله سخن گفت، چون پیشینه این آیین به قبل از فردوسی میرسد و لااقل گردآوری داستانهای اسطورهای در این سرزمین تا امپراتوری ساسانیان، بیش از هزار و چهار صد سال پیش و با نام خداینامکها میرسد.
حال چرا من از شاهنامه سخن میگویم و چرا از بازآفرینی اسطورهها در فرهنگ و ادبیات هر کشوری سخن به میان میآورم؟ بیگمان چنین سنتی در تاریخِ فرهنگ و ادبِ هر قوم و ملتی پیشینهای دارد، از گردآوری و بازنویسی و بازنگری و بازآفرینی گرفته، تا خلق آثاری نو، که با الهام از آن آثار هویت مییابند.
بحث من به چیستی اسطورهها برمیگردد و ضرورت پیدایش آنها از ابتدای تولد انسان بر روی این کره خاکی، تا به امروز، چون دگرگونیهای بسیار در بینش و جهانبینی انسانِ قرن بیستویکم پیش آمده و ضرورت و چگونگی برگرداندن، یا روایت دوباره آن اسطورهها به زبان ادبی امروز را ممکن و حتمی میسازد. تعمد من در گونه ادبیات داستانی، با رویکردهای گوناگون در سبک و شیوههای متفاوت ادبی در عرصه رمان و داستان، با محوریت مخاطب کودک و نوجوان است.
من نویسنده حرفهای کودکان و نوجوانان سرزمین خود هستم. از بیستوپنج سال پیش، آرزوی بازآفرینی شاهنامه، با ساختار ادب معاصر و اساسا داستان، رمان برای نوجوانان و داستان کودک برای کودکان را داشتهام. تاکنون 56 جلد از داستان کودکان با تصویر و دو زبانه، انگلیسی و فارسی و 30 جلد رمان برای نوجوانان به چاپ رساندهام و تا 68 جلد از رمانها را نوشتهام که در انتظار چاپ هستند و پروژه هنوز به پایان نرسیده است.
به باور من، پس از این بیستوپنج سال به این نتیجه رسیدهام که هر نویسندهای، مخصوصا نویسنده کودک و نوجوان برای بازگرداندن هر اثر فولکلوریک یا مکتوب و کهن، باید موارد زیر را دارا باشد، اگر میخواهد اثری خلاق و هنری تولید کند: بازآفرین در آغاز باید نویسنده باشد و ساختار درام را بشناسد. اگرچه بسیاری از متنهای اسطورهای لزوما ساختاری دراماتیک دارند، اما برخی دیگر ندارند و اگر بازآفرین میخواهد آن را به اثری ادبی-کنشی تبدیل کند، ضروریست با اصول درام آشنا باشد تا بتواند اثر منتخب خود را به شیوایی به پایان برساند. در این رابطه لازم است، بیان گردد که متون اسطورهای چند گونه هستند، برخی خود دارای ساختار دراماتیک هستند و بازآفرین باید با شیوه درست روایت و انتخاب زبان مناسب آن اثر را به حوزه ادبیات امروز، در اینجا مخاطب کودک و نوجوان بیاورد.
ممکن است مطرح شود که آثار اسطورهای اساسا بخشی از ادبیات ملل هستند و دستاندازی به آنها، ویرانی آن ادبیات را به همراه میآورد. مبحث فوق به شکلی درست است، که از آن میتوان در زمینه فولکلور و فرهنگ عامه سخن گفت، اما هنگامی که میخواهیم آن اثر مفروض را به داستانی در عرصه ادب معاصر و ادبیات داستانی وارد کنیم، لزوما باید ابزار ادبیات داستانی را شناخته و در ساختار اسطوره مورد نظر پیاده کنیم، که به باور من نخستین امر، شناختن اصول درام است، مخصوصا هنگامیکه مخاطب ما کودکان و نوجوانان هستند. در گزینش این تیپ از مخاطبان به ضرورت مناسبترین گزینه ادبیات دراماتیک است و به تجربه بشری از آغاز پیدایش قصه و اسطوره این مهم نشان داده شده و اسطورههایی در حافظه آدمی به جا ماندهاند که اغلب ساختاری دراماتیک داشتهاند.
در مرحله بعد با اسطورههایی روبهرو میشویم که در ساختار کلی اثر، عنصر درام آن پنهان است و راوی به هر دلیلی آن را بارز نکرده و بازآفرین است که باید آن را برجسته کرده، محور روایت قرار داده، داستان را بر مرکزیت آن، بازآفرینی کند. در این گونه، نیاز است بازآفرین به ساختار درام مسلط باشد. فرهنگ راوی را بشناسد، چون هر اسطورهای روایتگری دارد، حال با نام مشخص یا بینام که اغلب، تودههای مردم، یا شخصیتهای نمادین هستند. سپس بازآفرین باید عناصر اسطوره را در ژرفساخت بازشناسی کند.
طبیعیست هر چه از گونه نخست اسطورهها، آنها که خود دارای ساختاری دراماتیک هستند دور میشویم و با آثاری روبهرو میشویم که شخصیت یا موضوعی اسطورهای دارند و فاقد ساختار دراماتیک هستند، کار بازآفرین عملا سختتر و تخصصیتر میشود.
در این گونه اسطورهها ما عملا با اثری روبهرو میشویم که در متن موجود، ساختاری دراماتیک به چشم نمیآید و بیشتر اندیشه و پیام و شخصیتی اسطورهای در کار دیده میشود و حال بازآفرین باید به آن ساختاری دراماتیک و زبانی درخور ببخشد. به یاد داشته باشیم که در باور راقمِ این سطور، متن اسطورهای، پدیدهای مقدس محسوب نمیشود و نویسنده بر این باور است که هر انسانی در عصر خود اسطوره خود را خلق میکند، حال این اسطوره ممکن است متاثر از اسطورههای پیشین باشد، یا حتی اسطورهای نو، که فعلا در این مقال جای بحث آن نیست. به عبارتی دیگر نویسنده برای بازآفرین، مقامی دیگر غیر از گردآورنده و بازنویس قائل است.
گردآورنده کسیست که داستانهای اسطورهای را در مجلدی جمعآوری کرده و بازنویس کسیست که آن داستانها را به فرض از زبانی ثقیل به زبانی ساده تبدیل کرده، یا متن گردآوریشده را برای مخاطب عام یا کودک و نوجوان مناسب کرده است. در هر دو مورد فوق، معمولا اصل اثر خدشهای نمیبیند و گردآورنده و بازنویس روایتگران مومن به اصل متن هستند.
اما در حیطه بازآفرینی، شما در روایت و ساختار داستان به گونهای دخالت میکنید، چون بر این باور هستید که میخواهید روایت خودتان و زبان خودتان را در داستانی اسطورهای بیان کنید. به تعبیری دیگر هنگامی که شما گونه روایت را به فرض از شعر به داستان تغییر میدهید، اصولا به امری بازآفرینی نزدیک میشوید که سازه و ابزار هر یک چیزی دیگر است. شعر، جهان روایت خودش را دارد و داستان دیگر روایتی، ممکن است گفته شود که هر دو در بخشی از عناصر به هم نزدیک هستند و غیرقابل انکار است، اما در نهایت دو ساختار جدا هستند، همانگونه که نمایشنامه و داستان در عناصری چون شخصیتپردازی و صحنهسازی و فضاسازی و غیره اصولی مشترک دارند، اما در اساس دو گونه متفاوت هستند، چون شکل صحنهسازی در آن به گونهای و در این به گونهای دیگر است.
بازآفرین، در تعریف مختصری که آمد، روایتگری فضول، مشکوک، نامطمئن، دخالتگر است. آوردن مثالی مرز میان بازنویس و بازآفرین را بارزتر میکند. به اسطورهی اودیسه بیندیشید. روایت داستان بر اساس اثر هُمِر به این گونه است که پس از جنگ تروا، اودیسه یکی از مبارزان آن جنگ به سوی سرزمین خود باز میگردد، غافل از آنکه در دیارش بسیاری میخواهند همسر او پنهلوپه را تصرف کنند و بر سرزمینش مسلط شوند. راوی داستان در این اثر دانای کل است و از منظر او، داستان بازگو میشود. حال اگر بازآفرینی بخواهد تنها زاویه دید را عوض کند و داستان را از چشم پنهلوپه ببیند، ساختار روایت به هم میریزد و داستان چیزی دیگر میشود، حتا اگر بازآفرین به روند طرح و ماجرا پایبند باشد.
حال روایت از زاویهدید کلاننظرِ دانای کل بیرون آمده، به زاویهدید محدود اول شخص انتقال یافته، شکل روایتِ طرح و ماجرا دگرگون میشود و اگر بازآفرین نگاهی نقادانه به داستان داشته باشد و لااقل بخواهد آن روایتِ کلان و مردسالارانه را به روایتی فردی و زنسالارانه تبدیل کند، به یکباره ما با اثری دیگر روبهرو میشویم، حتا اگر به طرح داستان مومن باشیم.
نمونهای دیگر در زمینه ادبیات کودک و نوجوان، به عنوان مثال میتوان به قصه نامآشنای جک و لوبیای سحرآمیز اشاره کرد. اگرچه تا کنون آنچه از این قصه به روایت داستان و فیلم و غیره درآمده، اغلب ساختاری قصهگونه داشته و وارد حوزه اسطوره نشده، اما چون اثر استعداد روایت اسطورهای را نیز دارد و این راوی و هنرمند است که با روایت خود ساختاری خاص به طرح میبخشد، در اینجا نیز اگر بازآفرین، دست به خلق اثری حماسی و اسطورهای از قصه فوق بزند، ما با ژانری دیگر از آن روبهرو میشویم و اگر بازآفرین، روایت را با همان زاویهدید دانای کل، اما از منظر غول و از چشم او، داستان را روایت کند باز ما با گونهای دیگر از قصه جک و لوبیای سحرآمیز روبهرو میشویم و شاید نام داستان را نیز تغییر دهیم و بگذاریم غول و لوبیای سحرآمیز.
اینجانب در نوشتن و بازآفرینی داستانهای شاهنامه چه در بخش کودک و چه در رمانهای نوجوان از چنین نگاهی به قصه و افسانه و اسطوره بهره بردهام. بر این باور هستم که گردآوری و بازنویسی متون و فولکلور کهن امری ضروری و لازم است، اما آنچه همه آن ادبیات را با انسان امروز و ادبیات امروز پیوند میدهد و سبب استمرار آنها در نسلهای بعدی میشود، به شکل اساسی بازآفرینی این آثار است. بیگمان ممکن است چنین پاسخ بگیریم که آنگاه، هر کس به خودش اجازه میدهد تا به ساحت این آثار نزدیک شده، به آنها دستدرازی کند و ساختار اصیل و کهن آنان را به هم بریزد و دیگر تشخیص سره از ناسره امری دشوار شود. حتما چنین است و به دور از اراده من و شما چنین اتفاقی در هر گوشهای از این کهن گیتی مکرر پیش آمده است.
چنین فاجعهای به وسیله نویسندگان ناآشنا به متون فولکلور و کهن پیش میآید و آمده و بحثی تازه نیست و برای همین است که ما روایتهای گوناگون از قصهها و افسانهها و اسطورهها در زبانهای گوناگون جهان داریم. باز به عنوان مثال در شاهنامه فردوسی ما با پادشاهی برخورد میکنیم که این شخصیت(گشتاسپ) در روایت فردوسی، فردی جاهطلب و خودخواه و کینهتوز و قصیالقلب است و فرزندش اسفندیار را به جنگ اَبرمرد شاهنامه رستمدستان میفرستد و او را به کشتن میدهد، چون اسفندیار خواهان تخت و تاج گشتاسپ است. اما در روایتِ زردشتی داستان، گشتاسپ پادشاهی پاکدین و فرهیخته و گرامی و بزرگوار است و نخستین پادشاهیست که آیین تازه زردشت را میپذیرد و اوست که اسفندیار را رویینتن میکند و اسفندیار برای گسترش آیین زردشتی جنگها میکند. میبیند که در خود متون کهن نیز ما گاه با روایتهای متفاوت روبهرو میشویم، چون جهان اندیشه و نیاز انسان تغییر ساحت میدهد.
ما از اسطوره فوق دو روایت کاملا متفاوت در دست داریم و هر دو در جای خود معتبر هستند و نکته در این است که راویان آنها متفاوت هستند. یکی از منظر ملی به اسطوره نگاه کرده و دیگری از منظر آیینی به آن پرداخته و در پایان، دو داستان داریم.
سخن اصلی و نهایی من این است که اگر میخواهیم ادبیات فولکلوریک و متون کهن سرزمینمان جاودانه شوند، به حکم آثاری چون شاهنامه و ایلیاد و ادیسه و انهاید و غیره باید نخست آنها به آثار ادبی و ادب روز تبدیل شوند، سپس اگر میخواهیم کودکانمان با اینگونه آثار آشنا شوند، باید با شیوه بازآفرینی آنها را بهروز کرده، با گونههای مدرن داستاننویسی به گونهای بازآفرینی کرد تا برای کودک و نوجوان امروز قابل دسترسی و درک باشد.
اما نکتهای را هرگز نباید فراموش کرد و آن این است که به شکل کلی، اسطورهها نه بر خلاف اندیشه رایج، مربوط به عصر کودکی اندیشه انسان هستند، بلکه آغازِ اندیشیدن انسان در عصر خاص خود هستند و ما باید آن عصر را به خوبی دریابیم و با دوران خود تطبیق داده، ضمن حفظ اصل روایت آغازین، به روایتهای امروزی از آنها نیز بپردازیم. هر چند بهواقع سخت است، شاید غیرممکن است بتوان اثری چون شاهنامه خلق کرد، ولی میتوان در حد توانِ امروز خود از آن بهره برد و شاهنامه امروز را خلق کرد، کاری که من آرزوی انجام آن را داشتم و دارم، چون اسطورههای موجود در شاهنامه با اندیشه و نگاه و باورهای انسان عصرِ آغازینِ طلوعِ تفکر شکل گرفته، سپس در قرون و اعصار بازروایت و بازآفرینی و بازنگری شدهاند. اگر با نگاه تبارشناسی به متون کهن خود و جهان بنگریم، که این خود رشتهای است، اما متوجه خواهیم شد که انسان در مقاطع گوناگونِ زندگی خود به اشکال متفاوت داستانها را بازآفرینی کرده و این پدیده هنوز که هنوز است، چون رودی جاری است و جاری خواهد بود.»
نظر شما